موش دانا
در روستایی خوش آب و هوا، آسیاب بزرگی قرار داشت. در این آسیاب خانواده ای از موش ها زندگی می کردند.
روزی جوان ترین موش ازلانه بیرون آمد تا اطراف لانه اش را ببیند. بعد از مدتی خسته شد و داخل گاری آسیابان رفت و خوابید.
وقتی بیدار شد از گاری بیرون آمد تا به لانه اش برگدد. اما هرچه نگاه کرد نه آسیاب را دید و نه لانه اش را. او در جست و جوی لانه اش به هر آن ها شد و فهمید که شیرینی پزی است.
موش کوچولو که تنهایی را دوست نداشت هر روز برای پیدا کردن دوستانی به هر گوشه مغازه سر می د. یکی روز از پشت دیواری صدای چند موش را شنید اما هر چه فریاد کرد آن ها صدای او را نشنیدند.
موش کوچولو با دندان های تیزش سعی کرد دیوار را سوراخ کند. او چند روز با پشت کار فراوان تلاش کرد. اما فقط توانست سوراخ کوچکی بسازد.
یک روز موش کوچولو سر گردان در مغازه شیرینی پزی می گشت که چشمش به یکی از پنجره ها که باز بود افتاد. او به سرعت از پنجره بیرون رفت و از روی دیوار خود را به مغازه کناری رساند. آن جا، نانوایی بود.
موش کوچولو در نانوایی با موش های دیگر دوست شد. او همیشه به حرف های آن ها گوش می داد و خودش کم حرف می زد. چون می خواست بیش تر یاد بگیرد.
دوستانم جدیدش خیلی دوست داشتند که موش کوچولو هم مثل آن ها درباره همه چیز صحبت کند. همیشه به او می گفتند: تو هم حرفی بزن.
ولی موش کوچولو فقط می خندید و می گفت: در روستای من، موش ها کم حرف می زنند.
آن موش ها، فکر می کردند که موش کوچولو نادان است و حرفی برای گفتن ندارد.
یک روز، اتفاقی افتاد که همه موش ها از شنیدن آن از ترس لرزیدند.
یکی از موش ها وحشت زده خبر آورد که: نانوا یک گربه خریده است.
او گفت: خودم دیدم او یک گربه سیاه و بزرگ است. چشم های درشت و سبز رنگ. سبیل دار و پنجه های بلندی دارد. همه موش ها از ترس جیغ زدند.
آن ها دور هم جمع شدند تا هر چه زودتر فکر چاره ای بکنند. اما حرف هیچ یک کار ساز نبود. سرانجام پیر ترین موش که همه فکر می کردند عقل ترین است گفت: فکر به نظرم رسیده.
همه خوش حال شدند موش پیر گفت: باید زنگوله ای به دم گربه ببندیم تا از صدای آن بفهمیم که او در هر لحظه کجاست و چه می کند!
همه موش ها این فکر را بهترین راه چاره دانستند. آن ها گفتند: ای موش پیر! چون تو چنین فکری کردی خودت بهتر می توانی زنگوله را به دم گربه ببندی.
موش پیر گفت: اما من برای انجام چنین کاری خیلی پیر شده ام.
همه یک صدا پرسیدند: پس چه کسی زنگوله رابه دم گربه ببندد؟
هیچ کس حاضر نبود این کار را انجام بدهد.
همه موش ها ناامید شدند که موش کوچولو جلو امد و گفت: من فکر دیگری دارم.
همه با تعجب پرسیدند: چه فکری؟
موش کوچولو گفت: اگر با کمک هم آن دیوار را سوراخ کنیم به یک شیرینی پزی می رسیم. این طوری هر وقت گربه راه تهیه غذا را به ری ما بست می توانیم به آن جا برویم. و هر روقت نیود برگردیم.
یکی از موش ها گفت: چه طور می توانیم حرف تو را باور کنیم؟ تو موش نادانی هستی و چون دانشی نداری کم حرف می زنی.
موش گفت: من قبل از آمدن به نانوایی، این اطراف را گشته ام و در آن شیرینی پزی زندگی کرده ام. می دانم که با کمک هم می توانیم دیوار را سوراخ کنی. اگر زودتر دست به کار نشویم گربه همه ما را نابود می کند.
موش ها به هم نگاه کردند و گفتند: او راست می گوید.باید هر چه زودتر دست به کار شویم.
آن روز موش ها متوجه شدند که موش کوچولو نادان نیست. آن ها از او پرسیدند: چه طور چنین فکر خوبی به ذهن تو رسید؟
آن ها از او پرسیدند: درست است که ما موش های روستایی کم حرف می زنیم. اما در عوض بیش تر فکر و عمل کنیم
نتیجه اخلاقی:
حرف زدن بدون فکر کردن، راحت است. اما برای عاقلانه حرف زدن، اول باید فکرکرد و بعد حرف زد.
koodak@tebyan.com
تنظیم: شهرزاد فراهانی- منبع:قصه های پند آموز کودکان