تبیان، دستیار زندگی
در جنگلی نزدیک به روستایی، روباهی زندگی می کرد. او در شکار حیوانات و تهیه غذا بسیار باهوش و ماهر بود....
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

روباه تشنه و انگورهای شیرین

در جنگلی نزدیک به روستایی، روباهی زندگی می کرد. او در شکار حیوانات و تهیه غذا بسیار باهوش و ماهر بود.

روباه تشنه و انگورهای شیرین

یک روز تابستان روباه که بسیار تشنه بودو به دنبال آب به هر طرف می رفت به مزرعه ای رسید. مرغ ها و جوجه ها هیاهو کنان دانه بر می چیدند اما روباه تشنه تر از آن بود که به شکار آن ها برود.

او ناگهان خوشه انگور آب دار و رسیده ای را بالای یک درخت مو دید چند بار بالا پرید تا توانست خوشه انگور را از شاخه بچیند.

روباه دانه های انگور را از  خوشه جدا کرد و می خورد که گنجشکی پرواز کنان از دور به او نزدیک شد.

روباه همان طور که خوشه های انگور را می خورد و آب از دهانش گوشه لب هایش جاری بود گفت: عجب شانسی، اگر امروز هوا گرم نبود شاید هیچ وقت انگور نمی خوردم و نمی فهمیدم که چه میوه خوشمزه ای هست.

گنجشک بر شاخه درختی نشست. از ان بالا نگاهی به روباه انداخت و گفت: من می توانم جای انگور های بیش تر، شیرین و آب دار تری  را به تو نشان بدهم.

آن و قت می توانی هر قدر که دلت بخواهد به آن جا بروی و هر قدر که دلت می خواهد بخوری.

روباه با خوش حالی گفت: عجب شانسی! امروز روز خوش شانسی من است. نمی داننی چه قدر تشنه هستم. بهتر است زودتر راه بیفتیم.

گنجشک پرواز کنان جلو رفت و روباه به دنبال او حرکت کرد. کمی بعد، آن ها به یک تاکستان رسیدند.

روباه از دیدن آن همه انگور روی درختان مو خوش حال شد، اما انگورها خیلی بالاتر از آن بودند که او بتواند آن ها را بچیند.

گنجشک گفت: این هم انگورهایی که قولش را داده بودم.

روباه نگاهی به انگور ها کرد و کمی بالا پرید تا خوشه ای بچیند. اما نتوانست. دوباره پرید. اما باز هم نتوانست. او مدت ها تلاش کرد  و سرانجام تلاش کرد.

گنجشک گفت: چه قدر حیف، مثل این که انگور ها خیلی بالا هستند.

روباه تشنه و انگورهای شیرین

روباه که تشنه بود و حالا هم خسته شده بود روی زمین دراز کشید و گفت: تو می توانی کمکم کنی، پس یکی از آن انگورهای شیرین و آب دار را بچین و پایین بینداز.

گنجشک گفت: نه من هیچ کاری نمی توانم بکنم.

روباه گفت: تو که هیچ تلاشی نکردی، حالا کمی سعی کن.

گنجشک گفت: متاسفم، کاری از دست من بر نمی آید.

روباه که متوجه شد گنجشک کمکی  نخواهد کرد، با بی تفاوتی گفت: نمی دانی چه شانسی آورده ای که دستم به آن انگورها نمی رسد چون خیلی ترش هستند و اگر بخورم گلوم درد می گیرد.

گنجشک به یکی از آن دانه ها نوک زد و گفت: نه! خیلی هم شیرین است. از رنگشان معلوم است.

روباه گفت: اوه پس اصلا نمی توانم آن ها را بخورم. چون شیرینی زیاد هم برایم خوب نیست.

گنجشک گفت: حیف حیف!

و پرواز کنان دور شد. روباه بعد از مدتی استراحت دوباره به راه افتاد تا چشمه آبی پیدا کرد.

نتیجه اخلاقی: برای چیزهایی که نمی توانیم به دست آوریم، غصه نخوریم.

KOODAK@TEBYAN.COM

تنظیم: شهرزاد فراهانی- منبع: کتاب روباه تشنه و انگورهای شیرین

مشاوره
مشاوره
در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.