سروان عراقی گفت اشتباه میكنیم با شما میجنگیم
جوانی 16 ساله با شنیدن پیام حضرت امام(ره) مبنی بر حضور در جبههها، خود را برای شركت در عملیات آزادسازی خرمشهر به مناطق عملیاتی میرساند.
جوانی 16 ساله با شنیدن پیام حضرت امام(ره) مبنی بر حضور در جبههها، خود را برای شركت در عملیات آزادسازی خرمشهر به مناطق عملیاتی میرساند. در مرحله سوم عملیات مجروح میشود و تیر خلاصی بعثیها كار را تمام نمیكند تا بیش از هشت سال اسارت برای حسین یوسفی آغاز شود. هشت سال آزادگی و زندگی كنار مرحوم ابوترابی حرفها و خاطرات زیادی دارد كه برای بازگفتنش نیاز به ساعتها گپ و گفت است. یوسفی 40 درصد جانبازی دارد و در گفتوگو با «جوان» بخشهایی از دوران آزادگی را برایمان بازگو میكند تا بیشتر در حال و هوای آن دوران قرار بگیریم.
در چه مقطعی از جنگ پای شما به عنوان رزمنده به جبهه باز شد؟
سال 1361 حضرت امام (ره) پیام معروفی صادر كرد مبنی بر اینكه جوانان و مردم حضور فعالتری در جبهه داشته باشند و به عنوان نیروی جایگزین به جبهه بروند تا قدیمیترها خسته نشوند. من حدوداً 16 ساله بودم كه با كسب اجازه از پدر و مادرم از طریق سپاه برای اعزام ثبتنام كردم. نزدیك یك ماه در پادگان امام حسین(ع) بودم و در نهایت در تاریخ 28/12/1360 به اهواز رفتم. ابتدا در یك كارخانه نساجی متروكه مستقر شدیم. بعد تقسیم نیرو انجام شد و من را به روستایی در همجواری رود كارون اعزام كردند. زمانی كه به كارخانه نساجی رسیدیم برخی نیروها به مدت شش ماه در آنجا مستقر بودند ولی توفیق حضور در جبهه را پیدا نكرده بودند. اما از شانس خوبمان در چند روز اولی كه آنجا مستقر بودیم ما را به خط مقدم اعزام كردند. حضور من در جبهه با عملیات بیتالمقدس مصادف شد. مرحله اول عملیات ساعت 12 شب 10/2/1361 با رمز یا علی(ع) شروع شد كه تا صبح ادامه داشت. بعد از مرحله دوم عملیات، در سومین مرحله كه در تاریخ 20/2/1361 از ناحیه كتف و كمر مجروح شدم و بعد از مدتها ماندن زیر آتش هر دو طرف منطقه آرام شد. چون به خاكریز عراقیها نزدیك بودم عراقیها با نیروی پیاده آمدند و به كسانی كه روی زمین بودند چند گلوله زدند. به خاطر حفظ امنیت خودشان هر كسی كه روی زمین بود را میزدند. بالای سرم آمدند و به سینهام زدند. عقبتر رفتند و 10 نیروی بسیجی كه در حال عقبنشینی بودند را گرفتند. در برگشت مجدداً تیرخلاصی میزدند. بالا سر من كه رسیدند احساس كردند هنوز نیمهجانی در بدن دارم. یکی از عراقیها اسلحه را برای شلیك آماده كرد و من با همان زبان بیزبانی به او گفتم آخری را بزن و كار را تمام كن. وقتی حاضرجوابیام را دید یقهام را گرفت، بلندم كرد و به بیمارستان صحرایی برد. آن زمان هنوز خرمشهر هنوز آزاد نشده بود. من و دو نفر دیگر مجروح بودیم كه چشمانمان را بستند و سوار جیپ عراقی كردند و تا نزدیكیهای خرمشهر بردند. آنجا میشنیدم كه میگفتند حمله سنگینی انجام شده و مجروحان خودمان در بیمارستان خرمشهر هستند و اینها را به بصره ببرید. ما را به بیمارستانی در شهر بصره انتقال دادند و حدود 10 روز آنجا بودم. مجروح ایرانی زیاد بود و كسانی كه بهبود پیدا میكردند را به استخبارات عراق انتقال میدادند. موضوع قابل توجه این بود كه روزی یك یا دو مجروح به شهادت میرسیدند. مشخصات شهدا را با ماژیك روی سینههایشان مینوشتند كه شنیدیم بعدها اطلاعات را روی كاغذ میآوردند تا اگر بعدها تبادل اسرا شكل گرفت حداقل اطلاعاتی داشته باشند.
بعد از بیمارستان چه سرنوشتی پیدا كردید؟
در استخبارات اتاقی 25 متری حدود 40 عراقی كه از دید خودشان خاطی به حساب میآمدند را حبس كرده بودند. كارگران سودانی و مصری كه به عنوان كارگر ساده با كسی درگیری پیدا كرده بودند هم جزو این 40 نفر بودند. از طرفی هم ما 33 نفر بودیم كه در جریان عملیات بیتالمقدس اسیر شده بودیم. وضعیت بسیار اسفباری داشتیم. به لحاظ وضعیت بهداشتی شرایط فوقالعاده بود. تقریباً 75 نفر در یك اتاق 25 متری با وضعیت بدی زندگی میكردیم. نزدیك 10 روز در این ساختمان بودیم. در طول این مدت ما را برای مصاحبه میبردند تا بتوانند استفاده تبلیغاتی كنند. نكته جالب توجه اینجا بود كه اگر كسی جواب سربالا میداد یا در پاسخها درشتی میكرد و جواب موردنظرشان را نمیداد، فرد را با كابل میزدند. در اتاق مصاحبه فریاد كسی كه در اتاق كتك میخورد میآمد.
با عراقیهای خاطی كه همبندتان بودند صحبتی داشتید؟
خیر، با آنها صحبتی نداشتیم و آن زمان هنوز زبان عربی را به خوبی بلد نبودیم. آنها به پاسدارها «حرس خمینی» میگفتند كه معنای حراستكننده و نگهبان امام میداد. به دلیل كمبود اطلاعات و سواد ما خیال میكردیم آنها لغت «حرص» را به كار میبرند و زمانی كه «حرس خمینی» میگویند به حضرت امام توهین میكنند. شخصی به نام غلامعلی كابلی از مشهد داشتیم كه نتوانسته بود كارت سپاهش را معدوم كند و به خاطر همین موضوع خیلی اذیتش كردند. او را زیر دوش میبردند خیسش میكردند و با كابل میزدند. همزمان هم موج انفجار گرفته بود كه از دماغ و گوشش پیوسته خون میآمد. عراقیها به خاطر كارتی كه از او گرفته بودند پشت سر هم به او «حرس خمینی» میگفتند و او هم در جواب خودتونید میگفت. به یكی از سروانهای عراقی به نام عماد گفتم چرا انقد او را میزنید كه گفت چون «حرس خمینی» است. گفتم «حرس خمینی» یعنی چه كه برایم توضیح داد. بعدها كه زبان عربیمان بهتر شد فهمیدم این لغت معنی نگهبان میداد.
در آن سن كم تا پای مرگ رفتید و آمدید. آن زمان چه احساسی را تجربه كردید؟
یكی دو بار من شهادتین را گفتم و به تقلید از حضرت علی(ع) «فزت و رب الكعبه» گفتم. مدتی گذشت و خبری نشد كه با خودم گفتم حالا كه توفیق شهادت نصیبم نمیشود كاری كن تا انتهای این مسیر را بروم و ببینم چه میشود. هرچند اصلاً فكر نمیكردم انتهای این مسیر به اسارت ختم شود.
ترس و وحشت به شما غالب شده بود؟
نه به آن صورت. نمیگویم آدم بیباكی بودم ولی نمیدانم چه حكمتی بود ترس آنچنانی نداشتم. شاید یكی از دلایلش این بود عرق و وابستگی ما به دنیا و متعلقاتش خیلی كم بود. چون ما آن زمان مجرد بودیم تمام آمال و آرزویمان خشنودی و شادی پدر و مادر بود. اسارت برای كسانی كه متأهل بودند خیلی سختتر بود و میدیدیم كه به لحاظ روحی رنج بیشتری میبرند.
چطور متوجه آزادی خرمشهر شدید؟
هنوز در بیمارستان بصره بودیم كه تعدادی از اسرا را آوردند كه من از آن جمع آقای مجید شجری، فرامرزیان و مجید كتابی كه همگی اهل مشهد بودند را به یاد دارم. این دوستان كه آمدند چشمشان اشك و لبشان خندان بود. از اینكه نمازشان را در مسجد جامع خرمشهر خوانده بودند خوشحال بودند.
از شهدا اسم خاصی در خاطرتان هست؟
یكی دو بار من شهادتین را گفتم و به تقلید از حضرت علی(ع) «فزت و رب الكعبه» گفتم. مدتی گذشت و خبری نشد كه با خودم گفتم حالا كه توفیق شهادت نصیبم نمیشود كاری كن تا انتهای این مسیر را بروم و ببینم چه میشود. هرچند اصلاً فكر نمیكردم انتهای این مسیر به اسارت ختم شود.
جعفر خزایی را خاطرم هست و خیلی خوشحالم از اینكه فرصتی پیش آمد از این شهید یاد كنم. ایشان آشپز یكی از بیمارستانهای شیراز بود كه چند دختر داشت و به لحاظ مجروحیت اوضاع خیلی وخیمی داشت. تركشهای متعددی خورده بود و یك روز من احساس كردم پهلویش كه سوراخ شده هوا میكشد كه بهبودی پیدا نمیكند. به دكتر عراقی گفتم به نظرم از اینجا هوا میكشد و به محل زخم آب ریخت و متوجه هوا رفتن به زخم شد. این شهید بزرگوار درد و رنج زیادی كشید و در آخر به شهادت رسید.
بعد از آن اتاق به كجا منتقل شدید؟
ما را به استخبارات بغداد بردند. بعد از آن ما را به اردوگاه موصل یك بردند. اردوگاهی كه اسرای قدیمی اول جنگ و تعدادی از پیرمردهای عرب و اكراد ایرانی را گرفته بودند داخلش حضور داشتند. در این اردوگاه ملغمهای از همه جور نگرش و فكری بود و همین باعث اختلاف نظر بین اسرا شده بود. عراقیها هم كه منتظر گرفتن ماهی از آب گلآلود بودند دنبال تفرقهافكنی بین بچهها بودند. بعد از مدتی اردوگاه به دو گروه شرقی و غربی تقسیم شد و گاهی برخوردهایی هم پیش میآمد. تا اینكه مرحوم ابوترابی قدمش را به آن اردوگاه گذاشت و بچهها را روشن كرد كه همه ما به عبارتی در یك جبهه هستیم و همه ایرانی و مسلمان هستیم و زیبنده ما نیست اینجا در دل دشمن چنین اختلافاتی را دامن بزنیم. مرحوم ابوترابی وضعیت اردوگاه را سر و سامان داد. برخی اسرا هنوز اردوگاه را با جبهه اشتباه گرفته بودند و تا اتفاقی میافتاد فریاد «اللهاكبر» سر میدادند و با نگهبانان عراقی درگیر میشدند. حداقل امكاناتی كه برای خودمان ترتیب داده شده بود را میشكستند. حاجی كه آمد روحیات بچهها را تغییر داد و گفت كه سربازی كه به او توهین میكنید یا حرفش را گوش نمیكنید او هم از سینه یك مادر شیعه ارتزاق كرده و از روی ناچاری اینجاست. مقداری موضع اسرا را تعدیل كرد. از آنجا به بعد یك مقداری تحمل اسارت بهتر شد.
یعنی حضور و وجود مرحوم ابوترابی تا این اندازه تأثیرگذار بود؟
بله، اگر حاجی نبود خیلیها جانشان را در اسارت از دست میدادند. به هرحال در اسارت افراد افراطی كه جانب احتیاط را نمیگرفتند وجود داشتند. حاجی ابوترابی خیلی انسان باتدبیر و سیاستی بود. ما فرماندهای داشتیم كه به لحاظ ظاهر و تیپ خیلی به صدام شبیه بود. سروانی به نام خمیس بود. زمانی كه حاجی ابوترابی با او صحبت میكرد پنجه در پنجه هم میكردند وسط اردوگاه با هم قدم میزدند. مسائلی كه حاجی به ذهنش میرسید را با او مرور میكرد. به حاجی ابوتراب میگفت و ادامه میداد: « من نظامی هستم و نظامی جایز نیست در امور سیاسی دخالت كند. من قضاوت نمیكنم كه جنگ را كی شروع كرد و چه كسی مقصر است. اما با شناختی كه من در این مدت از تو پیدا كردهام اعتراف میكنم چنانچه سایر روحانیونی كه در ایران هستند همانند تو باشند و مثل تو فكر و زندگی كنند ما در اشتباهیم كه با شما میجنگیم.»
دوران اسارت شما چند سال به طول انجامید؟
من هشت سال و سه ماه و 11 روز اسیر بودم.
پس از بازگشت به میهن تحصیل را ادامه دادید؟
بله، دیپلمم را كه به صورت جهشی در مجتمع رزمندگان گرفتم و دانشگاه در رشته علوم اجتماعی قبول شدم. نزدیك فارغالتحصیلیام بود كه تشكیل خانواده دادم و به تشویق همسرم مجدداً فوقلیسانس علوم سیاسی شركت كردم. تافل دكتری را هم پشت سر گذاشتم كه مشغلههای كاری اجازه خواندن در مقطع دكتری را به من نداد.
به نظرتان بزرگترین دستاورد دوران آزادگی برایتان چه بوده و موجب چه تغییر و تحولاتی در وجودتان شده است؟
نخست اینكه ما را انسانهایی بسیار قانع بار آورد. دیگری آنكه ارزش داشتههای خودمان را بیشتر شناختیم. كاش مجال و فرصتی پیش میآمد كه بچههایم گوشهای از سختیهای دوران اسارت را تجربه میكردند چون برای آیندهشان بسیار راهگشا و كارساز بود. متأسفانه نسل امروز را نسلی مرفه و رفاهزده میبینم. نسل امروز باید قدر داشتههایش را بداند و گاهی اوقات فكر میكنم قدر نعمت و امكاناتی كه دارند را نمیدانند و همین باعث میشود توقعات فزاینده داشته باشند.منبع: روزنامه جوان