خواب عبرت آموز
همه جا سیاه و تاریک بود. چشمش هیچ جا را نمی دید. ناگهان نوری را دید که چند نفر به سمتش می آمدند.
سرجایش ایستاد، اما ناگهان با تعجب دید: که خیلی خیلی کوچک شده بود. به آن چند نفر نگاه کرد و دید خیلی خیلی بزرگ شده اند. و دندان های بزرگ و شاخک های قوی و بزرگ دارند.
ترسیده بود. مورچه و ملخ و پروانه های غول پیکر به سمت او می آمدند. می خواست فرار کند اما جایی را نمی دید. می خواست فریاد بزند و کمک بخواهد.
مورچه شش دست و پایش را به هم مالید و گفت: بی خود به خودت زحمت نده تو راه فراری نداری.
مورچه روی دو پای بزگش ایستاد و به او حمله کردو دستانش را گرفت و پروانه هم پاهایش را گرفت.
صورتش از ترس حسابی داغ شده بود. داشت التماس می کرد: تورو خدا با من کاری نداشته باش. من نمی دونستم تورو خدا.
گریه امانش نداد صورتش از عرق ترس و اشک خیس شده بود.
پروانه بال های بزرگش را باز کرد و گفت: یادت می آید چه طور ما را می گرفتی و دست و پایمان را می کندی؟ حالا نوبت توست.
مورچه دهانش را باز کرد و به سمت او حمله کرد که یک دفعه ماشین ترمز کرد و سرش به در کامیون خورد و از خواب پرید.
دستی روی سرش که درد کشیده بود کشید و گفت: آخیش، همش خواب بود داشتم خواب می دیدم.
باباش دنده کامیون را عوض کرد و گفت: چه خوابی؟
خندید و گفت: ولش کن بابا. مهم نیست و چشمش به شعر روی سایه بان ماشین افتاد.
میازار موری که دانه کش است
که جان دارد و جان شیرین خوش است
Koodak@tebyan.com
تنظیم: شهرزاد فراهانی- منبع: فصل نامه سازمان تبلیغات اسلامی