آواز کلاغ
در جنگلی پر از درختان بلند و حیوانات گوناگون، یک کلاغ و یک جغد هم خانه داشتند.
کلاغ همیشه فکر می کرد از همه پرنده ها زیرک تر است. جغد هم فکر می کرد از همه حیوانات جنگل باهوش تر است.
آن ها هر روز بر سر این موضوع با هم جر و بحث داشتند.
یک روز جغد و کلاغ بر سر این موضوع که کدام باهوش تر است با هم دعوا می کردند که گنجشکی به آن ها نزدیک شد.
گنجشک همان طور که به آن ها نگاه می کرد و به حرف هایشان گوش می داد، فکری کرد گفت: یک پیشنهاد.
چه طور است که مسابقه هوش بدهید؟ جغد و کلاغ پیشنهاد گنجشک را قبول کردند و گنجشک با صدای بلند گفت: مسابقه شروع شد پرواز کنید.
کلاغ در همان لحظه به طرف نزدیک ترین ده پرواز کرد، اما جغد خمیازه ای کشید پلک هایش را بست و خوابید.
مدتی نگذشت که کلاغ برگشت و غار غار کنان گفت: بیدار شو ای جغد تنبل، و ببین چه کسی باهوش تر است؟
و با غرور تکه پنیری را که آورده بود به جغد نشان داد.
جغد قبول کرد که کلاغ باهوش تر از اوست. بعد پرواز کرد و رفت تا باز هم بخوابد.
گنجشک به کلاغ گفت: حالا کمی ازآن پنیر به من بده تا من هم به همه حیوانات جنگل بگویم که تو باهوش تر هستی.
هنوز کلاغ جوابی نداده که روباهی از راه رسید و کلاغ را با پنیر دید، روباه از کلاغ خواست تا کمی از آن پنیر را به او بدهد اما کلاغ سرش را تکان داد: یعنی، نه.
گنجشک از ترس روباه پرواز کرد و کمی دورتر روی شاخه ای نشست.
روباه این بار با خواهش گفت: یک لحظه بیا پایین، با تو کاری دارم.
کلاغ که می دانست روباه حیله گر است با خود فکر کرد که اگر از درخت پایین بیاید. روباه هم او را می خورد و هم پنیر را. پس دوباره گفت: نه.
روباه که نمی خواست غذای به آن خوشمزگی را از دست بدهدف این بار با قیافه ای بسیار مهربان گفت: تو همان کلاغی نیستی که همه حیوانات جنگل از هوش او تعریف می کنند؟
روباه لحظه ای فکر کرد و ادامه داد: شرط می بندم که صدای بسیار خوبی داری خیلی دوست دارم آواز زیبایت را بشنوم.
کلاغ آن حرف های شیرین اما دروغین روباه را باور کرد و به خود مغرور شد. اما نمی دانست آواز بخواند یا نه؟
روباه دوباره خواهش کرد:فقط کمی بخوان تا همه حیوانات جنگل بشنوند و وقتی من از آواز تو برایشان تعریف می کنم باور کنند که تو نه تنها باهوش که خوش صدا هم هستی. فقط یک لحظه.
کلاغ که حالا دیگر بر اثر باور کردن حرف های روباه از غرور به نادانی رسیده بود. صدایش را صاف کرد تا آوازی بخواند.
کلاغ که حالا دیگر بر اثر باور کردن حرف های روباه از غرور به نادانی رسیده بود.
صدایش را صاف کرد تا آوازی بخواند. اما تا دهانش را باز کرد پنیر از منقارش به زمین افتاد. روباه تند از جا پرید پنیر را براداشت و قورت داد.
کلاغ هنوز متوجه نشده بود چه اتفاقی افتاده است که روباه رو به او کرد و گفت:
کلاغ عزیز! تو نه تنها سیاه و بد قیافه هستی بلکه خیلی هم نادانی.
بعد با خوش حالی به راه خود ادامه داد. گنجشک به کلاغ گفت: قبول کن که بسیار نادان هستی.
و همان طور که پرواز کنان دور می شد با صدای بلند تکرار کرد: کلاغ مغرور و نادان است.
نتیجه اخلاقی:
هیچ گاه به خود مغرور نشو که غرور باعث نادانی و پشیمانی است.
تنظیم: شهرزاد فراهانی- منبع: کتاب قصه های پند آموز برای کودکان