تبیان، دستیار زندگی

مترجمی که همیشه اسیر بود

روایتی نو از اسارت در کتاب «ملاصالح» نوشته رضیه غبیشی
عکس نویسنده
عکس نویسنده
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

مترجمی که همیشه اسیر بود

روایتی نو از اسارت در کتاب «ملاصالح» نوشته رضیه غبیشی 

اسارت به تنهایی مفهومی سنگین و باورنکردنی دارد.کتاب ملاصالح تصویری است از اسارت مردی که طعم زندان را در سه برهه از زمان یعنی قبل از انقلاب، بعد از انقلاب و دوران جنگ تحمیلی چشیده است. 

حسین جمالی فرد -بخش کتاب و کتابخوانی تبیان
کتاب ملاصالح

آن بیست و سه نفر، پیش در آمدی بر ملاصالح

اگر جزو کسانی باشید که کتاب خواندنی «آن بیست و سه نفر» را مطالعه کرده باشید، حتما با شخصیت « ملاصالح قاری » در آن داستان آشنا هستید. اگر هم اهل کتاب نباشید، شاید آن برنامه ماه عسل را که میزبان شخصیت های اصلی داستان کتاب «آن بیست و سه نفر» بودند را دیده باشید.داستان بیست و سه نفر روایت گروهی از رزمندگان نوجوان ایرانی است که در جریان دفاع مقدس در سال ۶۱ به اسارت نیروهای عراقی درآمدند. این گروه کم سن و سال بین ۱۳ تا ۱۷ سال سن داشتند و در مرحله مقدماتی عملیات بیت‌المقدس در مناطق مختلف جبهه اسیر شدند.

صدام حسین پس از آگاهی از این موضوع و دیدن گزارش اسارت قوای ایرانی به دلیل شکست در خرمشهر سعی می‌کند از این ماجرا سوءاستفاده و به نفع خود بهره‌برداری تبلیغاتی کند و دستور می‌دهد که آنها را از بقیه اسرا جدا کنند و به کاخش بیاورند.مطبوعات عراق پس از این ماجرا فیلم‌ها و عکس‌هایی از آنها منتشر می‌کنند و در تیتر روزنامه‌های عراق جمله معروف صدام را می‌نویسند: «کل اطفال العالم اطفالنا» همه بچه‌های دنیا بچه‌های ما هستند.

این ۲۳ نفر که در موضع انفعالی قرار گرفته بودند اعتصاب غذا می‌کنند تا به جمع دیگر اسیران بازگردند. آنها در نهایت پس از اتفاقات زیادی به خواسته خود می‌رسند ولی تا روز ۲۶ مرداد ۱۳۶۹ در اسارت می‌مانند. مترجم آن دیدار تاریخی کسی نبود جز مردی به نام «ملاصالح قاری» که خود نیز از اسرای جنگ بود. مترجمی که خودش سوژه اصلی یک کتاب دیگر به نام ملاصالح شد. رضیه غبیشی در این کتاب سراغ خاطرات او رفته است و با گردآوری و روایت آن، کتاب را تبدیل به یکی از پر مخاطب ترین آثار دفاع مقدس کند.

زندانی ناشناخته

بی اغراق نیست اگر بگوییم بیش از یک سوم  ادبیات دفاع مقدس در ژانر و قالب خاطره بوده است.بخش زیادی از اثار مکتوب دفاع مقدس  کتاب هایی هستند که درباره خاطرات رزمندگان یا اسرا نوشته شده اند. در این آثار بعضا شخصیت هایی روایت می شوند که تا قبل از آن جامعه و مردم هیچ شناختی از آنها نداشته اند و با انتشار اثر به یکباره زندگی آنان مورد توجه قرار گرفته است.

غبیشی در چهارمین اثر خود سراغ سوژه ای از این دست می رود و از روزهای اسارت ملاصالحی می گوید که با اینکه اهل آبادان است اما در آبادان ناشناخته تر از تهران است.به نظر می رسد این ناشناخته بودن، مهم ترین جاذبه این کتاب است. ناشناس بودن شخصیت اول داستان آن قدر زیاد است که حتی پس از آزادی اسرای ایرانی از زندان های رژیم بعث، باز هم این ملاصالح است که طعم مجدد اسارت را می چشد. اسارتی که به دلیل شغل خاص او یعنی مترجمی باعث سوء ظن طرف ایرانی قرار می گیرد و به اتهام همکاری با رژیم صدام چندسالی هم در ایران زندانی می شود.یکی از نکاتی که خواننده را ترغیب به خواندن  کتاب می کند همین است و خواننده در پی آن است به زندگی مردی سرک بکشد که حتی در زمان شاه هم زندانی بوده و اینکه چگونه بالاخره از اسارت سه جانبه رهایی یافته است.

جالب اینجاست که سند آزادی او هم که نامه ای از مرحوم ابوترابی است در طراحی پشت جلد کتاب نقش بسته:« در مورد برادر آزاده، متعهد، ملاصالح قاری فرزند مهدی.متاسفانه تا امروز به عنوان آزاده از طرف شما شناخته نشده. نمی دانم شما علم غیب دارید که ایشان خیانت کرده یا ما بی اطلاع هستیم ....» 

تلخ و شیرین

صفحه به صفحه کتاب پر است از خاطرات تلخ و شیرین و گاه رنج آور از روزهای سخت مبارزه و مقاومت. جایی که ملاصالح خود از این ملالت ها می گوید:«روزها به تلخی و سختی بر من می‌گذشتند. هیچ کس از خانواده و رفقایم نمی‌دانستند بر من چه گذشته. اتاقی که محبسم در اداره ساواک بود نیمه تاریک و از شدت گرمی هوا عرق شر شر از سر و رویم می‌ریخت. لباس‌هایم پاره و خون خشک بر آنها نشسته بود. زمین زیر پایم لخت بود. موقع خواب بر همان زمین سر می‌گذاشتم و می‌خوابیدم.» در جای دیگر البته  رگه هایی از طنز و شوخی که چاشنی اغلب کتاب های خاطره است را  هم می بینیم: «وقتی اسرا وارد اردوگاه شدند خواستند که اسرا بر اساس یگان نظامی به صف شوند.می گفتند ارتشی ، سپاهی و بسیجی هر کدام یک طرف بایستند اما باور دارم که خدا به زبان من جاری کرد تا بگویم ارتشی‌ها یک طرف بسیجی ها یک طرف و پاسدار هم که نداریم یک‌طرف؛ این از لطف خدا بود.»

 «من زنده ام» مکمل ملاصالح

کتاب حاصل رفت و آمدهای دوساله نویسنده به خانه ملاصالح مجاهد و  مبارز ناشناخته ایرانی است. سرگذشت شگفت انگیز او به قدری جذاب است که از او به عنوان ابوترابی آن بیست و سه نفر یاد می شود. روایت ساده و روان خانم غبیشی که از قضا خود همسر شهید جانباز  منصور عطشانی هم هست باعث می شود صداقت از تک تک کلمات این خاطرات بدون هرگونه اغراق و تصنع بردل مخاطب بنشیند.بی اغراق نیست اگر بگوییم شاید همین همراهی با مردی از جنس مردان دفاع مقدس در زندگی خصوصی نویسنده است که در ملاصالح، غبیشی قدم به قدم و لحظه به لحظه با شخصیت اول کتاب همراه است و حق مطلب را درباره او ادا می کند.

از دیگر ویژگی های نثر خانم نویسنده امانت داری در تک تک کلمات و نکته هایی است که از راوی قصه شنیده. فراز و نشیب های دوران اسارت ملاصالح به نحوی بازگو می شود که اگر در جایی از کتاب شخصیت ملاصالح گریه می کند، می خندد یا حتی دلگیر می شود، می توان با او هم ذات پنداری کرد. به عبارت بهتر خواننده خود را جای راوی می گذارد و با او زندگی می کند.قبل تر اشاره شد که ملاصالح خود بخشی از کتاب دیگری است و حالا بعد از خواندن داستان ملاصالح گفت این کتاب  پازلی است که کتاب «من زنده‌ام» معصومه آباد بخش دوم آن است.

خاطره نویسی جنگ علاوه بر اینکه خود یک ژانر مستقل است اما می تواند به عنوان منبع الهامی در سایر قالب ها مثل سریال، فیلم، رمان و ... مورد استفاده قرار گیرد. ظرفیتی که این گونه از ادبیات در جامعه وجود دارد به علاقه زاید الوصف ایرانی ها در شنیدن خاطره باز می گردد. اینکه چقدر بتوان از رونق فرهنگ شفاهی و خاطره گویی برای خلق آثار جذاب و پرمخاطب استفاده کرد نکته ای است که اگر با همراهی پدید آورندگان همراه شود قطعا تحولی نو در فضای رخوت کتاب و کتابخوانی حاصل خواهد شد. یکی از اتفاق های خوب درباره کتاب ملاصالح پخش زنده رونمایی آن در ابادان بود که از شبکه های تلویزیونی پخش شد. کتاب در هشتمین پویش روشنا و  نهمین دوره مسابقه کتابخوانی شابک نیز حضور دارد.

کتاب «ملا صالح» نوشته رضیه غبیشی در 288 صفحه و با قیمت 12هزار تومان توسط انتشارات شهید کاظمی منتشر شده است.

در بخشی از کتاب می‌خوانیم:

یک روز مثل روزهای گذشته که گاهی با رعب و وحشت و انتظار رهایی می‌گذشت، دروازه بزرگ ساختمان استخبارات باز شد و ماشین حامل اسیران تازه‌وارد داخل محوطه حیاط شد. مثل هر بار به‌سرعت به حیاط رفتم تا پیش از رفتن اسرا به اتاق بازجویی آن‌ها را تحویل بگیرم و تخلیهٔ اطلاعاتی کنم. در حلقه‌شان ایستاده بودم:

- آقایان! من اسمم صالح البحّار است. مثل شما اسیر و مترجمتان هستم. با من همکاری کنید و هیچ نترسید. من در اتاق بازجویی کنارتان هستم و تا آنجا که بتوانم، با شما همکاری می‌کنم. به نفعتان است جواب سؤالاتشان را بدهید. البته من نیز چیزی که به ضرر شما باشد، برایشان ترجمه نمی‌کنم.

اسرا با نگرانی و ترس به من نگاه می‌کردند. خوف و وحشت و بی‌اعتمادی در نگاهشان موج می‌زد. خسته و گرسنه و بی‌رمق بودند. چاره‌ای نبود، باید آن‌ها را آماده می‌کردم. ادامه دادم:

- قبل از شما خیلی‌ها آمدند اینجا که اگر کمکشان نمی‌کردم، کارشان تمام بود. حواستان باشد، فریب وعده‌هایشان را نخورید. قول پناهندگی‌شان را قبول نکنید؛ چون شما را به خارج نمی‌فرستند. این‌ها فقط می‌خواهند از شما سوءاستفاده کنند و... .

 

توجیهشان می‌کردم؛ غافل از اینکه دو چشم ناپاک و خائن در لباس اسیر نگاهم می‌کرد. او سربازی از اهل شادگان بود که فریب وعده‌های بعثیان را خورده و خودش را تسلیم کرده و قاطی اسیران ایستاده بود.