تبیان، دستیار زندگی
این روزها زیر آسمان این شهر مادران شهدایی وجود دارند که با وجود سال های زیاد از شهادت فرزندشان، اما هنوز با صدای هر زنگی منتظر رسیدن فرزند شهید خود هستند و حکایت شهید فرهادی، خبرنگار و عکاس شهیدی است که بدون هیچ چشمداشتی اخبار جنگ را مخابره می کرد.
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

شهید دانش‌آموزی که دغدغه‌اش خبرنگاری بود

این روزها زیر آسمان این شهر مادران شهدایی وجود دارند که با وجود سال‌های زیاد از شهادت فرزندشان، اما هنوز با صدای هر زنگی منتظر رسیدن فرزند شهید خود هستند و حکایت شهید فرهادی، خبرنگار و عکاس شهیدی است که بدون هیچ چشمداشتی اخبار جنگ را مخابره می‌کرد.

بخش فرهنگ پایداری تبیان
مادر شهید

به تابلوهای خیابان و کوچه های شهر که نگاه کنی، هر کدام‌شان بیشتر مزین به نام یک شهید است که گویا آن کوچه روایتگر زندگی آن شهید بوده، اما آیا تاکنون چقدر از ما آدم‌ها در حالی که چندین بار گذرمان به تصویر شهدا و نام آها در کوچه وخیابان می‌افتد، امابه مفهوم و ایثار آنها توجه کنیم؟

وقتی می‌گویی مادر اگر کوه‌ها، دریاها، سخره‌ها، آسمان به نام مقدس او قیام کنند نباید تعجب کرد چون واژه مادر آن چنان مقدس است که هیچ انسانی توصیفی برای آن ندارد حال وقتی قرار است به دیدن مادر شهیدی بروی که تنها پسرش را تقدیم به اسلام و انقلاب کرده است شاید ابتدا دلت کمی بلرزد شاید حس کنی تجدید خاطرات او را غمگین می‌کند اما در راه که می‌روی به خودت یادآوری می‌کنی که نام مادر شهدا با امالبنین گره می‌خورد و او مادر علمدار کربلا بود پس مادران شهدا هم درس از او گرفته‌اند.

آری وقتی مادر باشی می‌فهمی عشق واقعی را و وقتی مادر باشی امالبنین را با تمام وجود ستایش می‌کنی و مادر شهید که باشی می‌فهمی چرا نامش با نام مادر علمدار کربلا گره خورده است.

آری مادران شهدا، تربیت فرزندانی را بردوش داشتند که در سختترین زمان مسئولیت خود را به درستی انجام داده تا با شناخت و تبعیت از ولی فقیه استحکام و انسجام ملی را به نمایش بگذارند.

انگار همین دیروز بود که چشمانش را به در دوخته و در انتظار آمدن پسرش بود که خبر شهادت فرزندش را از جزیره مجنون شنید و او ماند با حرف‌های نگفته با نور چشم و میوه دلش.

آری سالها از رفتنش گذشته اما مادر هنوز با پسر شهیدش زندگی می‌کند و هر لحظه او را در کنار خود حس می‌کند، تمام خاطرات را در ذهنش تداعی می‌کند.

هر زنگی که به صدا درمی‌آید مادر فکر می‌کند این محمدرضا است که زنگ در را به صدا درآورده است.

گزارش امروز با گزارشات دیگری که نوشتم فرق دارد و نوشتن آن کمی سخت است چون وقتی قرار است از کسی بنویسی که خودش خبرنگار بوده نوشتن برایت سخت می شود.

کنار در اتاق بر روی صندلی نشسته است و چوب دستی یا همان عصایش بر دیوار تکیه زده است.با دیدنم از جای بلند می‌شود و با اینکه برای اولین بار است که هم را می‌بینیم مرا محکم در آغوش می‌گیرد و خوش آمدگویی می‌کند از او می خواهم تا هرچه دل تنگش از روزگار قدیم و فرزند شهیدش می‌خواهد برایم روایت کند.

مادر شهید خود را برایم اینگونه معرفی می‌کند: نامم فاطمه سیفی متولد روستای نوفرست بیرجند هستم، در آن زمان در نوفرست به من بیبی فاطمه می‌گفتند، نام پدرم علیجان بود و جزو بزرگان روستای نوفرست و یا به اصطلاح امروز خان و کدخدا بود و وضع مالی خوبی داشتیم، مادرم خانهدار بود و از بزرگان روستای نوکند بود. پدر مشغول کار تجارت و وارد کردن شتر و دیگر وسایل بود.

من در روستای نوفرست در کنار خانواده بزرگ شده تنها دختر خانواده بودم و دو برادر هم داشتم که متاسفانه درحال حاضر همان دو را هم ندارم پدرم به دست و دلبازی معروف بود و سفره‌هایی که در خانهاش پهن می‌شد همیشه پر از مهمان بود.

در گیر و دار ایام جوانی بودم که همسرم که نامش عباسعلی فرهادی است و از بزرگان آن زمان بود به خواستگاری من آمد و چون از قبل رفت و آمد خانوادگی داشتیم و این سبب شد تا عقد و عروسی ما در یک شب صورت گیرد.

عروسیمان در همان خانه‌های روستایی در نوفرست برگزار شد. همسرم دران زمان معمار بود و تنها درحد خواندن و نوشتن و قرآن خواندن سواد داشت.

مراسم ازدواجمان به صورت سنتی برگزار شد و بعد از مراسم ازدواج جهاز خود را به بیرجند آوردم و به همراه همسر مرحومم زندگیمان را در شهر بیرجند آغاز کردیم.

زندگی خوب و خوشی داشتیم، یادم می‌آید در همان روزهای آغازین ازدواج برای همسرم آشپزی خوب وخوشمزه‌ای درست می‌کردم، آبگوشت و کشک مرا خیلی دوست داشت.

چند سال بعد از ازدواج خدا فرزندی به ما داد با آمدنش دنیایم رنگین شد او را خیلی دوست داشتیم نامش را پروین گذاشتیم و با اینکه هنوز چند صباحی از وجودش در دنیای من و همسرم سپری نشده بود از دنیا رفت.

خدا بعد از گرفتن فرزند اولم دختری دیگر به من هدیه داد که من و همسرم به دلیل عشق و علاقه زیاد به فرزند اولمان او را هم پروین گذاشته و شناسنامه او را برای فرزند دوم نگه داشتیم و از همان شناسنامه استفاده کردیم. خداوند به من و همسرم 5 فرزند 4 دختر ویک پسر عطا کرد.

در فامیل ما اکثرا فرزندانشان دختر بودند وقتی من شهید محمدرضا را باردار بودم همه می‌گفتند اگر این پسر نشود برای تو و خانواده فرهادی شاید زیاد خوب نباشد.

خدا خواست و فرزندمان پسر شد و با تولد او تمام فامیل خوشحال شده و همه او را دوست داشتند همسرم دو سال بعد از تولد محمدرضا از دنیا رفت من ماندم و 5 بچه که باید در شهر بیرجند آنها را بزرگ می‌کردم خدا توفیق داد با توکل بر ائمه فرزندانم را برای تحصیل به مدرسه فرستاده و خود درخانه خانه داری می‌کردم.

محمدرضا که به دنیا آمده بود همسرم او را مسلمان کرده و به گوشش اذان گفت و چون محمدرضا در ماه صفر متولد شد همسرم بالای زیارت عاشورا نام فرزند پسرمان را نوشت و هنوز این دست خط موجود است.

حضور محمدرضا در صف‌های نماز جماعت از سن 5 سالگی

خواهرم از تو می‌خواهم مراقب مادر باشی و این سفرمن دیگر برگشتی ندارد محمد رضا به جبهه رفت و 20 روز بعد از رفتنش خبر شهادتش را برایمان آوردند او در سال 65 در جزیره مجنون در اثر اصابت گلوله درماه مبارک رمضان شهید می‌شود.

محمدرضا از همان سن 5 سالگی درصفهای اول مسجد در بین مردم دیده می‌شد و همه او را دوست داشتند او با خواهران خود مهربان بوده و همیشه حجاب را به آنها توصیه می‌کرد و هیچگاه از او غیبتی نشنیدیم.

به دلیل کهولت سن مادر شهید ادامه ماجرا را از زبان خواهر شهید یعنی پروین فرهادی جویا شدیم.

پروی فرهادی که 13 سال از برادر شهیدش بزرگتر است در گفت‌وگو با تسنیم اینگونه گفت: یادم می آید وقتی مادرم محمدرضا را باردار بود تلاش می‌کرد همیشه بهترین خوراکی‌ها و از طریق کسب روزی حلال تغذیه کند هرچند پدر و مادر من از همان ابتدا به مال حلال و رزق حلال بسیار مقید بودند.

یادم می‌آید هر وقت مادرم می‌خواست محمد رضا را شیر دهد پدر از او سوال و جواب می‌کرد که آیا به مسجد رفته‌ای؟ آیا نمازت را خواندی؟ عشق و علاقه پدر نسبت به فرزند سبب شد تا محمدرضا نخستین جمله‌ای که بر زبان جاری ساخت همان نام بابا باشد.

مادر هیچ‌گاه فرزندان خود را تنبیه نکرده بود اما یادم می‌آید یک روز محمدرضا که کلاس اول دبستان بود از مدرسه به خانه آمد دستش یک خوراکی بود، مادرم گفت خوراکی را  از کجا آورده ‌ی محمد رضا با همان سن وسال کودکی گفت دوستم پیدا کرده و به من داده است.

مادر برای تنبیه با یک سیم که کمی داغ شده بود بر پشت دستان محمدرضا کشید و گفت: دوباره حق نداری نه از کسی اینگونه پولی قبول کنی و نه بدون اجازه من خوراکی بخری.

محمد رضا از همان کودکی درکنار مادر نماز می‌خواند و بیشتر اوقات در مسجد بود که مادرم برای اینکه تشویق شود به امام جمعه مسجد هم سفارش کرده بود تا محمدرضا را مورد تشویق قرار دهند.

هم کلاسی‌هایی که آسمانی شدند

محمدرضا بیشتر اوقات کتاب می‌خواند و درمراسم مذهبی شرکت می کرد در دبیرستان معلم‌ها خیلی برروی دانش آموزان تاثیرگذار بودند و این سبب شده بود از کلاس 18 نفره محمدرضا 12 نفر آنها شهید شوند.

برادر شهیدم از وقتی وارد راهنمایی شد درکنار تحصیل خبرنگاری و عکاسی می‌کرد، در دبیرستان این کارهای او اوج گرفت چون هر رزمنده‌ای که می‌خواست به جبهه اعزام شود محمد رضا خود را به رزمنده رسانده تا از زندگی او مصاحبه بگیرد و او خبرنگار وعکاسی بود که تمام کارش خدایی و بدون دریافت حق الزحمه از کسی بود.

تلاش محمد رضا این بود که تا می‌تواند اخبار جبهه و جنگ را مخابره کرده و جوانان روستایی را در زمینه انقلاب بیدارکند.

درآن زمان در بیرجند تنها خبرنگاران آقای خالدی و مهربخش بودند اما محمدرضا تلاشش در زمینه خبرنگاری و انعکاس اخبار جبهه و جنگ رزمندگان بی نظیر بود.

او به شهید رحیمی علاقه زیادی داشت. مرجع تقلید او امام خمینی(ره) بود و در فعالیتهای سیاسی قبل از انقلاب همیشه شرکت کرده و اعلامیه‌ها را داخل لباس خود گذاشته و دربین مردم شهر توزیع می‌کرد.

19 ساله بود که تصمیم گرفت به جبهه برود هرچند ما با جبهه رفتن تنها مردم خانواده مخالف بودیم اما یک شب که ساعت از 12 شب گذشته بود مادرم به من تماس گرفت که محمد رضا هنوز به خانه نیامده است و از دوستانش و از جمله شیخ شهاب سراغ محمدرضا را گرفتیم.

شیخ شهاب در جواب تلفن مادرم گفت: فرض کنید محمد رضا بدون خداحافظی به جبهه رفته چون می‌داند که شما با جبهه رفتن او مخالف هستیدمادرم با شنیدن این جمله بسیار ناراحت شده و اشک ریخت.

از آن جایی که رزمندگان قبل از اعزام به جبهه به مشهد رفته و از آنجا با قطار به جبهه اعزام می‌شدند همان شب همسرم به مشهد رفت تا محمدرضا را برگرداند، در پادگان‌های آموزشی محمدرضا را پیدا کردیم و از او خواستیم به خاطر دل مادر برگردد.

اسم مادر که بردیم محمدرضا با وجودی که علاقه زیادی به جبهه داشت اما همراه ما به بیرجند آمد روز بعد همراه محمدرضا به مزار شهدا رفتیم و او ابتدا تصویری را که خودش برروی تابلو درمزار شهدا نقاشی کرده بود نشانم داد و گفت: از تو می‌خواهم امروز مادر را راضی کنی تا اجازه دهد به جبهه بروم، من که محمد رضا را بسیار دوست داشتم گفتم: برادر جان مرا از این مسئولیت معاف کن. همان روز به خانه برگشتیم وقتی به خانه مادرم رسیدیم مادرم جلسه روضه داشت.

محمدرضا به مادرم گفت: چرا روضه می‌گیرید، مادرم گفت: برای اینکه ایام عزاداری هست باید مراسم عزاداری بگیریم تا حضرت زهرا از ما راضی و خوشنود باشند.

در همین هنگام محمد رضا به مادرم گفت: خب اگر فردا روز قیامت حضرت زهرا به شما بگویند چرا جلودار شدید تا فرزندتان به جبهه نرود آیا پاسخی برای این بانو دارید؟ مادرم کمی تامل کرد و گفت: باشد پسرم بازی را تو بردی من برای اعزام به جبهه تو موافقم و این شد که محمد رضای 19 ساله تنها پسر خانواده فرهادی عازم جبهه شد.

محمد رضا هنگام خداحافظی به من گفت: خواهرم از تو می‌خواهم مراقب مادر باشی و این سفرمن دیگر برگشتی ندارد محمد رضا به جبهه رفت و 20 روز بعد از رفتنش خبر شهادتش را برایمان آوردند او در سال 65 در جزیره مجنون در اثر اصابت گلوله درماه مبارک رمضان شهید می‌شود.

محمدرضا دوره‌های مختلف غواصی را گذرانده بود بعد از شهادتش پیکرش دو روز درآب‌های جزیزه مجنون گم بود که با تلاش هم رزمانش پیدا شد و در قطعه گلزار شهدا بیرجند درخاک آرمیده است.

اگر کمی چشمانمان را باز کنی، زیر آسمان این شهر محمدرضاهای زیادی وجود دارند که جان خود را فدای انقلاب و نظام کردند حال اینکه شهید محمدرضا فرهادی شهید رسانه‌ای، عکاس و خبرنگار خراسان جنوبی است که در زمان حیاتش تنها دغدغه‌اش گرفتن عکس و مصاحبه از رزمندگانی بود که می‌خواستند به جبهه بروند و او این گزارشات و عکس‌ها را برای رضای خدا گرفته بود، در قبالش از هیچکس هزینه دریافت نکرد تا امروز همان عکس‌هایی که او با دوربین گرفته است به عنوان اسناد و ماندگار برجای بماند. راهش پر رهرو باد.

منبع: تسنیم