نیلوفر و سپیدار
یک ماه می شد که نیلوفر در پای درخت سپیدار از زیر خاک بیرون آمده بود.
خیلی زود رشد کرد تنه سپیدار را چسبید و بالا رفت. آن قدر که به سپیدار رسید.
یک روز نیلوفر از سپیدار پرسید: چند سالته؟
سپیدار گفت: بیش تر از چهل سال.
نیلوفر خندید و گفت: تو چهل سالته آن وقت من یک ماهه اندازه تو شدم. خیلی تنبلی! یک کم بجنب.
سپیدار چیزی نگفت. چند روز بعد دوباره نیلوفر از سپیدار پرسید: چه طوری تنبل پیر؟ می خواهی با من مسابقه بدهی؟
سپیدار گفت: من پی نیستم. من درختی جوانم که حالا حالا ها عمر می کنم . تو هم عجله نکن خودت می گویی که یک ماه است به دنیا آمده ای.
نیلوفر گفت: من دوست دارم زود تر بزرگ شوم از تو هم بزرگ تر.
سپیدار گفت: صبر داشته باش.
بهار رفت و تابستان گرم و طولانی آمد. نیلوفر که تاب گرما و تشنگی را نداشت کم کم برگ هایش زرد شد و ساقه اش خشک شد.
وقتی پاییز آمد و باد های پاییزی هو هو کردند نیلوفر نتوانست خودش را نگه دارد. و به این طرف و آن طرف خم شد.
سپیدار گفت: چی شده دوست من؟ چرا ان قدر می لرزی؟
نیلوفر گفت: دارم از کنده می شم کمکم کن.
سپیدار گفت: بچسب به من!
نیلوفر گفت: نمی توانم. باد زورش زیاد است.
سپیدار هیچی نگفت.
نیلوفر گفت: باد چرا تو را تکان نمی دهد؟
سپیدار گفت: برای این که من ریشه دارم. این چهل سال ریشه ام توی خاک فرو رفته ولی تو ریشه نداری.
نیلوفر گفت: درسته من در مورد تو اشتباه کردم.
سپیدار گفت: به من بچسب من کمکت می کنم.
نیلوفر گفت: نمی......
نیلوفر حرفش را تمام نکذد. چون باد نیلوفر را از جا کند و با خود برد.
koodak@tebyan.com
تنظیم: شهرزاد فراهانی- منبع: مجله نبات