یک داستان آموزنده/ پاداش جوانمردان
سلیمان افسوس بسیار خـورد کـه این شخص را نمی شناسد تا جـبران جـوانمردی او را بـنماید سلیمان چون از وضـع گـذشته خزیمه مطلع گردید دسـتور داد؛ فـرمان حکومت جزیره را به نام او که اینک پس از مدت ها از رنج و محنت زمانه آسوده گشته است؛ بـنویسند و وی دسـتور داد پس از تصدی حکومت؛ در کار فرماندار سـابق رسـیدگی نماید و جـریان را بـه او گـزارش دهد و بدین گونه خزیمه بـه جانب جزیزه حرکت نمود.
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :
تاریخ : شنبه 1396/07/22
در زمان خلافت سلیمان بن عبد الملک مروان شخصی سخی الطـبع بـنام خـزیمة بن بشر؛در «جزیره» (زیره مجاور شام واقع در میان نـهر دجـله و فـرات است.) می زیست. «خزیمه»عمری را با بلند نظری و سخاوت و جوانمردی به سر آورده؛ و میان مردم بـدین اوصاف مشهور بود.
چنانکه رسم زمانه است بشر در زندگی دنیا با فراز و نشیب ها مـواجه می گردد،دیری نپائید کـه خـزیمه نیز از این رهگذر بی نصیب نماند و از اوج عزت به خاک مذلت افتاد.دستش از مال دنیا تهی گشت و یک باره آن دست دهنده کوتاه شد.
مردمی که بارها از بذل و بخش او برخوردار بودند،چند روزی به وی کمک نمودند، ولی چـیزی نگذشت که از دستگیری وی خودداری کردند و روی خوشی به او نشان ندادند.
وقتی خزیمه بی مهری دوستان سابق را مشاهده نمود به همسر خود که دختر عمویش بود گفت: باید تن به مردان داد و دیگر چشم به کمک و مـساعدت ایـن قبیل دوستان نداشت. این را گفت و در را به روی خود بست و از آنچه موجود داشتند استفاده نمودند تا موقعی که هرچه بود تمام شد.
در آن روزگار فرماندار جزیره «عکرمه یفیاض» بود.روزی فیاض در مجلس عمومی از خزیمه سـخن بـه میان آورد و از وی سراغ گرفت.حضار گفتند:وی مدتی است ک سخت تنگدست و بیچاره گرشته است.ناگزیر بر خانه نشین شده و از این روست که دیده نمی شود!
فیاض از شنیدن وضع خزیمه، "مرد با سخاوت معروف" بـینهایت تـأثیر گردید و انتظار کشید تا هرچه زودتر شب فرا رسد.همین که شب شد؛دستور داد غلامش اسبی را زین کند؛ چون اسب آماده شد، چهارهزار دینار شمرده و در کیسهای ریخت و به دست غلام داد؛ و بـدون ایـنکه بـگذارد کسی-حتی نزدیک ترین کسانش-مـطلع گـردند بـه طرف خانه ی خزیمه رفت. چون به نزدیک خانه رسید از اسب پیاده شد و کیسه را از دست غلام گرفت و به وی فرمان داد که از آن محل دور شـده در کـناری بـایستد.
آنگاه خود نزدیک آمد و کوبنده درب خانه را به حرکت درآورد. خـزیمه شـخصا آمد و درب را باز کرد.حاکم کیسه زر را به او داد و گفت: این متعلق به شما است.خزیمه پرسید شماکیستید؟ حاکم گفت:اگر می خواستم مرا بشناسی در میان شب نمی آمدم.خـزیمه بر اصرار خود افزود و گفت تا خود را معرفی نکنی من هم عطای شما را نمی پذیرم. حاکم گفت: انا جـابر عـثرات الکـرام من: دستگیر جوانمردان زمین خورده هستم!
خزیمه اصرار کرد توضیح بـیشتری بـدهد ولی او امتناع ورزید و از وی جدا گشت. خزیمه کیسه را با خود به خانه آورد و به همسرش گفت برخیز چراغ را روشن کن کـه اگـر در ایـن کیسه پولی باشد خداوند نظر مرحمتی به ما نموده است: ولی زن گفت:ما وسـیلهای بـرای افـروختن چراغ نداریم. ناچار خزیمه در تاریکی دست روی کیسه کشید و پی برد که محتوی کیسه پول است.
چـون حـاکم بـه خانه برگشت همسر خود را پریشان حال و آشفته دید؛ حاکم دید همسرش ناله و فریاد سر داده و محکم بـر سـر و روی خود می کوبد. پرسید چه شده؟ زن گفت:چه می خواهی بشود! آیا در این وقت شب والی شـهر بـی خبر حتی بدون اطلاع همسر خود؛ جز برای سر زدن به زن دیگری که با وی وعده ی مـلاقات گـذاشته است از خانه بیرون می رود؟!
حاکم سوگند یاد کرد که برای این کار از خانه بیرون نـرفته اسـت ولی زن قـانع نمی شد و همچنان بر اصرار و ناراحتی خود می افزود، و می گفت باید راستش را بگوئی که کجا و برای چـه کـاری رفته بودی؟
والی ناچار حقیقت مطلب را به او گفت ولی از وی پیمان گرفت که آن را فاش نـسازد، سـپس مـاجرا را نقل کرد و گفت اگر باور نداری حاضرم سوگند یاد کنم زن گفت:نه، اطمینان پیـدا کـردم، سـوگند لازم نیست.
فردای آن شب خزیمه قرض های خود را پرداخت و بعد از مدت ها سر و صـورتی بـه وضع زندگی خود داد؛ و نفسی تازه کرد؛و پس از ترتیب کاری برای ملاقات خلیفه سلیمان بن عبد الملک عـازم شـام شد. هنگامی که به دربار خلافت رسید درباریان ورودش را به خلیفه اطلاع دادند،اجازه داد وارد شود.خـلیفه پرسـید خیلی دیر تو را ملاقات می کنم!
خزیمه گـفت: عـلت آن فـقر و تنگدستی بود که مدت ها بدان مبتلا بـودم. گـفت:چرا در این مدت نزد ما نیامدی تا تو را کمک کنیم؟ خزیمه گفت: آن هم بواسطه نداشتن وسـیله بـود. پرسید اکنون چه کسی وسـیله یحـرکت تو را فـراهم آورد؟پاسخ داد:درسـت نـمی شناسم، جز اینکه شبی که در نهایت تـنگدستی بـه سر می بردم مردی ناشناس؛به در خانه یمن آمد و کیسه یزری که محتوی آن چـهار هزار دینار بود به من داد و در جواب مـن که پرسیدم تو کیستی؟ گفت: جـابر عـثرات الکرام!:دستگیر جوانمردان زمین خوردهام.هـرچه بـر اصرار خود برای شناختن وی افزودم جز این جوابی نشنیدم.
سلیمان افسوس بسیار خـورد کـه این شخص را نمی شناسد تا جـبران جـوانمردی او را بـنماید سلیمان چون از وضـع گـذشته خزیمه مطلع گردید دسـتور داد؛ فـرمان حکومت جزیره را به نام او که اینک پس از مدت ها از رنج و محنت زمانه آسوده گشته است؛ بـنویسند و وی دسـتور داد پس از تصدی حکومت؛ در کار فرماندار سـابق رسـیدگی نماید و جـریان را بـه او گـزارش دهد و بدین گونه خزیمه بـه جانب جزیزه حرکت نمود.
موقعی که خبر ورود حاکم جدید به فیاض حاکم معزول رسید، همراه رجال و مردم شـهر بـه استقبال شتافت و به اتفاق به جانب مقر حکومت رفـتند.خـزیمه حـاکم جـدید طـبق سفارش سلیمان بـا دقـت به حساب فیاض حاکم سابق پرداخت و در نتیجه فیاض مقدار زیادی کسر آورد.
خزیمه به فیاض گفت: باید آنـچه کـسر آورده ای پردازی ولی فیاض در جواب گفت: من راهی بـرای پرداخـت آن نـدارم،خـزیمه هـم دسـتور داد فیاض حاکم سابق را زندانی کنند،مأمورین او را به زندان افکندند.در زندان هم از وی مطالبه کرد؛ولی او گفت: من کسی نیستم که آبروی خود را در این راه بریزم چیزی ندارم و هر کار می خواهی بـکن، خزیمه نیز که از طرف خلیفه دستور داشت شدت عمل به خرج دهد امر کرد زنجیر به گردنش بیافکنند و کار را بر او سخت بگیرند.
چون این خبر به زن فیاض رسید، کنیز خود را که زنـی فـهمیده بود طلبید و گفت: هم اکنون به درخانه حاکم می روی و اجازه یملاقات می خواهی و پس از کسب اجازه بگو عرضی دارم که باید در خلوت بگویم و چون خلوت کرد بگو: آیا پاداش دستگیر جوانمردان زمین خـورده هـمین بود؟!
کنیز پیغام خان خود را به خزیمه رسانید؛ خزیمه تکانی سخت خورد و فهمید جوان مردی که در ایام تنگدستی وی و در آن دل شب کیسه زر را به او رسانید و او را از فقر و مذلت رهـانید؛ فـیاض حاکم شهر بوده است کـه ایـنک در زندان و زیر شکنجه او به سر می برد!
همان شب دستور داد اسبش را آماده ساختند و سوار شده با جمعی از بزرگان شهر به زندان رفت و زنجیر از گردن فیاض حاکم سـابق بـرداشت و صورت او را غرق در بوسه سـاخت،و دسـتور داد آن زنجیر را پاهای خودش بیافکند. فیاض گفت:چرا چنین می کنی؟ گفت: می خواهم تا حدی مزه آنچه بر تو گذشته است بچشم. فیاض او را قسم داد که از این کار منصرف شود و زنجیر به پای خود نـیاندازد خـزیمه هم پذیرفت و به اتفاق از زندان بیرون آمده به جانب دار الحکومه رفتند.
در این راه فیاض خواست جدا شود و به خانه ی خود برود؛ ولی خزیمه مانع شد و گفت نمی خواهم با این وضع به منزل برگردی،باید تـغییر وضـع و لباس بـدهی،زیرا من از همسرت بیش از خجلتی که از تو دارم؛ شرمنده هستم؛ آنگاه به اتفاق به حمام رفتند و شخصا شستشوی فیاض را بـه عهده گرفت. پس از حمام پوشیدن لباس وقتی خواست به خانه برگردد،خزیمه از وی اجـاز گـرفت هـمراه او بیابید و از زن در این خصوص عذر خواهی کند؛ فیاض هم اجازه داد و خزیمه از این پیش آمد ناراحتکننده بسیار معذرت خواست.
فـیاض از خـزیمه خواست که به اتفاق به نزد خلیفه سلیمان بن عبد الملک بروند،خزیمه هم پذیـرفت آن موقع خـلیفه در فلسطین بود، آن دو آمده اجازه ورود خواستند، خلیفه ناراحت شد و گفت چه پیش آمد کرده که حاکم جـزیره بدون اجازه قبلی آمده است، چون خزیمه به حضور رسید و خلیفه سبب پرسید گـفت:ای خلیفه جابر عثرات الکـرام: دسـتگیر جوانمردان زمین- خورده را پیدا کردم و اینک به حضور آورده ام.چون آن روز دیدم خیلی مایل بودی که او را می شناختی!خلیفه هم دستور داد؛وارد شود.
هنگامی که فیاض وارد شد و خلیفه هم فهمید این جوانمرد حاکم سـابق او فیاض بوده گفت: ای فیاض! نیکی تو نسبت به خزیمه مبدل به خیر شد! سپس او را بسیار نوازش کرد و مورد تفقد و احترام قرار داد و گفت هر حاجتی که داری کتبا از من بخواه تا آن را بر آورم!
فـیاض هـم خواسته ی خود را نوشت و خلیفه دستور داد آن را انجام دهند.آنگاه ده هزار دینار به وی بخشید و فرمان حکومت جزیره و ارمنستان و آذربایجان را به نام او نوشت و گفت: اینک خزیمه در اختیار توست؛ می خواهی او را معزول کن و یا بـه حکومت جـزیره باقی گذار! فیاض گفت خزیمه باید همچنان حاکم جزیره باشد و خود حکومت جای دیگر را پذیرفت و هر دو تا پایان خلافت سلیمان بن عبد الملک مروان حکومت کردند. (نقل از کتاب ثـمرات الاوراق ابـن حجت حموی)
منبع:
«درس هایی از مکتب اسلام » خرداد 1340، سال سوم - شماره 4
در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید. چنانکه رسم زمانه است بشر در زندگی دنیا با فراز و نشیب ها مـواجه می گردد،دیری نپائید کـه خـزیمه نیز از این رهگذر بی نصیب نماند و از اوج عزت به خاک مذلت افتاد.دستش از مال دنیا تهی گشت و یک باره آن دست دهنده کوتاه شد.
مردمی که بارها از بذل و بخش او برخوردار بودند،چند روزی به وی کمک نمودند، ولی چـیزی نگذشت که از دستگیری وی خودداری کردند و روی خوشی به او نشان ندادند.
وقتی خزیمه بی مهری دوستان سابق را مشاهده نمود به همسر خود که دختر عمویش بود گفت: باید تن به مردان داد و دیگر چشم به کمک و مـساعدت ایـن قبیل دوستان نداشت. این را گفت و در را به روی خود بست و از آنچه موجود داشتند استفاده نمودند تا موقعی که هرچه بود تمام شد.
در آن روزگار فرماندار جزیره «عکرمه یفیاض» بود.روزی فیاض در مجلس عمومی از خزیمه سـخن بـه میان آورد و از وی سراغ گرفت.حضار گفتند:وی مدتی است ک سخت تنگدست و بیچاره گرشته است.ناگزیر بر خانه نشین شده و از این روست که دیده نمی شود!
فیاض از شنیدن وضع خزیمه، "مرد با سخاوت معروف" بـینهایت تـأثیر گردید و انتظار کشید تا هرچه زودتر شب فرا رسد.همین که شب شد؛دستور داد غلامش اسبی را زین کند؛ چون اسب آماده شد، چهارهزار دینار شمرده و در کیسهای ریخت و به دست غلام داد؛ و بـدون ایـنکه بـگذارد کسی-حتی نزدیک ترین کسانش-مـطلع گـردند بـه طرف خانه ی خزیمه رفت. چون به نزدیک خانه رسید از اسب پیاده شد و کیسه را از دست غلام گرفت و به وی فرمان داد که از آن محل دور شـده در کـناری بـایستد.
آنگاه خود نزدیک آمد و کوبنده درب خانه را به حرکت درآورد. خـزیمه شـخصا آمد و درب را باز کرد.حاکم کیسه زر را به او داد و گفت: این متعلق به شما است.خزیمه پرسید شماکیستید؟ حاکم گفت:اگر می خواستم مرا بشناسی در میان شب نمی آمدم.خـزیمه بر اصرار خود افزود و گفت تا خود را معرفی نکنی من هم عطای شما را نمی پذیرم. حاکم گفت: انا جـابر عـثرات الکـرام من: دستگیر جوانمردان زمین خورده هستم!
خزیمه اصرار کرد توضیح بـیشتری بـدهد ولی او امتناع ورزید و از وی جدا گشت. خزیمه کیسه را با خود به خانه آورد و به همسرش گفت برخیز چراغ را روشن کن کـه اگـر در ایـن کیسه پولی باشد خداوند نظر مرحمتی به ما نموده است: ولی زن گفت:ما وسـیلهای بـرای افـروختن چراغ نداریم. ناچار خزیمه در تاریکی دست روی کیسه کشید و پی برد که محتوی کیسه پول است.
چـون حـاکم بـه خانه برگشت همسر خود را پریشان حال و آشفته دید؛ حاکم دید همسرش ناله و فریاد سر داده و محکم بـر سـر و روی خود می کوبد. پرسید چه شده؟ زن گفت:چه می خواهی بشود! آیا در این وقت شب والی شـهر بـی خبر حتی بدون اطلاع همسر خود؛ جز برای سر زدن به زن دیگری که با وی وعده ی مـلاقات گـذاشته است از خانه بیرون می رود؟!
حاکم سوگند یاد کرد که برای این کار از خانه بیرون نـرفته اسـت ولی زن قـانع نمی شد و همچنان بر اصرار و ناراحتی خود می افزود، و می گفت باید راستش را بگوئی که کجا و برای چـه کـاری رفته بودی؟
والی ناچار حقیقت مطلب را به او گفت ولی از وی پیمان گرفت که آن را فاش نـسازد، سـپس مـاجرا را نقل کرد و گفت اگر باور نداری حاضرم سوگند یاد کنم زن گفت:نه، اطمینان پیـدا کـردم، سـوگند لازم نیست.
فردای آن شب خزیمه قرض های خود را پرداخت و بعد از مدت ها سر و صـورتی بـه وضع زندگی خود داد؛ و نفسی تازه کرد؛و پس از ترتیب کاری برای ملاقات خلیفه سلیمان بن عبد الملک عـازم شـام شد. هنگامی که به دربار خلافت رسید درباریان ورودش را به خلیفه اطلاع دادند،اجازه داد وارد شود.خـلیفه پرسـید خیلی دیر تو را ملاقات می کنم!
خزیمه گـفت: عـلت آن فـقر و تنگدستی بود که مدت ها بدان مبتلا بـودم. گـفت:چرا در این مدت نزد ما نیامدی تا تو را کمک کنیم؟ خزیمه گفت: آن هم بواسطه نداشتن وسـیله بـود. پرسید اکنون چه کسی وسـیله یحـرکت تو را فـراهم آورد؟پاسخ داد:درسـت نـمی شناسم، جز اینکه شبی که در نهایت تـنگدستی بـه سر می بردم مردی ناشناس؛به در خانه یمن آمد و کیسه یزری که محتوی آن چـهار هزار دینار بود به من داد و در جواب مـن که پرسیدم تو کیستی؟ گفت: جـابر عـثرات الکرام!:دستگیر جوانمردان زمین خوردهام.هـرچه بـر اصرار خود برای شناختن وی افزودم جز این جوابی نشنیدم.
سلیمان افسوس بسیار خـورد کـه این شخص را نمی شناسد تا جـبران جـوانمردی او را بـنماید سلیمان چون از وضـع گـذشته خزیمه مطلع گردید دسـتور داد؛ فـرمان حکومت جزیره را به نام او که اینک پس از مدت ها از رنج و محنت زمانه آسوده گشته است؛ بـنویسند و وی دسـتور داد پس از تصدی حکومت؛ در کار فرماندار سـابق رسـیدگی نماید و جـریان را بـه او گـزارش دهد و بدین گونه خزیمه بـه جانب جزیزه حرکت نمود.
موقعی که خبر ورود حاکم جدید به فیاض حاکم معزول رسید، همراه رجال و مردم شـهر بـه استقبال شتافت و به اتفاق به جانب مقر حکومت رفـتند.خـزیمه حـاکم جـدید طـبق سفارش سلیمان بـا دقـت به حساب فیاض حاکم سابق پرداخت و در نتیجه فیاض مقدار زیادی کسر آورد.
خزیمه به فیاض گفت: باید آنـچه کـسر آورده ای پردازی ولی فیاض در جواب گفت: من راهی بـرای پرداخـت آن نـدارم،خـزیمه هـم دسـتور داد فیاض حاکم سابق را زندانی کنند،مأمورین او را به زندان افکندند.در زندان هم از وی مطالبه کرد؛ولی او گفت: من کسی نیستم که آبروی خود را در این راه بریزم چیزی ندارم و هر کار می خواهی بـکن، خزیمه نیز که از طرف خلیفه دستور داشت شدت عمل به خرج دهد امر کرد زنجیر به گردنش بیافکنند و کار را بر او سخت بگیرند.
چون این خبر به زن فیاض رسید، کنیز خود را که زنـی فـهمیده بود طلبید و گفت: هم اکنون به درخانه حاکم می روی و اجازه یملاقات می خواهی و پس از کسب اجازه بگو عرضی دارم که باید در خلوت بگویم و چون خلوت کرد بگو: آیا پاداش دستگیر جوانمردان زمین خـورده هـمین بود؟!
کنیز پیغام خان خود را به خزیمه رسانید؛ خزیمه تکانی سخت خورد و فهمید جوان مردی که در ایام تنگدستی وی و در آن دل شب کیسه زر را به او رسانید و او را از فقر و مذلت رهـانید؛ فـیاض حاکم شهر بوده است کـه ایـنک در زندان و زیر شکنجه او به سر می برد!
همان شب دستور داد اسبش را آماده ساختند و سوار شده با جمعی از بزرگان شهر به زندان رفت و زنجیر از گردن فیاض حاکم سـابق بـرداشت و صورت او را غرق در بوسه سـاخت،و دسـتور داد آن زنجیر را پاهای خودش بیافکند. فیاض گفت:چرا چنین می کنی؟ گفت: می خواهم تا حدی مزه آنچه بر تو گذشته است بچشم. فیاض او را قسم داد که از این کار منصرف شود و زنجیر به پای خود نـیاندازد خـزیمه هم پذیرفت و به اتفاق از زندان بیرون آمده به جانب دار الحکومه رفتند.
در این راه فیاض خواست جدا شود و به خانه ی خود برود؛ ولی خزیمه مانع شد و گفت نمی خواهم با این وضع به منزل برگردی،باید تـغییر وضـع و لباس بـدهی،زیرا من از همسرت بیش از خجلتی که از تو دارم؛ شرمنده هستم؛ آنگاه به اتفاق به حمام رفتند و شخصا شستشوی فیاض را بـه عهده گرفت. پس از حمام پوشیدن لباس وقتی خواست به خانه برگردد،خزیمه از وی اجـاز گـرفت هـمراه او بیابید و از زن در این خصوص عذر خواهی کند؛ فیاض هم اجازه داد و خزیمه از این پیش آمد ناراحتکننده بسیار معذرت خواست.
فـیاض از خـزیمه خواست که به اتفاق به نزد خلیفه سلیمان بن عبد الملک بروند،خزیمه هم پذیـرفت آن موقع خـلیفه در فلسطین بود، آن دو آمده اجازه ورود خواستند، خلیفه ناراحت شد و گفت چه پیش آمد کرده که حاکم جـزیره بدون اجازه قبلی آمده است، چون خزیمه به حضور رسید و خلیفه سبب پرسید گـفت:ای خلیفه جابر عثرات الکـرام: دسـتگیر جوانمردان زمین- خورده را پیدا کردم و اینک به حضور آورده ام.چون آن روز دیدم خیلی مایل بودی که او را می شناختی!خلیفه هم دستور داد؛وارد شود.
هنگامی که فیاض وارد شد و خلیفه هم فهمید این جوانمرد حاکم سـابق او فیاض بوده گفت: ای فیاض! نیکی تو نسبت به خزیمه مبدل به خیر شد! سپس او را بسیار نوازش کرد و مورد تفقد و احترام قرار داد و گفت هر حاجتی که داری کتبا از من بخواه تا آن را بر آورم!
فـیاض هـم خواسته ی خود را نوشت و خلیفه دستور داد آن را انجام دهند.آنگاه ده هزار دینار به وی بخشید و فرمان حکومت جزیره و ارمنستان و آذربایجان را به نام او نوشت و گفت: اینک خزیمه در اختیار توست؛ می خواهی او را معزول کن و یا بـه حکومت جـزیره باقی گذار! فیاض گفت خزیمه باید همچنان حاکم جزیره باشد و خود حکومت جای دیگر را پذیرفت و هر دو تا پایان خلافت سلیمان بن عبد الملک مروان حکومت کردند. (نقل از کتاب ثـمرات الاوراق ابـن حجت حموی)
منبع:
«درس هایی از مکتب اسلام » خرداد 1340، سال سوم - شماره 4