آیا هیتلر از دل دموکراسی بیرون آمد؟
فاشیسم یک نظریهٔ سیاسی و گونهای نظامِ حکومتی خودکامهٔ ملیگراست که نخستین بار در سالهای ۱۹۲۲ تا ۱۹۴۵ در ایتالیا و به بدست بنیتو موسولینی رهبری میشد و بر سهپایه حزب سیاسی واحد، ناسیونالیسم افراطی نژادپرستانه و دولت بسیار مقتدر و متمرکز، استوار بود. فاشیسم را میتوان به چشم نیروی سومی نگاه کرد که میان سرمایهداری و کمونیسم قرار گرفته است.
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :
تاریخ : دوشنبه 1396/07/10
یکی از عناوینی که این روزها به عنوان برچسب سیاسی مدام به جریانهای سیاسی مختلف زده میشود، فاشیسم است؛ واژهای که حالا بیش از اینکه بیانگر مشی سیاسی – فارغ از ارزشگذاری – در دورانی مشخص از تاریخ باشد، به انگی برای طرد جریانهای مخالف تبدیل شده، اما به واقع از فاشیسم چه میدانیم؟ اساسا فاشیسم چگونه بروز پیدا کرد؟ آیا همچنان فرصت بروز دارد؟ چه وقت میتوان یک جریان را فاشیستی خواند؟
فاشیسم یک نظریهٔ سیاسی و گونهای نظامِ حکومتی خودکامهٔ ملیگراست که نخستین بار در سالهای ۱۹۲۲ تا ۱۹۴۵ در ایتالیا و به بدست بنیتو موسولینی رهبری میشد و بر سهپایه حزب سیاسی واحد، ناسیونالیسم افراطی نژادپرستانه و دولت بسیار مقتدر و متمرکز، استوار بود. فاشیسم را میتوان به چشم نیروی سومی نگاه کرد که میان سرمایهداری و کمونیسم قرار گرفته است.
واژۀ فاشیسم برگرفته از فاشیس (به لاتین: Fasces) به معنی تبرپوش است. در روم باستان محافظان همراه حکمگذاران تبرپوش را بهعنوان نشان اختیار از دولت مرکزی حمل مینمودند و تبرپوش عبارت بود از تعدادی چوب که به دور یک تبر فلزی نوارپیچ شده بود.
ما باید در درجه اول فاشیسم تاریخی را بشناسیم؛ یعنی فاشیسمی که سالهای ۱۹-۱۹۱۸ رفتهرفته شکل گرفت و بعد در دهه ۱۹۲۰ به تدریج خود را سازماندهی کرد، در ایتالیا به قدرت رسید، در آلمان به تهدیدی بزرگ تبدیل شد و در دهه ۱۹۳۰ به قدرت رسید، در بسیاری کشورها به تهدیدی جدی بدل شد و به آنجا رسید که ائتلاف آن در سال ۱۹۳۹ جنگ دوم جهانی را هدایت کرد. این فاشیسم تاریخی است و دورهای روشن دارد، مثلا بین دو جنگ جهانی. درون فاشیسم تاریخی نیز رژیمهای فاشیستی، احزاب فاشیستی و جریانهای فاشیستی وجود داشت؛ یعنی برخی از اینها قدرت را در اختیار گرفتند و نظامهای توتالیتر ایجاد کردند، برخی در بخشی از حکومت ماندند و برخی جنگیدند تا وارد حکومت شوند و...
ماهیّت دقیق فاشیسم
مورّخان، دانشمندان علوم سیاسی و دیگر پژوهشگران مدّتهاست که دربارهٔ ماهیّت دقیق فاشیسم به بحث پرداختهاند. هر دید از فاشیسم متمایز از دیگری است و بسیاری از تعاریف یا بیش از حد گسترده یا بسیار محدود، عنوان شده است.از نظر گونهای دانش سیاسی و طبق برخی دیدگاهها، هدف فاشیسم، حفظ نظام دیکتاتوری است در هنگامی که حکومت به شیوههای متعارف، امکانپذیر نباشد. حکومت فاشیستی کلّیۀ حقوق و آزادیهای دموکراتیک را در کشور از بین میبرد و سیاست خود را معمولاً در لفافهای از تئوریها و تبلیغات مبتنی بر تعصّبات میپوشاند.
نولته میگوید تنها فاشیسم را در ظرف ایتالیا نمیتوان دید بلکه اتفاقا گاهی از دل دموکراسی بیرون میآید، مثل برآمدن هیتلر از دل جمهوری وایمار، چگونه این اتفاق میافتد و چرا؟
در ایتالیا پیراهنمشکیها یکهتازی میکردند و نبرد خیابانی راه میانداختند؛ اما حتی آنها نیز از طریق فرایندی نسبتا دموکراتیک به قدرت رسیدند، در انتخابات شرکت کردند، تعداد زیادی نماینده در قالب بلوک ملی وارد مجلس کردند، در مقطعی هم رژه به رم بود و سرانجام دولتمردان را با تهدید مجبور کردند که به نخستوزیری موسولینی تن دهند؛ ولی در آلمان فرایند کاملا دموکراتیک بود، یعنی سازوکار انتخابات وجود داشت، اما یکهتازیهای نظامی نیز در سطح خیابان و از سوی حزب جریان داشت.
در واقع فاشیسم معلول آرایش سیاسی است؛ یعنی اگر یک آرایش سیاسی خاصی وجود نداشته باشد، هرگز فاشیسم نمیتواند به چنین قدرتی برسد؛ اما چه میشود که فاشیسم از دل دموکراسی بیرون میآید؟ نیرویی تهدیدکننده به نام کمونیسم در درون دموکراسی توان عمل دارد؛ یعنی نظامی دموکراتیک وجود دارد که احزاب در آن تا حد امکان و تا زمانی که دست به اسلحه نبرند آزادی عمل دارند، میتوانند فعالیت کنند، روزنامه داشته باشند و حتی شدیدترین و رادیکالترین نقدها را نسبت به حاکمیت بیان کنند؛ کاری که دقیقا کمونیستها انجام میدادند. در این میان، در مقابل این نیرو جریانی شکل میگیرد که گمان میکند این نظام دموکراتیک سست است و توانایی رویارویی محکم با این - به تعبیر خودش – جرثومه داخلی [کمونیسم] را ندارد.
یک کمونیست از نظر جریانهای راست افراطی فقط یک کمونیست نیست، بلکه یک عامل نفوذی، دست بلند شوروی و نیرویی خارجی است. مسئله این است که بلافاصله بعد از انقلاب روسیه، نهادی بینالمللی چون کُمینترن تشکیل شده است؛ یعنی مرکز بینالملل سوم که بخش عمده احزاب کمونیستی اروپا در آن عضوند. این کمینترن را شوروی هدایت میکند؛ پس اتحاد جماهیر شوروی دست بلندی در کشورهای مختلف دارد که میتواند حتی رهبر حزب کمونیست را مثلا در آلمان عوض کند. آن حزب کمونیستی نیز اهدافی را پیگیری میکند که کاملا مطابق میل شوروی است. این قضاوت یک راستگرای افراطی یا فاشیست است.
فرد فاشیست، کمونیسم را دستی بیگانه در کشور خود میداند که میخواهد همه چیز را زیرورو کند، به هیچ یک از ارزشهای فرهنگی و ملی باور ندارد و به طور دائم اینها را در روزنامه و تجمعات و نهادهایش تبلیغ میکند.
ترس از داشتن سرنوشتی مثل اتحاد جماهیر شوروی همیشه در ذهن بیمارگونه این راستهای افراطی و فاشیستها وجود دارد. خوب همه چیز مهیاست؛ یک ایدئولوژی مطلقبین که همه چیز را ساده میکند و از حریف دیو میسازد، بازیگران سیاسیای که به واسطه این ایدئولوژی، افکاری بیمارگونه و پارانویایی دارند و نظامی دموکراتیک که خودش هم خوب کار نمیکند، هر کس در آن حرف خودش را میزند و نابسامانی مشهود است. همه اینها دست به دست هم میدهد تا یک بازیگر فاشیست حس کند یک نیروی خارجی هر آن ممکن است انقلاب کند و بلایی که بر سر مردم روسیه آورد بر سر مردم خودش بیاورد. همه اینها منجر به این میشود که برای جمع کردن بساط دموکراسی احساس نیاز کند؛ یعنی جریانهای فاشیستی در اصل مارکسیسمستیز و کمونیسمستیزند اما در مرحله بعد بلافاصله دموکراسیستیز نیز میشوند؛ چراکه دموکراسی هرگز مجالی را برای مقابله با نیروهای انقلابیای که سوداهای مارکسیستی رادیکال دارند فراهم نمیآورد؛
فاشیسم یک واکنش رادیکال به یک جریان رادیکال
در واقع فاشیسم یک واکنش رادیکال به یک جریان رادیکال دیگر است؛ این به این معنا نیست که اگر این جریان رادیکال اول نباشد، فاشیسم شکل نمیگیرد! شکل میگیرد اما هیچگاه نمیتواند به قدرت اجتماعی تعیینکنندهای برسد. فاشیسم وقتی نیروی هراسناک کمونیسم را در برابر خود میبیند، امکان باجخواهی و ائتلافسازی پیدا میکند و میتواند نیروهای مختلف را با شعار مبارزه با آن گرد خود جمع کند. در واقع کمونیسمهراسی، یا انقلابهراسی و به تعبیری تاریخیتر «بلشویسمهراسی» یکی از عوامل اصلی قدرتگیری فاشیسم بوده است. کافی است در این اثنا نابسامانی اقتصادی نیز رخ دهد، وضعیت دولت متزلزل شود و فشارهای خارجی وجود داشته باشد، همه اینها موجب میشود که فاشیسم بتواند از دل دموکراسی و طی فرایندی دموکراتیک به قدرت برسد، همانگونه که هیتلر از دل جمهوری وایمار به قدرت رسید.حزب نازی در سال ۱۹۲۸ در انتخابات مجلس آلمان ۲٫۶ درصد رای آورد اما این رقم در سال ۱۹۳۲ به ۳۳ درصد افزایش یافت. این جهش خیرهکننده به این علت رخ داد که دولتها در این فاصله متزلزل شده بودند، بحران جهانی اقتصاد رخ داده بود و احزاب حاکم بیاعتبار شده بودند؛ بنابراین حزبی که حرفهای رادیکال میزد، مقبولیت پیدا کرد. بخش بزرگی از این ۳۳ درصد کسانی بودند که تا پیش از این به احزاب محافظهکار رای میدادند، بخش بزرگتر افرادی بودند که پیش از این به لیبرالها رای میدادند. بخشی دیگر نیز آرای خاموشی بودند که معمولا پای صندوق نمیآمدند، اما حالا حس میکردند این نیروی جدید میتواند تحول ایجاد کند.
جمهوری وایمار، تاریخچه فروپاشی لیبرالیسم است
در دوران جمهوری وایمار دو حزب لیبرال، یعنی حزب دموکراتیک آلمان (لیبرال چپ) و حزب مردم آلمان (لیبرال راست) فعالیت میکردند. در سال ۱۹۳۳، یعنی پس از ۱۵ سال که از شکلگیری جمهوری آلمان میگذشت، از حزب دموکراتیک آلمان شبحی بیشتر باقی نمانده بود، آرای حزب مردم آلمان هم به یکی دو درصد کاهش یافته بود. این دو حزب روی هم در ابتدای جمهوری وایمار حدود ۲۵ درصد رای داشتند و در پایان جمهوری حتی دو درصد رای هم نداشتند؛ پس بخش زیادی از آنهایی که بعدها رایشان را به نام هیتلر به صندوق ریختند، پیشتر از احزاب لیبرال حمایت میکردند.از جمله احزابی که در این فاصله پایگاه مردمیاش را از دست نداد، حزب مرکز بود که در واقع حزب کاتولیک بود. کاتولیکها به هیچ عنوان به سمت ناسیونالسوسیالیستها نرفتند؛ در واقع رای آنها مذهبی بود بنابراین ریزش نداشت. سوسیالدموکراتها هم ریزش کمی به سوی ناسیونالسوسیالیسم داشتند، ریزش رای آنها بیشتر به سمت چپ بود؛ یعنی رایهایشان به سمت کمونیستها میرفت. در فرایندی که آرای حزب نازی از ۲٫۶ به ۳۳ الی ۳۵ افزایش یافت، آرای کمونیستها نیز از ۱۰-۹ درصد به ۱۶ درصد رسید، یعنی آنها هم افزایش داشتند و از چپهای دور و برشان و آرای خاموش رای کسب کرده بودند. علت اوج گرفتن این دو حزب رادیکال ضد جمهوری، نابسامانی اقتصادی، فروپاشی اجتماعی، تورم، بیکاری و... بود که موجب بدگمانی مردم به دموکراسی و جمهوری شد و آرای آنها را به سمت احزابی که حرفهای ضد جمهوری میزدند و موضعی تندتر نسبت به جمهوری داشتند، سوق داد.
در اینجا این بیم به وجود آمد که ممکن است دو نیروی رادیکال به جان هم بیفتند و کشور در آشوب فرو رود، در چنین شرایطی رئیسجمهور آلمان، پس از مدتها مقاومت، سرانجام راضی شد برای برقراری ثبات، دولت را به هیتلر واگذار کند؛ در آن زمان نیروهای راستگرا و محافظهکار خوشخیال بودند و فکر میکردند میتوانند هیتلر را رام کنند! اما هیتلر خیلی زود همه را در هم کوبید.
منابع: تاریخ ایرانی،مجله ی دی ولت،واژهنامۀ سیاسی