کسی که با مناجاتهای علی علیهالسلام همراه بود
میثم گاهى مناجاتهاى آن حضرت(علیه السلام) را در نخلستانهاى مدینه و کوفه از نزدیک مشاهده کرده است.
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :
تاریخ : يکشنبه 1396/06/26 ساعت 18:45
میثم گاهى مناجاتهاى آن حضرت(علیه السلام) را در نخلستانهاى مدینه و کوفه از نزدیک مشاهده کرده است.
میثم در این باره میگوید:
«شبی از شبها به دنبال مولایم، امیرالمؤمنین علی(علیه السلام) به بیرون از کوفه آمدم وایشان به مسجد رفت ودر مسجد نماز گزارد، سپس بیرون رفت، من به دنبال حضرت(علیه السلام) به صحرا رفتم، حضرت(علیه السلام) از وجودم باخبر شد. مانع رفتنم شد، آنگاه خودش تنها رفت، شب تاریکی بود با خودم گفتم:
تو مولای خود را رها کردی؟با آنکه او دشمنان بسیار دارد، در پیشگاه الهی و نزد پیامبر(صلی الله و علیه وآله) او چه عذری خواهی داشت؟ به خدا که دنبالش خواهم رفت و مراقب او خواهم بود،گرچه از فرمان او سرپیچی کنم.
به همین جهت، دنبال حضرت(علیه السلام) حرکت کردم، مقداری که آمدم، دیدم حضرت(علیه السلام) سر را تا نصف بدن درون چاهی فرو برده و با چاه سخن میگوید و چاه نیز با حضرت(علیه السلام) سخن میگوید، که ناگاه حضرت(علیه السلام) متوجّه من شدو فرمود:
کیستی؟
گفتم: میثم!
فرمود: آیا نگفتم دنبالم نیا؟
عرض کردم: ای مولای من! از دشمنان بر شما ترسیدم، دلم آرام نگرفت.
فرمود:آیا از حرفهای من چیزی شنیدی؟
عرض کردم:نه!
فرمود: ای میثم! در سینه عقده هایی است، که وقتی سینهام از آن تنگ میشود، با دست زمین را گود میکنم و اسرار خود را برای آن بازگو میکنم.»
منبع:
الوافی فیض کاشانی،ج۵،ص۷۰۵
در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید. میثم در این باره میگوید:
«شبی از شبها به دنبال مولایم، امیرالمؤمنین علی(علیه السلام) به بیرون از کوفه آمدم وایشان به مسجد رفت ودر مسجد نماز گزارد، سپس بیرون رفت، من به دنبال حضرت(علیه السلام) به صحرا رفتم، حضرت(علیه السلام) از وجودم باخبر شد. مانع رفتنم شد، آنگاه خودش تنها رفت، شب تاریکی بود با خودم گفتم:
تو مولای خود را رها کردی؟با آنکه او دشمنان بسیار دارد، در پیشگاه الهی و نزد پیامبر(صلی الله و علیه وآله) او چه عذری خواهی داشت؟ به خدا که دنبالش خواهم رفت و مراقب او خواهم بود،گرچه از فرمان او سرپیچی کنم.
به همین جهت، دنبال حضرت(علیه السلام) حرکت کردم، مقداری که آمدم، دیدم حضرت(علیه السلام) سر را تا نصف بدن درون چاهی فرو برده و با چاه سخن میگوید و چاه نیز با حضرت(علیه السلام) سخن میگوید، که ناگاه حضرت(علیه السلام) متوجّه من شدو فرمود:
کیستی؟
گفتم: میثم!
فرمود: آیا نگفتم دنبالم نیا؟
عرض کردم: ای مولای من! از دشمنان بر شما ترسیدم، دلم آرام نگرفت.
فرمود:آیا از حرفهای من چیزی شنیدی؟
عرض کردم:نه!
فرمود: ای میثم! در سینه عقده هایی است، که وقتی سینهام از آن تنگ میشود، با دست زمین را گود میکنم و اسرار خود را برای آن بازگو میکنم.»
منبع:
الوافی فیض کاشانی،ج۵،ص۷۰۵