تبیان، دستیار زندگی
صدها سال پیش، چهار دوست در کنار یک دیگر زندگی می کردند...
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

اسکلت شیر

صدها سال پیش، چهار دوست در کنار یک دیگر زندگی می کردند. آن ها هم دیگر را خیلی دوست داشتند.

اسکلت شیر

سه نفر از آن ها دانشمند بودند و فکر می کردند همه چیز را می دانند و دیگر لازم نیست چیزی بیاموزند. این سه نفر گر چه خیلی چیزها می دانستند، اما باهوش نبودند. چهارمین نفر سواد نداشت، اما خیلی باهوش بود. یک روز، سه دانشمند نشسته و با هم صحبت می کردند.

یکی از آن ها گفت: راستی! چطور می توانیم با استفاده از چیزهایی که آموخته ایم پول دربیاوریم و زندگی راحتی داشته باشیم.

دانشمند دومی فکر کرد و گفت: باید راه سفر در پیش بگیریم و به کشورهای دیگر سر بزنیم. در این سفرها می توانیم با استفاده از چیزهایی که آموخته ایم پول در بیاوریم و زندگی راحتی داشته باشیم.

دانشمند دومی کمی فکر کرد و گفت: باید راه سفر در پیش بگیریم و به کشورهای دیگر سر بزنیم. در این سفرها می توانیم با پادشاهان و افراد ثروتمند آشنا شویم. آن ها به خاطر دانشی که داریم به ما احترام می گذارند و هدیه های زیادی به ما می دهند.

دانشمند دومی این را گفت و آه کشید. بعد نگاهی به دو دوستش کرد و گفت: ولی نمی دانم با دوست بی سوادمان چه کنیم. او هیچ چیز نمی داند. اگر با ما بیاید جز دردسر چیزی برایمان ندارد.

دانشمند سومی که تا آن موقع ساکت بود، گفت: خب، بهتر است در خانه بماند، چون بردن او هیچ فایده ای ندارد.

اما دو دانشمند دیگ حرف او را قبول نکردند و گفتند: این رسم دوستی نیست. گر چه او بی سواد است، اما از کودکی با ما دوست بوده. ما نباید او را تنها رها کنیم و برویم.

یک روز وقتی خورشید از پشت کوه ها سر زد، چهار دوست برای رفتن به سفری طولانی آماده شدند و راه افتادند. آن ها رفتند و رفتند تا به جنگلی انبوه رسیدند. در بین راه چشمشان به استخوان های مرده ای افتاد. سه دوست دانشمند ایستادند و به هم نگاه کردند. یکی از آن ها گفت: چطور است چیزهایی را که در تمام عمر یاد گرفته ایم امتحان کنیم و به کمک هم این اسکلت را به حیوانی کامل تبدیل کنیم و به او جان بدهیم. یکی از آن ها گفت: من می توانم استخوان را به هم وصل کنم.

دیگری گفت: من می توانم برایش گوشت، پوست و خون بسازم.

سومی گفت: من هم به آن جان می دهم و زنده اش می کنم.

سه دانشمند مشغول کار شدند. استخوان ها را به هم وصل کردند. برایش گوشت و پوست و خون ساختند و حالا نوبت سومی بود که او را زنده کند.

دوست بی سواد آن ها که ایستاده بود و کارهایش را نگاه می کرد، جلو دوید و گفت: نه، او را زنده نکنید. او یک شیر درنده که اگر زنده شود حتی یکی از ما را سالم نخواهد گذاشت.

دوستانش او را مسخره کردند و گفتند: تو که اصلاً سواد نداری و درباره این چیزها هیچ نمی دانی. ما باید او را زنده کنیم و به تو نشان بدهیم که از تو بیشتر می دانیم.

مرد بی سواد که کاری از دستش بر نمی آمد. گفت: پس یک دقیقه صبر کنید. این را گفت و به سوی درختی دوید و از آن بالا رفت.

سومین دانشمند، شیر را زنده کرد. شیر تا زنده شد غرشی کرد و به سه دانشمند حمله کرد و هر سه را کشت. بعد در میان درخت های جنگل ناپدید شد. مرد بی سواد از درخت پایین آمد و در حالی که افسوس می خورد چرا دوستانش حرف او را گوش نکردند، به خانه برگشت.

koodak@tebyan.com

تنظیم: فهیمه امرالله -منبع: کتاب قصه های شیرین و دلنشین

مشاوره
مشاوره
در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.