تبیان، دستیار زندگی
در سفر به یک شهر و محله رازهای زیادی است. چیزهایی است که نمی دانی. ناشنیده ها و ناگفته هایی از مردم و جغرافیای ذهنی و زندگ ایشان.
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

چند روایت معتبر؛ وصل به کُر

در سفر به یک شهر و محله رازهای زیادی است. چیزهایی است که نمی دانی. ناشنیده‌ها و ناگفته‌هایی از مردم و جغرافیای ذهنی و زندگ ایشان.

بخش اخلاق و عرفان اسلامی تبیان
چند روایت معتبر؛ وصل به کُر

روایت‌هایی که تا با چشم‌های خودت نبینی؛ باور نمی‌کنی. تا با دست‌هات حس نکنی تصورشان را هم نمی‌توانی برای خودت بسازی. و حتی برای کسی تعریف کنی. ده پانزده روز که می‌گذرد کم کم دستت می‌آید راز نگاهِ چشم‌هایشان. خمِ لبخند و غمِ گریه‌ها. از آرایش مردان تا گره روسری زنان. داستان‌هایی‌ از مرگ و زندگی. بودن و رفتن. هر چه می‌گذرد رفتار و کنش و واکنش‎‌ها برایت معنی پیدا می‌کنند. می‌فهمی چرا هر روز برایت افطاری می‌آورند و هر چه که اصرار می‌کنی برادران! خواهران! بنده افطاری نمی‌خوام تأثیری در ابراز محبت‌شان ندارد. اینکه هر چیزی چرا یک مسئول دارد. حتی بساطِ شربت و قضیه کیک یزدی افطار.

حتی‌ پارچ‌های پلاستیکی و لیوان یک‌بار مصرف. و آنجاست که می‌فهمی و تو می‌شوی یکی از آنها. و گاه ده پانزده روز هم توفیری در ناشناخته ماندن مردم و شکل و قیافه‌شان ندارد. بیست و چند روز هم که بگذرد برایت غریبه اند. غریبه‌های مهربان.

یک

زمانی که ویتگنشتاین بحث کانتکس و زبان را مطرح می‌کرد؛ زیدآباد لابد دهاتی بود با کوچه‌هایی تنگ خالی و خانه‌هایی با کفپوش سیمان و دیوار کاه گلی و گچ و خاک.

اوایل، هر شب افطاری خانه یکی از اهالی محل دعوت بودم. جواد هماهنگ کننده آن بود. مدیر برنامه‌های من و هر روحانی که به مسجد می‌آید. خودِ او هم با یک واسطه دعوتم کرد. چند شب که گذشت واقعا  معذب شدم. از تشریفاتی که موقع افطار، شام و بعدش مهیا می‌شد. آن همه بساط مفصل برای یک بچه طلبه که آنقدر به مخلفات سفره ‌ور می‌رود که خودشان خسته شوند و جمعش کنند. عصر روز پنجم از خانه زدم بیرون و پنیر و گوجه خیار و چند تا خرت و پرت دیگر خریدم برای افطار. پیامک زدم به جواد که افطار جایی قول ندهد و نمی‌روم. جوابی نداد. بعد نماز مغرب و عشا زودی سلام و احوالپرسی کردم و رفتم سمت خانه رفتم. از مسجد بیرون نرفته بودم که صدایم زد.

- امشب خونه محسنِ باجی زهرا هستی. چین ‌های پیشانی را بیشتر کردم و چشم‌هایم را درشت.

- مگه من نگفتم امشب جایی نمیام. خندید. همیشه می‌خندد. فحشش هم که بدهی حتی.

- حاجی دو روز که بگذره دستت میاد. اینجا هر شب بانی داره. دست شما نیست.

در سفرِ تبلیغی به شهر و روستایی تازه رازهای زیادی است. چیزهایی هست که نمی‌دانی. ده پانزده روز که بگذرد کم‌کم دوزاری‌ات می‌افتد چرا هر شب افطاری دعوتی و چرا زن‌ها با جواد بحث می‌کنند که پس نوبتِ ما کی می‌شود و از تمیز کردن سرویس بهداشتی تا بساط شربت و حتی کیک یزدی افطار هر کدام چرا مسئول جداگانه‌ای دارد.

دو روز بعدش گفتم خب توی خانه یک چیزی درست می‌کنم و راحت‌ترم. دیگر توپ توی زمین آنها بود و من برنده. ولی از همان وسط زمین شوت زدند توی خانه من. افطار را هر شب می‌آوردند. توی مجمعی بزر گتر از هر سینی. دو نوع غذا. یکی افطار و دیگری سحری. با میوه و سبزی و نوشنیدنی و مخلفات. نیمه اول سه- صفر عقب افتادم. مقداری را می‌خوردم و باقی را با کمک جواد به خانواده فقیری که نزدیکم بود می‌دادم. کمی از دردِ باخت و شرمندگی‌ام کم می‌کرد.

دو شب پیش محسن یکی از بچه‌های مسجد دعوت کرد که بروم خانه‌شان. نگاهی به جواد کردم. با تکان دادن سر فهماند در جریان است و قبلا هماهنگش کرده. حبیب که بی اطلاع بود گفت فردا شب که افطاریِ پسر حسن است. هیچ وقت فکر نمی‌کردم درگیرِ چالش افطاری شوم. گفتم چه کنم. جواد هم گل چهارم را زد.

- هر طور خودتون صلاح میدونین. دقیقا جایی که نیاز داشتم یکی تصمیم بگیرد انداخته بودَنم جلوی صف. حبیب تسبیح را دو دور توی دستش چرخاند.

- افطاری محسن خانوادگیه و اون یکی عمومی. بد میشه افطاری پسر حسن را نریم.

راست می‌گفت. ولی نمی‌دانستم با چشم‌های منتظرِ جوابِ محسن چه کنم. با لحن مشخصا شوخ طبعان‌های گفتم خب هر دوشو می‌ریم. همه خندیدند و من فکر کردم متوجه طنزِ حرفم شده بودند. زمانی که یتگنشتاین بحث کانتکس و زبان را مطرح می‌کرد زیدآباد لابد دهاتی بود با کوچه‌هایی تنگ و خالی و خانه‌هایی با کفپوش سیمان و دیوار کاهگلی و گچ و خاک.

دیشب بعد نماز عشا محسن آمد کنارم. گفتم بریم خانه پسر حسن. رفتیم و شام را که آوردند در گوشم گفت

نخور خونه همه منتظرمونن. بحث تکست و کانتکس رابطه وسیع‌تری پیدا کرده بود. محسن و لابد بقیه متوجه لحنِ روشنِ شوخ طبعانه من نشده بودند. شام نخورده از سفره بلند شدیم و رفتیم خانه‌شان. یک مهمانی به غایت صمیمی و خانوادگی و جالب‌تر از آن یک ضیافت پر رنگِ سیاسی. از پسر بچه پانزده ساله تا پیرمرد هفتاد ساله اوضاع و شرایط سیاسی ایران و خاورمیانه را تحلیل می‌کردند. تا دوازده شب تاریخچه انقلاب فرانسه را شستیم و روی بند کنار درخت‌های مو حیاط پهن کردیم.

منقل و ذغال را که آوردند و گذاشتند وسط فهمیدم نوبت اولئک المقربون شده و باید خداحافظی کنم. به زور خداحافظی کردیم و محسن رساندم خانه. با مجمعی برای سحر.

عبا قبا از تن نکنده، پیامک زدم به جواد که «فردا من افطار نمیام جایی. خود دانی.»

جواب داد: «؟»

دو

یک دستش تکه کُرنونی (نانی محلی) است و دست دیگرش بشقابی چینی با چیزهای بیضی شکل و قهوه‌ای. وقتی چشم‌های گشاد و لب‌های یک وَرَم را می‌بیند با خنده‌ای که ته مایه خجالت و تعجب دارد؛ بشقاب و بیضی‌های توش را عقب می‌کشد.

- چِنگماله.

فکر می‌کنم آن أشکال گرد قهوه‌ای چه چیزی می‌توانند باشند. گاهی اسم‌ها هم بیشتر گمراهت می‌کند. صابر.

- خوشمزه س. شمام که همش ضعف می‌کنی به کارت میاد.

هنوز چین و چروک گونه و لب‌هام صاف نشده.

- چی داره؟

- خرما و نون خودمونی و روغن محلی.

هیچ‌وقت نتوانستم چیزهای جدید را تجربه کنم. ترسی عمیق و منتشر از تجربه‌های تازه. از سبقت و ویراژ و لولیدن لای غریبه‌ها. دوست شدن و دست دادن با آدم‌های جدید. همه را تا حیاط خلوت همراهی می‌کنم و سرشان که گرم شد می‌خزم گوشه ا‌ی و از بالای نرده ها می‌پرم و می‌روم داخل اندرونی. بی کس. تنها.

- جواد جان من خیلی اوضاع گوارشم مساعد نیست. همون نون و پنیر عالیه.

دست می برم به نان وسط سفره و تکه می‌کنم و بی‌ملات و مالشِ پنیر لقمه‌اش می‌کنم.

- حاجی آقا آویشنم داره. شما که دوست داشتی. همسر جواد است. گاهی محبت اسیرت می‌کند. نه راه پیش مانده و نه پس. گیر کرده‌ام توی کوچه بن‌بستی که تهَ ندارد.

کمی‌ از غذای نذری که مسجد داده توی دیس کشیده‌اند. می‌ریزم توی بشقاب. ترکیبی از استامبولی و کشمش پلو. فکر می‌کنم به وجه تسمیه بی‌ربط استامبولی و همزمان کشمش‌ها را جدا می‌کنم گوشه بشقاب.

احساس می‌کنم آنی که باید نیستم. خودم هستم هنوز.

خودی که باید خراب می‌شد. و او را قلب می‌داد به الف. خدا. یک جای کار می‌لنگید و آن من بودم. چیزی که نمی‌توانستم. نم یدانستم. کشف الاسرار.

سه

باهم در را بستیم. من محک متر. منتظر بودم برگردد و ابروهاش را گره کند و چشمش را تنگ؛ که: «اون

دَره؛ آروم! ». مسافرِ تاکسی بودم و آماده فحش راننده.

برنگشت. طبقه همکف بودند و من طبقه بالا. مستاجر یک‌ ماهه‌شان. سمت مسجد جامع می‌رفت و من مسجد خودمان. باد توی چادرش افتاده بود و بادبان شده بود وسط کوچه. برگشت و سلام کرد. با لحن گرم و خنده کش‌داری جواب دادم که «باد خورد و به خدا من خودم راننده تاکسی‌ام. »

- شما آشنای سید احمد خمینی هستین؟

حاشیه پیاده‌روی خیابان راه می‌رفت. من این طرف خیابان. تندش کردم که به قدم‌هاش برسم.

- خمینی؟ نه والا. فقط اسم‌مون یکیه. یک ربع تا اذان صبح مانده بود و صدامان توی خیابان می‌پیچید.

- ها! دیشب خواب دیدم با هم اومدید خونه مون. ذوق کردم و خندیدم. آخرین بار که کسی خوابم را با یک

مُرده دیده بود یک ماه پیش بود. من و مادرِ صابر. توی یک مهمانی خانوادگی.

- چه خواب با حالی!

چیزی نگفت یا من نشنیدم. نگاه نصف و نیمه‌ای کرد و پیچید توی کوچه‌ی مسجد جامع.

جواد زنگ زد که ده دقیقه دیگر می‌آید دنبالم. گفتم «مگه امروز جمعه نیست؟ » که یاد نماز جمعه افتادم

والای جوابش خُبِ مشددی رها کردم. «یه ربع دیگه می‌بینمت. »

آخر خطبه یک رسیدیم. شروع خطبه دو درباره روز ملی بیابان زدایی صحبت کرد و به شدت انتقاد کرد از تبدیل جنگل به ویلا. با آرنج به پهلوی جواد زدم.

- مگه اینجا جنگل دارین؟

تعجبم را که دید خندید.

- نه منظورش جنگل پسته س.

پِراتا می‌توانست کِش داد و با هم خندیدیم. امام جمعه با غیض نگاه‌مان کرد و از روی کاغذ چند خط درباره مناسبت‌ها خواند و با تشبیه دولت به بنی صدر و لعنِ بنی صدر؛ ژِ ۳ را تکیه داد به تریبون و رفت پایین.

نماز عشا که تمام می‌شود؛ زیدآباد کوفه می‌شود و من مسلم. دو نفری با حبیب سلامِ بعد نماز را می‌دهیم و جواد می‌رساندم خانه. سوار ماشین جواد نشده‌ام که پا برهنه می‌دود سمتم.

- امشب کجایین؟

سیاهی چشم‌ها شیطنت داشت و سرخِ گونه‌اش خجالت.

- طبعا خونه‌م.

مشکیِ شیطنت پر رنگ‌تر شد.

- پس میام.

زنگ که زد گفتم میام پایین. تا پیراهن و شلوار رسمی تن کنم؛ از آیفون گفتم بیاید بالا.

نصف هندوانه توی یخچال را بریدم و گذاشتم جلوش.

- حاجی من خیلی راز دارم. بچه‌ها همه چیزشو نو بهِم میگن.

تراشکار درهای مسجد جامع بود. چشمم را تنگ کردم و نرم خندیدم که معصوم‌تر شوم. تنها راهکار دفاعی در ساعت ۱۲ شب.

- به به! چه خوب. الحمدلله.

تصنع و ترس در تک‌تک هجاها و حروفم نشسته بود.

- امشب بچه‌ها را گذاشتم خونه باباشون. گفتم بیام بریم یه دودی بگیریم.

ترس خشم شده بود و عصیان. چطور می‌توانست چنین پیشنهادی کند؟

- نه هاشم جان! من بیشتر اهل دادم تا دود. لبخندِ وِلی دادم که عصبانیتم را نشان ندهد.

- آخه تو مسجد...

حرفش را بریدم.

- تو مسجد شوخی کردم برادر. شوخی بود. شوخی کردم. شوخی. شوخی.

توی «شوخیِ » آخر «غلط کردم »ِ پنهانی بود که فهمید.

چند گلایه کلیشه‌ای از وضعیت کشاورزی کرد و سکوتم را که دید بلند شد و رفت. خربزه‌ای که آورده بود را هم دادم دستش که نمی‌خورم.

در را که محکم می‌بندد یادِ زنِ صاحبخانه می‌افتم و فکر می کنم چه شباهتی با سید احمد خمنی دارم.

چهار

هر چقدر که استعداد جمع و شوخی و گرم کردن بزم و مهمانی را داشته باشم؛ با تنهایی اُخت‌ترم. چند ساعت که توی شلوغیِ کار و درس و رفقا بُر می‌خورم دلم تنگ اتاقم می‌شود. تنگِ ماشین وقتی شیشه‌ها را بالا داده و صدای پخش را زیاد کرده‌ام. آرام می‌رانم و کمتر دنده عوض می‌کنم. کنتراست و تضاد شگفت انگیزِ سکوت و ملودی سنگینِ صدایی که می‌پیچد توی سرم. طنینی که از هدفون توی گوشه‌ام ضرب گرفته و با سکون و حرکت ملودی روی آکورد عمق می‌دهد به مسیر شهر تا پردیسان. حرم تا جمکران. مردم دست تکان می‌دهند که سوارشان کنم. که تک نفره نَران اخوی. نمی‌میری دو کوچه بالاتر بِبَری و یک ذره شعور داشته باش. بی آنکه بدانند همین اتاقک دو در یک خلوت تنهاییم را ساخته و وحده لا شریک له .

به نیمه رمضان که رسیدم افسردگی شروع شد. از دیدن سپید تارموهای رمضان. دو روز از نیمه که گذشت دیدم پرُش رفته و کَمَش مانده. شب‌های قدر و چالش سخنرانی و روضه‌های پی در پیاش رونق می‌داد به رمضانِ راکد و شور به منِ نیمه فعال. ولی مصیبت از بیست و سه شروع شد. انگار که رمضان تمام شده و تو برُدی. منتظری سوت پایان را بزنند. ولی داور توی وقت‌های اضافه نگهت داشته. گیرت انداخته.

پارسال که قم بودم شب قدر سوم که تمام شد دست زن و بچه را گرفتیم و رفتیم مشهد. یک روزه‌خواری تمام‌ عیار که امام رضا ته مانده عذاب وجدانش را هم جبران می‌کرد. وصل به کُر. یک گل دیگر توی وقت‌های اضافه. ولی اینجا خسته و درمانده‌تر از آنم که حتی به داور اعتراض کنم. لحظه شماری می‌کردم برای تمام شدنش. برای برگشتن به خانه. کشتی گرفتن با پسرم.

رفتن به رنگارنگ و اسنک میثمی که توی رمضان قولش را بهشان دادم.

نماز ظهر را که توی مسجد خواندیم دلم نمی‌آمد بیرون بروم. نشستم کنار بچه‌ها و هر چه گفتند گوش دادم. حتی داستان‌های خلوت و زیرخاکی‌شان. انگار عقب بودم و می‌خواستم وقت‌های اضافه کِش بیاید. و الان توی قطار بندرعباس به تهران روی تخت طبقه دوم دراز به دراز افتاده‌ام. هنوز نرسیده‌ام و انگار یک چیزی را گم کرده‌ام.

یک گوشه زیدآباد جا گذاشته‌ام. توی پستوی قلعه‌های متروکش. چیزی بالای بادگیرها و لای عطر تند و گزنده و مطبوع تریاکی که افطار از حیاط خانه‌ها به کوچه هجوم می‌آورد. بینِ چروکِ آفتاب سوخته صورت‌ها و اذانِ خسته حبیب در سیاهی سحر.


منبع:
ماهنامه خیمه

مشاوره
مشاوره
در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.