تبیان، دستیار زندگی
در روز سوم یا چهارم محرّم، حر با هزار نفر آمد، سر راه امام علیه السلام را گرفت؛ مأموریت داشت مقدّمتا جلوی ورود او را به کوفه بگیرد؛ پیش گیری کند.
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

برخورد با حرّ بن یزید ریاحی

در روز سوم یا چهارم محرّم، حر با هزار نفر آمد، سر راه امام علیه السلام را گرفت؛ مأموریت داشت مقدّمتا جلوی ورود او را به کوفه بگیرد؛ پیش گیری کند.

بخش تاریخ و سره معصومین تبیان
حر بن یزید ریاحی

اگر امام حسین علیه السلام وارد کوفه می شد برای ابن زیاد درد سر درست می شد. لذا، گفت: هر جا هست، او را محاصره کنید. شیطنت هایشان حساب شده بودند الآن هم شیطنت ها حساب شده اند، منتهی خدا کمک می کند. اول کسی که دل خانواده امام حسین علیه السلام را شکست، حرّ بود؛ همه را ناراحت کرد، ضربه اش سنگین بود. اولین بار او امید اهل بیت علیهم السلام را تبدیل به یأس کرد. اما همین حرّ با همین ضربه سنگینش، 180 درجه برگشت. انسان چقدر برگشتنی است!

امام حسین علیه السلام از صبح آن روز به اصحابش فرموده بود: امروز آب زیادتری با خودتان بردارید. هیچ کس از جایی خبر نداشت. گفتند: لابد راه طولانی است، به آب نمی رسیم، آب زیادتر می خوریم. به هر صورت، هر چه می توانستند با خودشان آب برداشتند، ظرف های اضافی را پر آب کردند؛ آب بیشتری برداشتند، تا اینکه به حر رسیدند. پیش از ظهر بود، هوا گرم، همه تشنه. امام حسین علیه السلام فرمود: به همه این ها آب بدهید. به دشمنش آب داد؛ دشمن راهزن و مسلّح که به قصد جان او آمده بود. همه را آب دادند، فرمود: به اسب هایشان هم آب بدهید. حتی فرمود: اسب ها عرق کرده اند، دست ها را تر کنید روی بدن اسبها آب بپاشید. روی بدن اسب دشمن هم آب پاشید.

امام علیه السلام با حرّ مشغول گفت وگو بودند که ظهر شد. آقا به او فرمود: وقت نماز ظهر است؛ برو با اصحابت نماز بخوان! معمولاً این جور رسم بود که فرمانده، امام جماعت هم بود. حرّ گفت: نه، ما همه با شما نماز می خوانیم. این یکی از اسباب عاقبت به خیری حرّ بود. حر امام علیه السلام را قبول داشت، او را عادل می دانست، می دانست که باید به او اقتدا کند؛ کوفی ها همه این جور بودند، امام حسین علیه السلام را دوست داشتند، اما از ترس یا طمع یا جهل روی برگرداندند.

نماز جماعت خواندند. امام حسین علیه السلام فرمود: من با این نامه ها آمده ام. گفت: من نه خودم نامه ای نوشته ام و نه از نامه نویس خبری دارم، من مأمورم جلوی شما را بگیرم. هیچ چاره ای هم ندارم و به اصطلاح تا پای جان هم می ایستم. امام فرمود: من هم تا پای جان می ایستم، تسلیم شما نمی شوم. فرمود: برمی گردم. لذا، امر فرمود زن ها و بچه ها همه سوار شوند تا برگردند. سوار که شدند، در مقابل هزار نفر مسلّح قرار گرفتند؛ راه را بر آن ها بستند. امام حسین علیه السلام خیلی ناراحت شد؛ نفرینش کرد: «ثکلتکَ اُمّکَ»؛ گفت مادرت به عزایت بنشیند! از جان ما چه می خواهی؟ حرّ نجابت به خرج داد. شخصیت بزرگی داشت، خیلی معروف و سرشناس بود. گفت: چه کسی می تواند در این شرایط پیش چشم هزار سرباز اسم مادر مرا بیاورد؟! اما چه کنم که نمی توانم نام مادرت را به زبان بیاورم؟ از نظر عظمت و احترام، مادری داری که نمی توان نام او را بر زبان آورد. گفت: من وظیفه دارم از حرکت شما جلوگیری کنم. امام علیه السلام فرمود: من به کوفه نمی روم، تو از بازگشت من به مکّه هم جلوگیری می کنی؟ حرّ پیشنهادی داد؛ گفت: آقا! بیا راه دیگری در پیش بگیر؛ نه کوفه برو، نه به مکّه برگرد. تا ببینیم بعد چه پیش می آید.


منبع : بنیاد فرهنگی حضرت مهدی موعود (عج)

مشاوره
مشاوره
در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.