تبیان، دستیار زندگی
چگونه عبد الملک بامر امام باقر (علیه السلام) نقشه استعماری امـپراطور روم را نـقش بر آب کرد؟
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

داستان اولین سکه اسلامی

چگونه عبد الملک بامر امام باقر (علیه السلام) نقشه استعماری امـپراطور‌ روم‌ را‌ نـقش بر آب کرد؟

بخش تاریخ و سیره معصوممین تبیان
داستان اولین سکه اسلامی

«کسائی»دانشمند نحوی مشهور می گوید:روزی بدیدن هارون الرشید-خلیفه ی معروف عباسی‌-رفتم؛دیدم مـبالغ هنگفتی پول جلو او نهاده‌اند و او آنها را میان‌ پیشخدمت های‌ دربار تقسیم می کند.

هارون‌ در‌ آخر درهمی بـرداشت و مدتی با دقت بـه نقش سـکه آن نگریست و سپس از من پرسید:آیا میدانی نخستین کسی که در اسلام این نقش و عبارت را روی پول های طلا و نقره‌ نگاشت کی بود؟

من گفتم‌: او عبد الملک بن مروان بود،پرسید:علت چه بود؟گفتم:اصلاع‌ ندارم.همین قدر می دانم او نـخستین کسی است که دستور داد این جمله ‌ها را روی درهم و دینار بنگارند.

هارون گفت:من کاملا‌ اطلاع‌ دارم جریان این بود که پیش از عبد الملک قرطاس ها اختصاص به روم داشت (-قرطاس-پارچه‌هائی بوده که از مصر مـی آوردند و روی آن را با خطوط رنگارنگ یا علامات و نقش ها گلدوزی می کردند‌ و این‌ گلدوزی را «طراز» می گفتند) چون‌ در آن موقع غالب مردم مصر هنوز به دین مسیح باقی مانده بودند،لذا طرازها به خط رومی‌ و با این عبارت:«پدر پسـر و روح القـدس»که شعار‌ مسیحیت‌ است؛دوخته می شد و همینطور ادامه داشت،روزی یکی از آن پارچه ‌های طرازدار را به مجلس عبد الملک آوردند.

عبد الملک نگاهی به آن طراز و علامت کرد و دستور داد آن را به عربی ترجمه‌ کنند‌. وقـتی‌‌ مـعنی آن را فهمید سخت برآشفت‌ و گفت‌: چقدر‌ برای ما ننگ‌ آور است که شعار مسیحیت طراز و علامت پارچه ‌ها و پرده ‌ها و ظروفی باشد که همه در مصر(یعنی به دست مسیحیان مصری‌) ساخته‌ می شود‌ و از آنـجا بـه اقطار بـلاد اسلامی آورده،در دسترس‌ مسلمانان‌ قرار مـی دهند؛و مـا هـم بدون توجه از آنها استفاده می کنیم؟!

سپس بدون فوت وقت،نامه ‌ای به برادرش عبد العزیز بن‌ مروان‌ فرمانروای‌ مصر نوشت که به سازندگان قـرطاس ها و البـسه ‌ای کـه علامت تثلیث دارند‌ دستور دهد طراز آنها را تـغییر داده و بـه جای ان آیه ی شهد الله انه لا اله الا هو را‌ که‌ دلیل‌ بر توحید و یکتائی خداوند و شعار مسلمانان است،بنویسند!

قرطاس-پارچه‌هائی بوده که از مصر مـی آوردند و روی آن را با خطوط رنگارنگ یا علامات و نقش ها گلدوزی می کردند‌ و این‌ گلدوزی را «طراز» می گفتند

عبد العزیز هم‌ این‌ دسـتور را مـورد اجـرا درآورد و پارچه ‌ها و پرده‌ ها و چیزهائی از این قبیل را به طراز توحید و شعار اسلامی‌ مـطرز‌ داشته‌ بتمام نقاطی که در قلمرو حکومت‌ عبد الملک بود صادر نمودند. آنگاه‌ عبد‌ الملک‌ به همه ی والیان خود در سـراسر دنـیای آن روز اسلام دستور داد که طراز پارچه‌ های رومی‌ را‌ در‌ قلمرو خود تغییر دهند و بـه جای آن از پارچـه ‌ها و پرده‌ های جدید که مزین به طراز اسلامی‌ است‌ استفاده نمایند و هرکس تخلف کند و از پارچه‌ ها و پرده‌ های رومی نـزد او پیـدا شـود‌،با‌ تازیانه ‌های‌ دردناک و زندان های طولانی‌ مجازات شود.

پارچه‌ های جدید که با طـراز اسـلامی زیـنت داده شده‌ بود‌ در همه جا به کار افتاد و از جمله بروم‌ هم بردند.چون خبر آن‌ بـه امپراطور‌ روم رسـید دستور داد طراز آن را برای او ترجمه کنند. همین که از معنی آن اطلاع‌ حاصل‌ کرد بی ‌اندازه ناراحت شد و در خـشم فـرو رفت سپس‌ نامه‌ای همراه با‌ ارمغان‌ فراوان‌،بعبد الملک نوشت که:پارچه ‌بافی و پرده ‌سازی مـصر وسـایر شهرها تاکنون تعلق به ما داشته و همیشه با‌ طراز‌ رومی‌ بوده است.

خلفای پیش از تـو هـم اینها را می دیدند واعتراضی نداشتند‌؛اگر‌ آنها خطا نکردند؛ تو خطا کرده‌ای،و اگر تـو خـطا نـکرده‌ای،لابد آنها خطا می نمودند.اکنون اختیار‌ هریک‌‌ از این دو صورت با تو است؛هرکدام را می خواهی انـتخاب کـن‌«من‌ هدیه‌ای را که شایسته ی مقام‌ تو است‌ فرستادم‌ انتظار‌ دارم ضمن قبول آن دسـتور دهـی پارچـه‌ ها‌ را‌ به آن طراز نخست برگردانند تا موجب تشکر بیشتر من گردد».

وقتی عبد الملک‌ نامه امـپّراطور را خـواند،فـرستاده ی او‌ را‌ با هدایا‌ برگردانید‌ به وی‌‌ گفت نامه جواب ندارد.فرستاده برگشت‌ و ماجرا‌ را بـه اطلاع امـپراطور رسانید امپراطور مجددا نامه‌ای بدین مضمون به عبد الملک‌ نوشت‌:من گمان می کنم هدیه مرا انـدک‌ شـمردی،لذا آن را قبول‌‌ نکرده‌ و جواب نامه مرا ندادی هم‌ آنرا‌ بیشتر نموده و فـرستادم و انـتظار دارم که طراز پارچه‌ها را بحال سابق برگردانی!.

بـار‌ دوم‌ نـیز عبد الملک نامه ی امپراطور‌ روم‌ را‌ خواند و بـه فرستاده گـفت‌ نامه‌ جواب‌ ندارد و خواهش او‌ پذیرفته‌ نیست برگرد و هدیه را نیز برگردان امپراطور برای سـومین‌ بـار نامه ی زیر را به عبد‌ الملک‌ نـوشت:فـرستاده ی من مـیگوید:تـو هـدیه ی‌ مرا‌ ناچیز دانستی‌ و بخواهش‌‌ من‌ تـرتیب اثـر ندادی من‌ هم به خیال اینکه تو آن را کوچک شمرده‌ای،بر آن افزودن و بـاز فـرستادم ولی به عیسی قسم‌ یاد‌ می کنم که اگـر دستور ندهی طرازها‌ را‌ بـه شکل‌ اول‌ بـرگردانند‌، دستور می دهم سکه‌هائی‌ بزنند‌ کـه مـشتمل بر ناسزای به پیغمبرت باشد!زیرا می دانی که پول‌ رایج را جز در کشور‌ من‌ سـکه‌ نـمی زنند.

با این وصف دوستانه از تـو‌ مـی خواهم‌ کـه‌ هدیه ی مرا‌ بپذیری‌ و طـراز‌ پارچـه‌ها را به همان‌ شکلی که بـوده اسـت برگردانی و این خود هدیه‌ای است که به من می دهی و با هم به همان دوستی سابق‌ که داشتیم بـاقی مـی مانیم.

عبد الملک پس از خواندن‌ این نامه هـراسان شـد و عرصه را بـر خـود تـنگ دید تا جائی که‌ گـفت:فکر می کنم با این پیش آمد من بدترین فرزندان اسلام باشم.زیرا من با این کـار تـا ابد‌ جنایتی‌ بپیغمبر اسلام نموده‌ام و جـمع کـردن درهـم و دیـناری کـه کلیه ی معاملات و مبادلات بـه وسیله ی آن انـجام می گیرد؛کار آسانی نیست.

پس بزرگان اسلام را دعوت کرد و از آنها در این باره چاره‌ خواست‌.هیچ کدام‌ نتوانستند نـظریه ‌ای اظـهار بـدارند که خاطر عبد الملک را آسوده گرداند.در آن میان مـردی بـنام‌ روح بـن زنـباع بـه عبد الملک گفت یک نفر‌ هست‌ که کاملا از عهده ی حل‌ این‌ مشکل بر می آید ولی‌ تو عمدا آنرا از دست خواهی داد.

عبد الملک گفت:این چه حرفی است او کیست؟گفت: او باقر از خاندان پیـغمبر(صلی الله و علیه وآله)است‌(مقصود‌ امام محمد باقر امام‌ پنجم‌ شیعیان است)عبد الملک‌ گفت:راست گفتی ولی دعوت و استمداد از وی برای من بسیار دشوار است.اما ناگزیر نامه‌ای به فرماندار خود در مدینه نگاشت که:مـحمد بـن علی بن‌ الحسین‌ را با کمال احترام‌ به سوی من روانه کن.صد هزار درهم برای هزینه ی سفر و سیصد هزار درهم برای مخارج او بپردازد و بدینگونه وسیله ی سفر و راحتی او و همسرانش را فراهم بـنما‌.

سـپس‌ فرستاده ی امپراطور روم‌ را تا آمدن محمد بن علی نگاهداشت.(باید در نظر داشت که این داستان را هارون الرشید‌ نقل می کند) وقتی محمد بن علی(علیه السلام) وارد شـد جـریان را به اطلاع‌ وی‌ رسانید‌.

محمد بـن عـلی(علیه السلام)گفت:این را کار بزرگی مشمار.زیرا این از دو نظر چیز مهمی نیست‌:‌‌یکی‌ اینکه خداوند این کافر را مجال نمی دهد که تهدید وی درباره ی پیغمبرش‌ عملی‌ شـود‌،و دیـگر‌ اینکه این چاره دارد.

عـبد المـلک پرسید:چاره ی آن چیست؟ گفت:هم اکنون صنعتگران را بخواه و به آنها‌ دستور ده که سکه ‌های جدیدی برای درهم و دینار تهیه نمایند. بدین نحو که‌ در یک روی آن‌‌ کلمه ی توحید شهد الله انه لا اله الا هو و در روی دیگر محمد رسول الله باشد،و در اطـراف آن نـام شهر و تاریخ آن سال را ضرب کنند.

سپس(برای اینکه سکه ی مخصوصی برای‌ مسلمانان بوزن هفت دهم مثقال مطابق‌ کسر صحیح بسازند،تا از مشخصات سکه ی اسلامی باشد) به عبد الملک فرمود:دستور بـده‌ ده سـکه که مـجموع وزن آن ده مثقال است،با ده‌ سکه‌ که مجموع وزن آن شش مثقال باشد به ضمیمه ی ده سکه که وزن آن مجموعا پنج مثقال اسـت(در آن زمان فقط این سه نوع سکه‌ رایج بوده)که جمعا وزن سـی‌ عـدد سکه ی مزبور،بیست و یک مثقال می شود به هم مخلوط کرده‌ ذوب نمایند آن گاه آنرا به سی قسمت تقسیم کنند کـه ‌ ‌وزن هـریک هفت دهم مثقال می شود.

سپس قالب هائی از شیشه‌ برای‌ آنها فراهم سازند تا بـدون کـوچکترین کـم و زیادی سکه ‌ها در یک نواخت بزنند.درهم را به این وزن و دینار را به وزن یک مثقال بسازند.آنگاه به عبد الملک‌ سفارش کـرد دستور دهد این‌ سکه‌ ها‌ را‌ در سایر شهرهای مختلف اسلامی‌ نیز‌ با‌ قید تاریخ و مـحل؛ضرب کنند تا هـمه مـردم با آن داد و ستد نمایند.

و کسانی را که با غیر درهم و دینار اسلامی معامله‌ نمایند‌،اعدام‌ کنند تا بدین وسیله به مرور پول اسلام جای پول‌ بیگانه‌ را بگیرد.

عبد الملک هم این دستور را عملی ساخت و فرستاده ی امپراطور را برگردانید و در جـواب‌ او نوشت:خداوند تو‌ را‌ از‌ نیل به مقصودی که داشتی بازداشت.اینک عن قریب پول جدید ما‌ به بازار می آید،و به تمام فرمانروایان خود دستور اکید داده‌ام که پارچه‌ها و درهم و دینار رومی را از دسترس مسلمانان خارج‌ سازند‌ و به جای‌ آن پارچـه‌ ها و پرده های مطرز به طراز توحید و سکه ‌های اسلامی رواج دهند.

مشاورین‌ امپراطور‌ روم؛بوی گفتند تو فکر خود را عملی ساز و به این تهدیدات اعتنا نکن.ولی امپراطور گفت‌:نه‌!دیگر‌ گذشته است؛زیرا قبلا اقدام من اثـر داشـت ولی اکنون‌ مسلمانان از‌ خود‌ سکه‌ دارند و مسلما با سکه‌هائی که من روی آن ناسزا به پیغمبرشان می نویسم‌ معامله نخواهند‌ کرد‌ و کاری‌ بیهوده خواهد بود.

امپراطور از فکر خود منصرف شد و پیش‌بینی‌ محمد بـن عـلی(علیه السلام) کاملا‌ مؤثر‌ افتاد.هارون پس از این بیانات سکه‌ای را که در دست داشت‌ به طرف‌ یکی‌ از‌ پیشخدمت ها انداخت و گفت:آن را بردار! (این داستان جالب را دمیری در«حیاة الحیوان»ذیل‌ شرح‌ حال عبد الملک‌ مـروان از کـتاب«المـحاسن و المساوی»بیهقی که هر دو از‌ دانـشمندان‌ اهـل‌ تـسنن هستند؛ نقل می کند )


منبع:

درسهایی از مکتب اسلام » آذر 1339، سال دوم - شماره 11

مشاوره
مشاوره
در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.