خانه مادر بزرگ
عباس عباس عباس جان! بلند شو عباس جان
با وحشت از خواب پریدم. مادربزرگ تنها زندگی می کرد. از وقتی خودم را شناخته بودم شب ها پیش او بودم. خانه اش دویست، سیصد قدم با خانه ما تفاوت داشتگاهی غذای خود را به خانه ما می آورد و می گفت: دو ر هم باشیم غذا بیش تر مزه می دهد. و من پیش او نشسته بودم. مادر بزرگ گفت: بشقابت را بیار جلو
ولی مادر بزرگ شما که هر چی گوشت بود ریختی تو بشقاب من
الهی قربون قد و بالایت شوم بخور تا بزرگ شوی می خواهم دامادت کنم.
پدر و مادر و بقیه شروع کردند به خندیدن. شام که خوردیم، مادر بزرگ پیچ فانوسش را بالا کشید و گفت: بلند شو عباس جان
بلند شدیم و راه افتادیم نسیم خنکی می وزید ستاره های آسمان به ما چشمک می زدند. صدای شرشر آب جوی نزدیک خانه مادر بزرگ به صدا در آمد. به خانه که رسیدیم مادر بزرگ رخت خوابمان را روی ایوان پهن کرد تا سرم را گذاشتم خوابیدم
گرم خواب بودم که صدای مادر بزرگ را شنیدم که می گفت: عباس عباس جان، بلند شو مادر
با وحشت از خواب پریدم و نشستم انگار بی اختیار به چپ و راست پرت شدم
صدای غرش آسمان آمد، تا به حال چنین صدایی نشنیده بودم. صدای جر جر هم از سقف بلند شد. فانوس روی ایوان ولو شد. ناگهان فریاد همسایه ها بلند شد: عباس تکان بخور بلند شو زلزله اس
زلزله، زلزله.... یعنی من خواب نمی دیدم....؟
نه خواب کدام است بلند شو عزیزم
از رخت خواب بلند شدم و با مادر بزرگ به حیاط رفتم. رعد و برق آسمان شدت گرفته بود. مادربزرگ با صدایی لرزان گفت: واویلا
نپرسیدم چرا آب گرمی که زیر پایم بود حس کردم. کمی آن طرف تر صدای فوران آب که از دل زمین می جوشید بلند شد. ناگهان آسمان درخشید. برق زد و همه جا روشن شد. و بعد هم صدای وحشت ناکی همه جا را لرزاند
مادر بزرگ بالا که بودیم بهتر بود
با بغض و ترس گفت: مگر صدای تکان های سقف خانه را نشنیدی؟ با زبان بی زبانی داشت خطر را اعلام می کرد
پس برویم خانه ما؟
توی این وضع نمی شود قدم از قدم برداشت. خطر ناک است مادر ممکن است...
چاره ای نبود توی آب این پاو اون پا کردم.تا حالا نمی دانستم گاهی زمین و آسمان هم لجبازی می کنند. زمین دیوانه وار می لرزید و دندان های مصنوعی مادر بزرگ به هم می خورد
می ترسی مادر بزرگ؟
دستم را گرفت و گفت: پیش هم باشیم بهتر آسمان رعد و برقش لحظه ای قطع نشد. حالا من می لرزیدم . دندان هایم به هم قفل شده بود
با اضطراب به زمین و آسمان نگاه کردم که ناگهان مادر بزرگ دستم را کشید : بیا عقب، زود باش
و بعد ناگهان همه جا تاریک شد. نمی دانم چه شد که پرت شدم روی زمین. دیگر صدای همسایه ها به گوشم نمی رسید. آسمان هم چراغش را خاموش کرد. سرم گیج می رفت
خواستم تکانم بخورم اما میان چند چوب سنگین گیر افتاده بودم
عباس جان عباس جان کجایی؟ صدایم را می شنوی؟
صدای مهربان مادر بزرگ بود.انگار همین نزدیک ها صدایم کرد
آره می شنوم. می شنوم. تو کجایی؟
بیا جلو دستم را بگیر تا باهم بلند شویم
نمی توانم عباس چیزی روی سینه ام سنگینی می کند
من هم نمی توانم مادربزگ پاهایم توی آب زیر چوب ها گیر کرده است
وبعد گریه ام گرفت. حس می کردم اشک هایم از گوشه چشم هایم سر خورد و می رفت توی گوشم. خواستم با دست پاکش کنم. اما دستم به چوب کلفتی گیر کرد . صدای مادر بزگ روحم را نوازش داد
نترس عبا سجان نترس طاقت بیار؟
تا کی؟
الان می آیند. پدرت، همسایه ها حتما می آیندطوریت که نشد مادر بزرگ؟
نه چیز مهمی نیست؟
پس چرا کسی نیومد؟ گریه نکن عباسم. گریه نکن
سینه ام می سوخت خیلی دلم می خواست جای سوزش آن را بخارانم. بوی خاک اذیتم می کرد. مادربزرگ هم به سرفه افتاد. صدایش کردم. چی شده مادربزرگ؟
فکر کردم صدایم ضعیف شده که به او ن هم نرسید. نمی توانستم بلند تر حرف بزنم. هر چه که دهانم بیش تر باز می شد خاکم بیش تر توی حلقم می ریخت.
سعی کردم به چیز های خوب فکر کنم. کاش مادربزرگ هم به چیز های خوب فکر کنم. فکر کردم. چند روز پیش. من بودم مادربزرگ و مادرم.
هوا گرم شده یک پیراهن نخی خوشکل برای عباس بگیر.
آخ که چه قدر تمام بدنم درد می کند چرا دیگر صدای مادربزرگ نمی آید؟ شاید خوابش برده است.
صدای جا به جا کردن چوپ ها و خاک ها را شنیدم. چوب و خاک هایی که زندانی کرده بودند سواخ کوچکی باز شد.
انگار از جای خوبی نسیم خنکی می آمد. اما نفس کشیدن مشکل بود کاش زودتر صبح می شد. از طرفی که نسیم می آمد نوار نازک نوری هم پدیدار شد داخل و چشمم را آزار می داد. صدای پدرم را از پشت خاک ها و چوب هایی که اطرافم را گرفته بود شنیدم. بعد روزنه بیش تر و بیش تر شد.
پدرم با چند مرد بیل به دست بالای سرم ایستاده بودند. مادرم هم همراه آن ها بود. تا چشم مادرم به من افتاد با صدای بلند داد زد: همسایه ها پسرم زنده است. خدارو شکر و مرا به طرف خود کشید و گفت: طوریت که نشده؟ من گفتم: تمام بدنم درد می کند.
بمیرم الهی عباس جان
مادم بود که مرا در آغوش گرفته بود و می فشرد. نفس های گرم مادرم کم کم درد را از یادم برد. ناگهان به یاد مادر بزرگم افتادم.
مادربزرگ کجاست؟
مادر دستی به سرم کشید انگار خاک موهایم را پاک می کرد.
غصه نخور پسرم مادربزرگ زرنگ تر از تو بود. برای همین هم روی ایوان خانه الان چشم به راه توست.
تنها؟
چرا تنها همسایه ها هم هستند.
نگاهی به آوارهای خانه مادر بزرگ انداختم حتما الان خیلی غصه می خورد که دیگر خونه ندارد. توی این فکر ها بودم که پدرم دستم را گرفت و گفت:
همین امروزها یک خانه بهتر برایش می سازیم.
حالا بیا برویم که مادر بزرگ منتظر توست.
koodak@tebyan.com
تنظیم: شهرزاد فراهانی- منبع: ماهنامه سازمان تبلیغات اسلامی