هنوز صدای ناله می آید
هنوز صدای ناله می آید
غیر از دیلینگدیلینگِ زنگولهها و خسخسِ پای شترها، باقی همه سکوت بود و سکوت. کاروان اهلبیت آرام آرام پیش میرفت. اما با عزّت و احترام. کسی از نازدانههای پیامبر اگر لب تر میکرد؛ کاروان فرود میآمد و محافظان میدویدند و خیمهای بلند میکردند و عقب میایستادند تا این پردهنشینانِ عرشِ الهی، بیتشویش پیاده شوند. کسی اگر قطرهای آب میخواست؛ دهها مشک جلوی چشمانش حاضر میشد.
«مادر دردها» به عادت همیشه، بیاختیار نگاهی از کجاوه بیرون انداخت تا در جبههی کاروان برادرش را ببیند و تپشِ قلبش تند شود. اما برادری نبود و ذوالجناحی. آن بانو با چشمان بیرمقش، در جای خالی برادر؛ «بشیر» را دید که به اطرافیانش میگفت: «کسی میانِ کاروان زنانِ آلالله حرکت نکند. یا از پس کاروان بروید یا از پیش آن.» زینب ـ سلام خدا بر اوـ باز نگاهی به عقب کاروان انداخت و انگار کرد که مثل همیشه، برادرش عباس را بیند اما جای او هم واپسین یاران بشیر را دید.
ناگهان زینب کبرا برخواست. اما نه برخواستنِ کوفه و شام. که از آن بانوی پرصلابت کوفه و شام، پاره استخوانی مانده بود و صدائی نحیف: «حسینِ من، از هرکه میخواهی بپرس؛ اما نه از دردانهات. از هرکه میخواهی بگویم؛ اما نه از یادگار سهسالهات. چهگونه مرگش را خبر دهم که او را در خرابههای شام؛ میان دشمنانِ پدرت تنها گذاشتهام...»
کاروان آنقدر ساکت بودکه چون قبل از شهادتِ حسین. اما صورتها کبود و زخمخورده، گونهها نیمسوخته، موها سپید و شترها با کجاوه و جهاز.
چیزی که به این سکوت دامن می زد صدائی بود که در گوش اهل کاروان مانده بود. صدای یاقوتِ سه سالهی حسین که گاه در مسیرِ اسارت، خواهرش را صدا می زد. انگار همه به صدایش عادت کرده بودند که در روی شتر بینشیمن؛ گاه و بیگاه نالهای بکشد که خواهر! به ساربان بگو لحظهای کاروان را نگه دارد. دلم فرو میریزد از این همه تکانهای این شتر. و جنابِ سکینه بنت الحسین تا میآمد او را آرام کند؛ حرامیان، صدای او را میشنیدند و سراغ از کعب نیزههایشان میگرفتند. انگار همه آن سختیهای راه، با بودنِ او بود و با شهادتش، اسارتِ اهلِ حرم را نیز با خود به یادگار برد.
کاروان به دو راهی رسید. یک راه به کربلا و یک راه به مدینه. بشیر آرام خدمت سید الساجدین آمد و پرسید: «مولای من! چه دستور میفرمائید؟ کربلا برویم یا مدینه؟»
صدای بشیر را ناموسان خدا شنیدند و صدای گریهشان بلند شد. بشیر جواب را فهمیده بود: کربلا...
و دوباره، کاروان به کربلا رسید. بشیر و یارانش تلاش میکردند که این ناز اختران کوچک حرم، هنگام پیاده شدن صدمه نبینند. اما کار از صدمه و اشک و خون گذشته بود. ضجّهها امان نداد. فریادها به عرش رسید و خاکها با دستانی کوچک برداشته شد و بر سر ریخت. زنانِ بادیههای اطراف به سمت کاروان دویدند.
وای بر آن زمین گرم، که چهسان تاب میآورد ضجههای اهل بیت پیامبر را و در خود فرو نرفت. نالهها را و آب نشد. خاک روی سر ریختنها را و باد هوا نشد. شاید هم امر الهی رسیده بود که ای زمین! آرام باش! زینب میخواهد بر تو گام بگذارد.
ناگهان زینب کبرا برخواست. اما نه برخواستنِ کوفه و شام. که از آن بانوی پرصلابت کوفه و شام، پاره استخوانی مانده بود و صدائی نحیف: «حسینِ من، از هرکه میخواهی بپرس؛ اما نه از دردانهات. از هرکه میخواهی بگویم؛ اما نه از یادگار سهسالهات. چهگونه مرگش را خبر دهم که او را در خرابههای شام؛ میان دشمنانِ پدرت تنها گذاشتهام...»
و تمامی صحرا ضجه شد. و تمامی آسمانها...
پرواز پاریس ـ دمشق به زمین نشست
زن فرانسوی به سرعت پیاده شد و به سمت هتلی که در مرکز شهر برایش رزرو شده بود حرکت کرد. برای استراحت اتاقش رفت و چراغها را خاموش کرد تا کمی به سخنرانیِ فردایش فکر کند. در تاریکی، نوری از پنجره، روی صورتش افتاد و صدای نالهی تعدادی زن به گوشش رسید. با عجله برخواست و نگاهی به بیرون پنجره انداخت. اما فقط نوری نزدیک از گنبد حضرت رقیه بود و بس.
از اتاقش بیرون آمد و اسم کوچه پس کوچهها را پرسید. گفتند: «در همسایهگیِ هتل، دخترِ امام حسین مدفون است. گفت: «حتما حسین خانوادهای دارد که بهزودی دخترشان را از دست دادهاند و اینچنین بیتابند!» خندیدند و گفتند: «نه! رقیه هزار و اندی سال است به شهادت رسیده است.»
چند ماهی در فرانسه گذشت و روز زایمان رسید. دکتران به گفتند که: «بچهات مریض و نارس خواهد بود و چارهای جز جراحی نیست. این عمل، برای خودت هم بسیار خطرناک خواهد بود.» درد تمام وجودش را گرفته بود و خود را تسلیم مرگ میدید. اما نگاه، به یاد سفرِ سوریه و بیتوتهی شبانهاش در حرم حضرت رقیه ـ سلام خدا بر او ـ افتاد و با چشمان اشکبار و از فرسنگها نگاهش را به پنجره بیمارستان دوخت و گفت: «ای دختر حسین! تو خودت بسیار درد کشیدهای و نزد خدا و خلق ارجمندی. تمام امید من به دستانِ خونینِ توست. تو را به خدای محمد و مسیح، من و فرزندم را نجات بخش تا دوباره پیشت بیایم. و عهد میکنم برای گوشهی صحنت فرشی بیاورم»
با انبوهی سؤال به اتاقش بازگشت تا یکی دو روزی که در دمشق میهمانِ همایش است، بیشتر در مورد دخترِ حسین تحقیق کند. اما دوباره صدای نالهها را شنید. اینبار سراسیمه بیرون دوید و بیشتر پرسید: «شما رو بهخدای مسیح، بگوئید این دخترِ شکوهمند کیست؟!» گفتند: «او از اولاد پیامبرِ ماست. هزار سال پیش وقتی پدرش حسین شهید شد؛ او را به خرابهای در این اطراف آوردند. بهانهی پدرش را گرفت. اما آنها بهجای اینکه آرامش کنند؛ سرِ پدرش را برایش تحفه بردند. او با دیدن سر پدر، آنچنان مویه کرد تا جان داد و همینجا او را درون خاک گذاشتند.»
زن حیرتزده گوش میکرد. نمیتوانست جلوی فرو ریختنِ اشکهایش را بگیرد. قدرتی در خود احساس کرد که او را در دلِ شب به حرمِ فاطمهی کربلا کشاند. عاشق این بارگاه شده بود و مبهوت این همه زائر که میروند و میآیند. تا نزدیک صبح، کنار ضریح نشست و چشم به آن مضجع کوچک دوخت. زن، با بچهای که در شکم داشت؛ خود را به حضرت، نزدیکتر میدید.
چند ماهی در فرانسه گذشت و روز زایمان رسید. دکتران به گفتند که: «بچهات مریض و نارس خواهد بود و چارهای جز جراحی نیست. این عمل، برای خودت هم بسیار خطرناک خواهد بود.» درد تمام وجودش را گرفته بود و خود را تسلیم مرگ میدید. اما نگاه، به یاد سفرِ سوریه و بیتوتهی شبانهاش در حرم حضرت رقیه ـ سلام خدا بر او ـ افتاد و با چشمان اشکبار و از فرسنگها نگاهش را به پنجره بیمارستان دوخت و گفت: «ای دختر حسین! تو خودت بسیار درد کشیدهای و نزد خدا و خلق ارجمندی. تمام امید من به دستانِ خونینِ توست. تو را به خدای محمد و مسیح، من و فرزندم را نجات بخش تا دوباره پیشت بیایم. و عهد میکنم برای گوشهی صحنت فرشی بیاورم»
پرواز پاریس ـ دمشق به زمین نشست...
--------------------------------------------------------------------------------