تبیان، دستیار زندگی
در گذشته های دور، خیلی خیلی دور... کلاغی بر شاخه درختی نشسته بود و به دو برادر نگاه می کرد. این دو برادر،...
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

کلاغ هابیل و قابیل

در گذشته های دور، خیلی خیلی دور... کلاغی بر شاخه درختی نشسته بود و به دو برادر نگاه می کرد. این دو برادر، هابیل و قابیل از فرزندان حضرت آدم بودند و می خواستند قربانی های خود را به خداوند هدیه کنند.

کلاغ هابیل و قابیل

قابیل بخیل و تنگ نظر بود و او چند خوشه گندم نارس و سبز با خود آورده بود. اما هابیل جوانی بخشنده و بلند نظر بود و خدا را دوست می داشت، به همین خاطر چاق ترین گوسفندش را با خود آورد و بر بالای کوه قرار داد و از خداوند خواست که این قربانی را از او قبول کند. 

ناگهان آتشی از آسمان بر زمین فرود آمد و گوسفند هابیل رابا خود برد، و این نشانه پذیرفته شدن قربانی هابیل بود.

اما خوشه های سبز و نارس گندم قابیل دست نخورده باقی ماند. با دیدن این صحنه هابیل خدا را شکر کرد. اما قابیل ناراحت شد و به برادرش گفت که تو را می کشم.

در جنگلی نزدیک آن جا الاغی مرده بود و حیوانات درنده و لاش خورها تمام گوشت بدن او را خورده بودند. تنها چیزی که از او بر زمین باقی مانده بود، استخوان فکش بود.

قابیل استخوان فک خر مرده را برداشت و به طرف برادرش هابیل رفت تا او را بکشد.

کلاغ که این صحنه ها را می دید، از این که انسانی نسبت به برادرش این همه سنگ دلی نشان می دهد، تعجب می کرد.

قابیل، پس از کشتن برادرش هابیل، پیکر بی جان او را برداشت و بی آن که بداند باید چه کار کند، در میان تپه ها و جنگل ها سرگردان شد... و این در حالی بود که لاشخورها بر بالای سر او به پرواز در آمده بودند تا در فرصت مناسب به بدن هابیل حمله کنند...

در این هنگام خداوند کلاغی را که لاشه یک کلاغ مرده را حمل می کرد، نزد قابیل فرستاد... کلاغ زنده در حالی که لاشه کلاغ مرده را با منقارش گرفته بود، پرواز می کرد.

کلاغ، جلوی قابیل بر زمین نشست و لاشه کلاغ مرده رابر زمین گذاشت. بعد با منقارش مشغول کندن زمین شد تا این که گودالی ایجاد شد، آن گاه بدن کلاغ مرده را درون گودال قرار داد و روی آن را با خاک پوشاند.

قابیل که کار کلاغ را دید، فهمید که چه باید بکند. او شروع به کندن زمین کرد و در همان حال با گریه گفت: ای وای بر من! آیا از این کلاغ هم کمترم که بلد نبودم پیکر برادرم رابه خاک بسپارم؟!

بعد از این ماجرا کلاغ ها جمع شدند و با زبان خود درباره حادثه ای که اتفاق افتاده بود، سخن گفتند. آخر از میان مخلوقات کسی جز آن ها شاهد وقوع این جرم نبود!

 وقتی گفت و گوی کلاغ ها به پایان رسید، همه با هم به پرواز در آمدند، در حالی که قارقارکنان به قابیل می گفتند، ای قابیل...  با برادرت هابیل چه کرده ای؟!

koodak@tebyan.com

تنظیم: فهیمه امرالله - منبع: کتاب قصه های حیوانات در قرآن

مشاوره
مشاوره
در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.