زندگینامه شهید حجة الاسلام و المسلمین سید عباس موسوی
سيدعباس موسوي در سال 1952 (1331ش ) در شهرک نبی شیت از توابع بعلبک لبنان به دنيا آمد. پدرش از متخصصين معماري برج هاي مساجد بود.
پس از چند سال خانواده ايشان به ضاحيه مي روند. قسمت جنوبي بيروت. سيد، سال هاي اول مدرسه اش را در اين منطقه مي گذراند.
وقتي به هيجده سالگي مي رسد، عشق فلسطين را در دل داشت. از كشتار مردم فلسطين ناراحت بود.
يكي از روزها، پدر سيد، ايشان را در منزل پيدا نمي كند. بعدها مي فهمند كه سيد، همراه چند نفر از برادران مقاومت در لبنان، به سوريه رفته اند و در آنجا دوره هاي نظامي عليه رژيم صهيونيستي مي بينند.
وقتي خانواده سيد، اين خبر را مي شنوند، به سوريه مي روند تا فرزندشان را برگردانند. زماني كه به محل آموزش مي رسند، مي بينند يك فلسطيني و يك تونسي همراه سيد، از طناب هايي كه با آن آموزش مي ديدند، به زمين افتاده اند. كمر فلسطيني مي شكند. پاهاي سيد هم، شكسته مي شود.
خانواده سيد به او اصرار مي كنند كه همراه آنها برگردد تا پاهايش خوب شود. اما او قبول نمي كند. به مسئول آموزش مي گويند تا او را راضي كند. اما سيد زير بار نمي رود. بالاخره با التماس زياد، سيد را راضي مي كنند كه همراه آنها به بيروت برود تا پاهايش خوب شود.
يكي از روزها، سيد خواب امام موسي صدر را مي بيند. بعد از اين خواب، به پدرش مي گويد كه او را با امام موسي صدر آشنا كند. پدرش او را به ديدن امام موسي صدر مي برد.
امام موسي صدر، از ديدن سيد، خيلي خوشحال مي شود و از شجاعت او خوشش مي آيد. سيدمدت دو سال نزد امام موسي صدر در صور مي ماند و دروس حوزوي مي خواند و آموزش مي بيند.
بعد از دو سال، امام موسي صدر كه سيد را انسان پرتلاش مي بيند، به او مي گويد: «ديگر جاي شما، اينجا نيست. به نجف برويد.» امام موسي صدر، براي سيد، يك عمامه مي آورد و سر او قرار مي دهد و نامه اي هم به سيد محمدباقر صدر در عراق مي نويسد و سيد را به او معرفي مي كند.
علاقه شديدي بين امام محمد باقر صدر و سيد به وجود مي آيد. سيدحسن نصرالله هم با نامه امام موسي صدر، به نجف مي رود. اوايل، سيد حسن نصرالله، سيدعباس موسوي را نمي شناخته است.
روزي به يكي از روحانيون مي گويد كه مي خواهم به نزد امام محمد باقر صدر بروم. آن روحاني به او مي گويد: «امام محمد باقر صدر تحت مراقبت است و فقط يك نفر جرأت دارد تو را نزد ايشان ببرد و آن هم سيد عباس موسوي است.»
سيدحسن نصرالله، به اين ترتيب با سيد عباس موسوي آشنا مي شود. اوايل، به علت تيره گي پوست سيدعباس، فكر مي كند او عراقي است. اما بعد متوجه مي شود كه سيد عباس هم، مثل او لبناني است.سيدعباس، سيدحسن نصرالله را بعد از زيات حرم امام علي(ع) به نزد امام محمد باقر صدر مي برد و به ايشان مي گويد: «سيدحسن نصرالله مي خواهد در اينجا زير نظر شما آموزش ببيند و درس بخواند.»
وقتي اسرائيل سال 1982 تا بيروت را اشغال كرد، سيدعباس موسوي، همه آن مردان بزرگ و شجاع را جمع كرد و در همان سال 1982 مقاومت اسلامي را تأسيس كرد كه اين مقاومت تا امروز هم ادامه دارد.
البته سيد سال 1979 به ايران سفر كرد و از نزديك با افكار امام خميني هم، آشنا شد.
امام محمد باقر صدر، مقداري پول به سيدعباس مي دهد و به او مي گويد كه با اين پول براي او عمامه و لباس روحانيت بخر و از امروز هم شما، استاد ايشان مي شويد.
رژيم عراق، قصد ترور سيد عباس را مي كند. همه علمائي كه آن زمان تحت تعقيب رژيم عراق بودند، جمع مي شود و مخفيانه از عراق به لبنان مي آيند.
سيدعباس، حدود شش ماه در همين روستا مي ماند و سپس به بعلبك مي رود. در سال 1979 ميلادي، در بعلبك حوزه اي براي ادامه تحصيل روحانياني كه به لبنان آمده بودند را تأسيس مي كند. خانم ايشان به نام ام ياسر هم كه نزد خواهر امام موسي صدر آموزش مي ديدند، حوزه اي به نام الزهراء هم، براي خواهران تأسيس مي كند.
وقتي اسرائيل سال 1982 تا بيروت را اشغال كرد، سيدعباس موسوي، همه آن مردان بزرگ و شجاع را جمع كرد و در همان سال 1982 مقاومت اسلامي را تأسيس كرد كه اين مقاومت تا امروز هم ادامه دارد.
البته سيد سال 1979 به ايران سفر كرد و از نزديك با افكار امام خميني هم، آشنا شد.
بعد از ترور شيخ راغب حرب، سيدعباس براي سخنراني به كنار مزار ايشان مي رود. بعد از سخنراني، به كنار مزار شهيد شيخ راغب حرب مي رود. دستش را روي قبر او مي گذارد و به احمد، پسر شهيد شيخ راغب حرب نگاه مي كند و مي گويد: «وصيتي داري كه بخواهي براي پدرت برساني؟»
سپس به نزد شيخ عبدالكريم، اسير آزاده شده از زندان اسرائيلي و نزد مادرش مي رود و دعايشان مي كند.
محافظان سيدعباس، متوجه هليكوپترهاي جنگي اسرائيلي مي شوند كه حالت عادي نداشتند. اين را، به سيد مي گويند. سيد، مي گويد: «مگر ترسيده ايد؟» محافظ ها به شوخي مي گويند: «اگر شما از جان خودتان نمي ترسيد، ما زن و بچه داريم.»
سيد، خم مي شود، سنگي را از زمين برمي دارد و به دست پسر پنج ساله اش حسين مي دهد و مي گويد: «با اين سنگ، آن هليكوپترها را بزن.»
بعد، سيد به طرف بيروت حركت مي كند. همسرش ام ياسر و پسرش حسين نيز همراهش بودند. هسمر سيد، هميشه با او بود. چون سيد به او گفته بود كه من، شهيد خواهم شد.
به منطقه اي به نام تفاحتا مي رسند. چند فروند هليكوپتر، از پشت كوه بيرون مي آيند و ماشين سيد را موشك باران مي كنند. با يك موشك شش هزار درجه، ماشين سيد را مي زنند كه مطمئن باشند، كسي در آن زنده نمي ماند.
دو محافظي كه كنار سيد نشسته بودند، فقط قسمتي از بدنشان مي سوزد. اما شهيد نمي شوند. چون سيد قبلا به آنها گفته بود: «كسي از همراهان من، به سبب من شهيد نمي شود.»
آن دو محافظ، بعدها خوب مي شوند و چهلم شهادت سيدرا هم مي بينند. اما سيد عباس موسوي به همراه همسر و فرزندش در 1993.2.16 به شهادت مي رسند.
بخشی از « گزارش سفرگروهي از اعضاي انجمن قلم ايران به لبنان»
روزنامه کیهان ، سه شنبه 10 مهر و شنبه 14 مهر 1386
زهره يزدان پناه قره تپـه