حرامیها پیكر پسرم را كشانكشان بردند
وقتی با زینب حسینی مادر شهید سیدرضا حسینی همكلام شدیم، با حسرت روایت نحوه شهادت فرزندش را اینطور تعریف كرد: همرزمان پسرم میگویند وقتی نیرویهای كمكی نیامدند، سیدرضا قبول نكرد كه به عقب برگردد و...
وقتی با زینب حسینی مادر شهید سیدرضا حسینی همكلام شدیم، با حسرت روایت نحوه شهادت فرزندش را اینطور تعریف كرد: همرزمان پسرم میگویند وقتی نیرویهای كمكی نیامدند، سیدرضا قبول نكرد كه به عقب برگردد و از فرمانده خواست بماند چون نیروها به حضورش نیاز داشتند. فرمانده داشت رصدش میكرد. سید اینقدر پیشروی كرد كه در درگیریها و تیراندازیهای دشمن تیر به قلبش اصابت كرد، افتاد و زمینگیر شد. فرمانده زد به سرش و گفت یاابوالفضل سید شهید شد. 10دقیقه گذشت و حرامیها آمدند و پیكر پسرم را با خودشان كشانكشان بردند. آنچه در پی میآید روایت زینب حسینی، مادر شهید سیدرضا حسینی از فرزند شهیدش است.
نانآور خانه
من 54 سال دارم و در افغانستان ازدواج كردم. بعد از تولد دختر اولم اوایل انقلاب به ایران مهاجرت كردیم و در مشهد ساكن شدیم. پدر بچهها كارگری میكرد. حاصل زندگی مشترك من و همسرم چهار دختر و سه پسر است كه سیدرضا پسر ارشد خانوادهمان بود. ما 18 سال در مشهد زندگی كردیم و بعد به قم رفتیم . هفت سالی هم در قم بودیم كه به دلایل مشكلات مدارك اقامتیمان مجدد به یزد برگشتیم. سیدرضا به خاطر بیماری پدرش مجبور شد ترك تحصیل كند. برای همین تا كلاس پنجم دبستان بیشتر نتوانست درس بخواند. سیدرضا خیلی زود مرد خانه و نانآور خانه شد. كمی بعد سیدرضا جوشكار ماهری شد. هر زمان هم كار جوشكاری و رابیتسبندی نداشت، كارگری میكرد. برایش كسب رزق حلال مهم بود. سیدرضا خیلی بچه خوبی بود. به همه احترام میگذاشت، بزرگترها جای خود، حتی احترام كوچكترها را هم داشت.همسایهها هم از احترام و ادبش سخن میگویند. دعای پدر و مادر كه بماند، دعای همه پشت سرش بود.
یادگار شهید
پسرم بعد از ازدواج خرج خانه من را هم میداد. هرچی برای خودشان میخرید برای ما هم میخرید. یك دختر به نام سارا دارد. سیدرضا با خدا، مؤمن و مظلوم بود. میدانستم این تصمیمی كه گرفته از روی درایت است نه جهل و ناآگاهی. همه دغدغه سیدرضا این بود كه همسرش نمیتوانست تنها بماند. باید یكی بالای سرش باشد . برای همین به من گفت مادر اگر زن و دخترم را نگهداری من میروم.من هم پذیرفتم چون میدانستم دلش به رفتن است. وقتی پای صحبتهایش از منطقه و مردم سوریه مینشستیم من هم آرزو میكردم ای كاش میتوانستم بروم. وقتی رضایت من و همسرش را گرفت، گفت فقط یك بار میروم و آن هم به نیابت شما و پدر و خانواده به زیارت خانم خواهم رفت.
لكنت زبان
نیمههای شعبان سال 1394 بود كه سیدرضا برای اولین بار اعزام شد. هر بار كه تماس میگرفت میگفت به نیابتتان نماز خواندم و زیارت كردم، خیلی خوشحال میشدم. هر بار گریه میكردم میگفت مادر شما از من ناراضی هستی؟ میگفتم نه من از شنیدن صدایت اشك شوق میریزم. 25 روز گذشت كه با گوشی خودش تماس گرفت. نمیتوانست صحبت كند. انگار لكنت زبان گرفته بود، گفت: مادر مادر الو الو ... درست نمیتوانست حرف بزند. گفتم: یا ابالفضل چه شده آقا رضا؟... كه گوشی را كسی دیگر گرفت و گفت: مادر آقا سید سالم است و فقط لكنت زبان دارد نمیتواند حرف بزند. موج او را گرفته است. نگران نباشید. الان در بیمارستان تهران هستیم. ما هم بلافاصله خودمان را به آدرسی كه دادند رساندیم. تركشی كنار گوشش خورده بود كه با عمل خارجش كرده بودند.
پسرم تقریباً بعد از هفت روز مرخص شد. برخی وقتی میدیدند سید نمیتواند صحبت كند او را به تمسخر میگرفتند و میخندیدند. اما خدا شاهد است سیدرضا هیچ اعتراضی نمیكرد. حتی خم به ابرو نمیآورد. حال و احوالش تغییر كرده بود. تعدادی از دوستانش وقتی فهمیدند او برای دفاع از حرم رفته، مسخرهاش میكردند و میگفتند ما مهاجر هستیم. دفاع از حرم به ما مربوط نمیشود. اما سیدرضا در پاسخشان میگفت:مسلمان كه هستیم.
نذر 7 بار اعزام
یك هفته بعد زنگ زد تا وصیت كند. گفت مادر حلالم كن. من كه عصای دستت نشدم ، یك بار سنگین زن و فرزند را هم روی دستت گذاشتم. گفتم نگرانشان نباش. انشاءالله خودت برمیگردی بالای سرشان هستی. بعد گفت ما در حال انجام كاری هستیم كه انشاءالله با اجرش هفت پشتت آمرزیده خواهند شد.
سیدرضا بعد از سه ماه كه زیر نظر دكتر بود، خوب شد. دوباره چكاب داد. میخواست برود چكاب گفت مادر برایم دعا كن مشكلی نباشد. گفتم چطور؟ گفت وقتی تركش خوردم به حضرت زینب (س) گفتم اینقدر زود!من حداقل هفت نوبت باید بیایم. هفت نوبت میخواهم مدافعت باشم. الان خیلی زود است كه از جبهه خارج شوم. نذركردم كه مشكلی نداشته باشم.كمی بعد برگشت خوشحال بود و میگفت خود حضرت زینب (س)شفایم داد. برای همین مجدد راهی شد. قبل از رفتن تا نیمههای شب برایم از منطقه گفت از مردم مظلوم و مسلمان سوریه از غربت حرم. اما در آخر گفت رضایت شما خیلی مهم است. اگر شما رضایت نداشته باشید خدا شاهد است كه پا از خانه بیرون نمیگذارم. جنگ و زیارت و همه چی به كنار اگر شما از من راضی نباشید خدا از من راضی نمیشود. اینقدر از شرایط سخت مردم آنجا گفت كه راضی شدیم حتی گفتم مادر انشاءالله كه بحق حضرت زینب(س) عمرت به دنیا باشدكه هفت بار نذرت را برای دفاع از حرم ادا كنی. ما خانمها كه اجازه نداریم برویم سه بار هم به جای من برو بشود 10 بار . سیدرضا از خوشحالی فریاد زد و گفت خدا را شكر مادرم از ته دل راضی است .
مرگ با سعادت
سیدرضا چهار بار اعزام شد. آخرین بار كه به خانه آمد خیلی عوض شده بود. هر بار كه میآمد میرفتیم سر مزار پدرش. میگفت هفت بار دارد تمام میشود اما من هنوز به جایی نرسیدم. من با خودم فكر میكردم شاید قرار است درجهای چیزی بگیرد و به او ندادهاند. من زمینی فكر میكردم و سیدرضا آسمانی . در راه برگشت از مزار با دست به قطعه شهدا اشاره كرد و گفت مادر انشاءالله من را اینجا میآورند .
گفتم مادر اینجوری نگو ته دلم را خالی میكنی. قرارمان هفت نوبت بود كه نذرت را تمام كنی و برگردی. گفت ای مادر اگر شما مادرم هستی بگو انشاءالله. من سعادت میخواهم، من مرگ معمولی نمیخواهم. یك مرگ با افتخار میخواهم. هر بار كه میآمد دخترش سارا را با خودش خیلی بیرون نمیبرد كه نكند دخترش به پدر وابسته شود . اما بعد از نوبت سوم برگشت. هر جایی كه میخواست برود میگفت دخترم را حاضر كنید، با خودش میبرد. من به سیدرضا گفتم الان كه بچه بزرگتر شده بیشتر عادت میكند. تو هم كه میگویی دیگر برنمیگردی چرا بچه را با خودت میبری. گفت بگذار من را سیر ببیند. همان لحظه دلم فرو ریخت.گفتم حتماً خبری در راه است .
كاسه آب و قرآن
شهید مصطفی صدرزاده قبل از سیدرضا شهید شده بود .عكسش در گوشی سیدرضا بود. قبل از رفتن دائماً عكسش را میدید و گریه امانش نمیداد. میگفت چه آدم خوبی بود. خیلی ناراحت بود تا اینكه جواب پیامك اعزامش آمد. حاضر شد و با همه ما خداحافظی كرد. من كاسه آب به دست داشتم و همسرش قرآن. دوباره با همسرش خداحافظی كرد و گفت حلالم كن. دخترش را گرفت روی دستش تا توانست بوسید. زیر گلوی دخترش را چند بار بوسید.دیدن این صحنه برایم سخت بود به سیدرضا نهیب زدم و گفتم مادر جان مجبور كه نیستی نرو! گفت نه ببخشید اشتباه كردم . سوار موتور شد كه برود اما تاب نیاورد از موتور پیاده شد و آمد به سمتم. دستم رابوسید. من هم صورتش را بوسیدم و رفت.
عصای دست
یك هفته بعد زنگ زد تا وصیت كند. گفت مادر حلالم كن. من كه عصای دستت نشدم ، یك بار سنگین زن و فرزند را هم روی دستت گذاشتم. گفتم نگرانشان نباش. انشاءالله خودت برمیگردی بالای سرشان هستی. بعد گفت ما در حال انجام كاری هستیم كه انشاءالله با اجرش هفت پشتت آمرزیده خواهند شد. بعد گفت مادر نكته دیگری كه میخوام بگویم این است كه خیلیها به آمدن من راضی نبودند، برای همین خواهشی از شما دارم ، به خاطر من با كسی بحث نكنید. اگر شهید شدم و نیامدم حتی اگر گفتند رضا از بیكاری ، بیپولی و ... رفته باز هم بگویید شما درست میگویید . با مردم به خاطر من بحث نكنید. من خودم میدانم و خدای خودم . من میدانم و خانم حضرت زینب (س) كه هدفم چه بوده است. این آخرین تماس پسرم بود. سیدرضا سال 94 اعزام شد و یك سال مدافع حرم بود كه در سن 31 سالگی شهید شد.
خواب شیرین
بعد از آن خواب دیدم سه مرد به سمت من آمده و از من پرسیدند شما مادر سیدرضا هستید؟ گفتم: بله. گفتند: سیدرضا شهید شده است. بلافاصله از خواب پریدم. به لطف خدا دلم محكم شد. تا قبل آن خواب، شب تا صبح راه میرفتم اما دیگر آرامش پیدا كردم. حالم بهتر شد. گفتم خدایا هر چه رضای تو باشد. خبر شهادتش را سپاه به بچهها داده بود اما آنها به من چیزی نگفتند تا پیكرش را تفحص و پیدا كنند. اما خودم با دخترهایم تماس گرفتم و گفتم برادرتان شهید شده است. گفتند: كسی گفته؟ گفتم: نه من خواب دیدم. گفتند: مادر خوابت را باور میكنی؟ گفتم : من بعد از خواب آرامش پیدا كردم . مطمئناً برادرتان شهید شده است تا اینكه پیكر رسید.
نقل شهادت
یك روز صبح پسرم آمد و گفت داییتان و برادرتان آمدهاند و با شما كار دارند. فهمیدم كه خبر شهادت سیدرضا را میخواهند به من بدهند. 10 روزی از خواب شیرین شهادت سیدرضا میگذشت. بعد از سلام و احوالپرسی گفتم: داداش از رضا خبری شده؟سكوت كرد. گفتم: رضا شهید شده نه؟ گفت: بله آبجی، رضا به آرزویش رسید. پسرت همین را میخواست. یكدفعه دلم تكان خورد. دستهایم را به سمت آسمان بلند كردم. با چشمان پر اشكم گفتم یا حضرتزینب(س) سربازت را از من گرفتی، صبرت را به من هدیه كن . خدا میداند اشك روی صورتم خشك شد. دلم محكم شد. صبری پیدا كردم. داییام پشتم زد. گفت آفرین. انشاءالله خدا قبول كند. گفتم بچههایم را بگویید اگر پیش من میآیند گریه نكنند. همسر شهید كنارم نشسته بود، گریه میكرد. سرش را بغل گرفتم ، صورتش را بوسیدم و گفتم گریه نكن. تو هم خدا را داری، سارا هم خدا دارد . گریه نكنید كه من به خاطر تو گریه میكنم برای دخترت گریه میكنم. او هم اشكهایش را پاك كرد، دیگر گریه نكرد. وقتی خبرمان كردند كه برویم فرودگاه استقبال شهید، به پسر كوچكم گفتم دو سه كیلو نقل بگیرید. پسرم گفت: مادر داریم میرویم فرودگاه. گفتم تو بگیر من لازمشان دارم. بالای تابوت فقط نقل میپاشیدم میگفتم خوشامدی پسرم از سفر سوریه خوشامدی .
اسارت پیكر
نحوه شهادتش را هم یكی از همرزمانش بعدها اینگونه برایمان روایت كرد: سیدرضا كنار خودم به شهادت رسید. خیلی پر دل و جرئت بود. من پایم زخمی شده بود. سیدرضا دستش یك تركش كوچك خورده بود. با چفیه دستش را بست و جلوی خونریزی را گرفت. فرماندهمان گفت آقا سید تو مجروح شدهای بنشین الان نیرو كمكی میرسد. سیدرضا گفته بود من سالم هستم. آنجا به من نیاز است. شما مراقب خودتان باشید. شما فرماندهاید و به حضورتان نیاز است. هنوز نیروی كمكی نرسیده بود، سیدرضا قبول نكرد كه به عقب برگردد و از فرمانده خواست بماند چون نیروها به ایشان نیاز داشتند. فرمانده داشت رصدش میكرد. كمی كه پیشروی كرد، در درگیریها و تیراندازیها تیر به قلبش اصابت كرد، افتاد و زمینگیر شد. فرمانده زد به سرش گفت یاابوالفضل سید شهید شد. 10 دقیقه گذشت حرامیها آمدند و پیكرش را با خودشان كشان كشان بردند. فرمانده منقلب و آشفته گفت خدا را شكر زنده دستشان نیفتاد. ما با چشم دیدیم داعشیها جنازهاش را با خودشان بردند. سیدرضا قهرمانانه و شجاعانه مثل علیاكبر(ع)، امام حسین (ع) و مثل ابوالفضلالعباس (ع) شهید شد.منبع: روزنامه جوان