تبیان، دستیار زندگی
او در حالی از میان ما رفت که حکایت «یک ساغر نگاه» و روایت «صد پرده آواز خاموش» را برای همگان به یادگار گذاشت.
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

ابر باش و سرود باران را، در فضای بهار جاری کن ...

او در حالی از میان ما رفت که حکایت «یک ساغر نگاه» و روایت «صد پرده آواز خاموش» را برای همگان به یادگار گذاشت.

بخش ادبیات تبیان
غلامرضا شکوهی

سال ۱۳۹۲ شمسی به شب نیمه رمضان خود رسیده بود که او هم در محفل شاعرانه رهبر ادیب انقلاب، حضور یافت؛ این اشعار را خواند و البته مورد عنایت حضرت آقا هم واقع شد:

سلام فاتح آئینه‌ های قاب ‌شده

بدون هسته خورشید، آفتاب ‌شده

***

به تماشای قدت آینه‌ ها کوتاهند

ماه‌ ها پشت نگاه تو شبیه ماه‌ اند

هرچه نی روی لب دشت عطش می‌ خواند

همه مدیون دم گرم تو یعنی آه ‌اند

ابر را مات کن از صفحه شطرنجی روز

ذره‌ های دل خورشید تو را می ‌خواهند

روی تن‌ پوشِ تو موسیقی باران لغزید

ابرها تشنه یک ضربه به این درگاهند

او در ادامه همین دیدار، این شعر را نیز در حضور حاضران خواند:

پا به پای ستاره ها بنشین؛ دست در دست آسمان بگذار

گاهگاهی هوایی خود باش؛ خاک را بهر خاکیان بگذار

دست بر طاق آسمان برسان، پنجه را در هلال ماه بپیچ

گاه بر سینه گذشته خویش، تیر غیبی در این کمان بگذار

مثل فریاد رعد در دل کوه، صخره‌ های ستبر را بشکن

آشنا با تبار طوفان باش؛ بادها را به این و آن بگذار

ابر باش و سرود باران را در فضای بهار جاری کن

گریه را جمع در نگاهت کن؛ خنده در ضرب ناودان بگذار

می‌ رود ساعت از برابر ما، خسته از لحظه های اندوهیم

ایستگاهی برای یک لبخند، در سراشیبی زمان بگذار

در هجوم تفکری مسموم، یک دو لبخند قسمت ما بود

تا گل خنده را هرس نکنند؛ روی لب ‌های خود نشان بگذار

همه رنگ ‌ها عوض شده ‌اند، تو ولی در اتاق بی‌ رنگی

سفره‌ ای ساده نذر مهمان کن؛ عشق را هم به جای نان بگذار

نامش «غلامرضا» بود و البته خود را غلام واقعی امام رضا (ع) می دانست:

مضمون بکر، غیر تو پیدا نمی کنم

تا مدح توست؛ لب به سخن وا نمی کنم

معنای پاک اسم تو در هیچ واژه نیست

من با پیاله دست به دریا نمی کنم

در وصفت آستین سخن را به هیچ روی

صد سینه حرف دارم و بالا نمی کنم

آنقدر سربلند بر ایوان نشسته ام

کز خانه هم به جز تو تماشا نمی کنم

من ذره ام که خانه خورشید خویش را

از هیچکس به جز تو تقاضا نمی کنم

ای گنبد همیشه مُطهّر به عطرِ اشک

جز در حریم کوی تو مأوا نمی کنم

در آستان بخشش تو چون حضور شمع

جز با سرشک و شعله مدارا نمی کنم

نامم اگر «غلام رضا»هست؛ خویش را

با نردبان اسم تو بالا نمی کنم

غلامرضا شکوهی در سال ۱۳۲۸ هجری شمسی به دنیا آمد.

او در شعرسرایی و بویژه سرودن شعر آئینی، پیشکسوت شد و شاید همین امر، او را به عضویت شورای شعر انجمن ادبی موسسه آفرینش های هنری آستان قدس رضوی رساند.

و این هم سروده ای از او در مقام شعر عاشورایی:

بس که نی در نینوا افتاده است

نایی دشت از نوا افتاده است

ناله ‌ها در پرده ‌ای از نقش خون

می ‌کشد دل را به صحرای جنون

روی صحرایی که خواب لاله‌ هاست

آفتابی داغ تر از ناله ‌هاست

لاله در دشتی که توفانی شده ست

آسمان در آسمان فانی شده ست

هر چه در دست دعا سجاده است

زیر تیغ آفتاب افتاده است

در تموزی سرخ همرنگ عطش

آیه‌ ها افتاده در چنگ عطش

بر ردای عشق، چاک افتاده است

آسمان در هرم خاک افتاده است

از کدامین شاخه‌ این گل ‌های پاک

ای مردم! خفته در آغوش خاک

راستی راه دل ‌هامون کجاست؟

‌ای دجله! چشمه ی‌ این خون کجاست؟

کیست تا بشناسد این‌ آیات را

یا بخواند دفتر مرآت را؟

از غبار راه می‌ آید دلی

دل نه، دریایی کنار ساحلی

اینکه می‌گوید سفیر کبریاست

با نگاه‌ این شهیدان آشناست

می ‌شناسد قامت خورشید را

مشتری را، ماه را، ناهید را

می ‌شناسد عشق را در خواب سرخ

ماه را در کوچه ی مهتاب سرخ

بشنود از کوه‌ ها فریاد را

انعکاس ناله ی سجاد را

ماه را پشت محاقی غرق سرخ

آفتابی بی حضور فرق سرخ

غنچه ی نازی که‌ اینجا خفته است

زخم را پشت تبسّم گفته است

اینکه‌ اینجا همچو گل پرپر شده ست

با شمیم خاک همبستر شده ست

چشم او چشم و چراغ احمد است

اکبر است‌ این؛ عطر باغ سرمد است

آن طرف ‌تر، در دل غمناله ‌ها

قاسم افتاده میان لاله ‌ها

اینکه‌ اینجا خفته در آغوش گُل

چشم بسته بر لب خاموش گل

کیست؟ عبدالله، پورِ مجتبی

مست مست از باده ی « قالُوا بَلی ...»

بنگرد آئینه ی احساس را

پاره ‌های پیکر عباس را

دستهای آشنا! یاری کنید

با نگاه عشق همکاری کنید

تا که از این دشت برداریمشان

در حریر خاک بگذاریمشان

ای فراتر از نگاه عقل ‌ها

در غمت پیچیده، آه عقل ‌ها

در دل ‌آئینه ‌های پاک تو

‌این نگاه ما و آن هم خاک تو

این نگاهت گرم تر از آفتاب

بر زمینِ خواهشِ ما هم بتاب

تا ببوسم خاک درگاه تو را

طی کنم در زندگی راه تو را

مرحوم شکوهی درباره حضرت عبدالله بن الحسن (ع) هم اینگونه سروده بود:

چشمهایی که پر از باران بود

تشنگی را به عمو می ‌بخشید

باغبان، کوچک، اما یک باغ

لاله ی سرخ به او می ‌بخشید

آخرین زائر چشمان عمو

کیست؟ آئینه ی آغوش حسن

داغ بر سینه ی گلگون حسین

گفت از باغ چمن پوش حسن

زینب، آن عاطفه ی جاری، داشت

دست در دامنش انداخته بود

التماسی که بمان عبدُالله

سدی از اشک روان ساخته بود

خیمه در خیمه نگاهش می‌ رفت

دشت در دشت پر از جنبش تیغ

زیرا لب نغمه ی سُرخش این بود

یک گل و این همه شمشیر؟ دریغ

در چنین روز و حضوری خونبار

با نفسهای عمو گرم شدن

دست در دست عمو تا گل سرخ

رفت در کوچه ی آئینه ی یاس

ماند در خاطر سبز تاریخ

عطر یک همنفس سینه ی یاس

دست شد در تپش تیغ، سپر

لیک شد قطع ز خشم دشمن

مثل یک رود عطش جاری شد

عطر آن لاله در آغوش چمن

این شاعر پیشکسوت آئینی بیشتر در قالب غزل می سرود که آثاری هم از او به زیور طبع آراسته شده است؛ آثاری که «سرمه ای در غزل»،« آهی بر باغ آئینه»، «یک ساغر نگاه» و «صد پرده آواز خاموش» از آن جمله است.

او در حالی در همین روزهای اخیر، جان به جان آفرین تسلیم کرد که روز قبل از رحلت، پاسداشتی هم برایش برگزار شد و استاد شکوهی هم به سختی در آن نشست حضور یافت و شعری برای امام علی بن موسی الرضا (ع) خواند.

و اینک، یکی دیگر از اشعار مشهور استاد شکوهی را به تماشا می نشینیم:

من پاره های قلبم و در اشک جاری ام

خونابه ای به وسعت یک زخم کاری ام

چون قلب دیرسال تراشیده بر درخت

تنهاترین نشانه ی یک یادگاری ام

یلدای من که ثانیه ی شوم ساعت است

ای وای بر حکایت شب زنده داری ام

زندان شیشه بود جوابم که چون گلاب

دیدم سزای خنده ی شوم بهاری ام

من دست بر کمر زده ام از خمیدگی

جز دست من نکرده کسی دستیاری ام

غمزوزه ی جراحت گُرگم به کوهسار

با درد خویش هم نفس بی قراری ام

چون سایه ی طویل درختم که در غروب

هر لحظه بیشتر ز تن خود فراری ام

بندی به پای دارم و باری گران به دوش

در حیرتم که شهره به بی بند و باری ام

او از «موسیقی باران» نیز اینچنین سروده بود:

به تماشای قدت آینه ها کوتاه اند

ماه ها پشت نگاه تو شبیه ماه اند

هر چه نی روی تن دشت عطش می خواند

همه محزون دم گرم تو یعنی آه اند

بس که در کوچه سرودیم خداحافظ را

سنگها از سفر ما دو نفر آگاه اند

هر چه پیچید به اندام تو آخر نگرفت

باد ها بیشتر از دیده من گمراه اند

ابر را مات کن از صفحه ی شطرنجی روز

ذره های دل خورشید تو را می خواهند

روی اندام تو موسیقی باران لغزید

ابرها تشنه ی یک ضربه به این درگاه اند

مثل ققنوس در آتشکده ی قاف بسوز

که همه آینه پوشند؛ ولی روباه اند

و سرانجام، این شاعر خوش قریحه، در ۶۸ سالگی از میان ما رفت؛ در حالیکه خود، رفتنش را چنین وصف کرده بود:

من زین دیار خسته و جانکاه می روم

با میل خویشتن نه به اکراه می روم

تشویش مبهمی به دلم خانه کرده است

بادم که اینچنین همه جا راه می روم

همچون حباب در دل تنگم بهانه ای ست

کز دست با شنیدن یک آه می روم

گهواره ی طلایی خورشید می شوم

وقتی که زیر پای تو ای ماه می روم

چون آفتاب بی رمق خسته ی غروب

تا قتلگاه خویش به دلخواه می روم

وی هم اکنون از میان ما رخت بسته است؛ اما سروده های استوارش، یاد و نام او را برای میشه پاس خواهد داشت؛ رحمت الله علیه.


منبع: مهر