باید یکی باهات حرف بزنه که دلت نمیره
با حسن یوسف هاتون هر روز حرف بزنید، هر روز!
- میگه: تو که تازه اومدی بابک! کی قراره بری؟
- میگم: همین روزا، چطور مگه مادر؟
- میگه: حیف که این گُلا دست و بالمو بستن، وگرنه خودمم باهات میومدم
- میگم: خب گلا رو بسپار دستِ همسایه بهشون آب بده.
- میگه: فقط آب و خاکشون نیس که! این گُلا باید یکی باهاشون حرف بزنه، غصشونو بخوره، مادر می خوان اینا
- هیچی نمیگم...
میره دست می زنه به حُسنِ یوسف
- میگه: امروز بهتری انگار
- هیچی نمیگم ...
- میگه: بابک رفتی اونجا هر روز بهم زنگ بزن، می دونم گشنه نمی مونی ولی باید یکی باهات حرف بزنه که دلت نمیره...
نگاش میکنم
- میگم: دیگه نمی رم مادر
- نگام میکنه، میگه: چی شد یهو پس؟
- میگم: آخه زندگی فقط آب و دونه نیست، مگه نه؟
- هیچی نمیگه...
نگاش می کنم؛ می بینم با گوشه چارقدش داره اشکاشو پاک می کنه
***
بعضـی چیزها در جهان؛ خیلـی مهم تر از دارایی هستند
یکی از آنها؛ توانایی خوش بودن
با چیزهای ساده است
چیزهای خیلی ساده ...
منابع: کانال ادبی چامه، کانال ادبی رگا