داستان های من و خانواده ام: (سرسره سواری در دنیای مجازی)
من سایه دختر کلاس هفتمی با مامان و بابا و البته سارا یک خانواده هستیم.
بابا مسئول پذیرش یک بیمارستان است. مامان خانه داراست و سارا توی دانشگاه میکروب شناسی می خواند. ( البته نمی دانم چرا سعی نمی کند اول خودش را بشناسد.
من و بابا روی سر سره نشسته بودیم. و سر می خوردیم پایین. سر سره ها پیچ پیچی بودند و به قول سارا آدرنالین خونم بالا و پاین می شد. بابا فریاد می زد قهقه می زد و روی زانوانش می کوفت.
ما سر می خوردیم و می آمدیم پایین. پایین تر و پایین تر. تا این که با سر فرود آمدیم وسط آب یخ.
بابا گفت: شنیدی چی گفتم؟ گفتم: بله شنیدم. ولی نشنیده بودم.
مثلی را که بابا زده بود توی ذهنم دیده بودم. دیده بودم که با کله سقوط کردیم وسط یک عالمه آب و یخ.
سارا گفت: بابا چرا ان قدر آب و تاب می دین؟ بعد رو کرد به من و گفت: گوشی بابا مصادره شده. گفتم: کدام گوشی؟
و با تعجب به بابا نگاه کردم. سارا گفت: همان گوشی که دوزارم نمی ارزید. خوب معلومه کدوم گوشی که واسه روز پدز برایش خریدیم.
گفتم: آخه چرا؟ رفتین اداره پلیس؟
سارا گفت: پلیس واسه چی؟
گفتم: واسه گوشی دیگه؟
مامان از لابه لای کاکتوس های پرورشی اش که قطار کرده بود روی پیشخوان آشپزخانه سرک کشید و گفت: من مصادره کردم من... و باز سرش پشت کاکتوس ها غیب شد.
گفتم: خواب چرا؟
سارا گفت: به خاطر جناب عالی.
سر و دست مامان دوباره از لای کاکتوس ها پیداشد و البته یک ورق.
مامان ورق را گذاشت روی لبه پیشخوان. گفت: به خاطر این.
ورق سر جایش نماند. پرید و افتاد این طرف راهرو.دویدم به سمتش.وایی... کارنامه...
صادای عصبانی مامان آمد بله کار نامه.
بله، وضعیت نمره ای من افتضاح بود. به همین دلیل من به حکم مامان و سارا خانوم میکروب شناس محکوم شدم به محکوم بودن از هر گونه امکانات تفریحی تا بهبود وضعیت درسی.
خواب ابن که من بیش تر شب ها سر گوشی بابا بودم و از برنامه فشرده درسی که برای خودم نوشته بودم عقب ماندم درست. ولی حقم هم نبود که ٢٤ ساعت کله ام توی درس و مشق باشد. بابا هم باید پا به پای من می نشست و از من می پرسید و با من ریاضی و زبان کار می کرد.
یک بار از بابام پرسیدم: بابا جان من از درسم عقب ماندم و تنبیه شدم شما چرا با من توی حوض آب و یخ مملو از درس و کتاب بیفتی؟
گفت: باباجان، واقعیتش اینه که که من هم از طرف مدیر داخلی بیمارستان اخطار گرفتم. فقط به این خاطر که مدام گوشیم دستم بود و به هیچ کار دیگری نمی رسیدم. بابا سرش را انداخت پایین.
دلم برای بابا سوخت. چاره ای نبود. من و بابا باید به تلاشمان ادامه می دادیم.
koodak@tebyan.com
تنظیم: شهرزاد فراهانی- منبع:فصل نامه سازمان تبلیغات اسلامی