مارادونا، وقتی كه عاشق شد
بازی تمام شد و اولین كسی كه بغلم كرد گایگو بود و گفت: دوست دارم همیشه ببینم این طوری بازی می كنی درست همین طور. به نظرم حرفهاش اغراق آمد. همه چیز تمام شده بود. با پدرم به خانه برگشتم شام را خوردم و برای دیدن بازی به تماشای تلویزیون نشستم. متوجه شدم كه چند بار مرتكب اشتباه شدم. یك توپ را برای برتونی به سمت راست انداختم در حالی كه در آن سمت فلمان تنها بود، در جای دیگه خواستم كه از یك مجار رد بشم و هنوز ازش نگذشته بودم كه بازیكن مجار خطایی را به روم انجام داد در حالی كه توپ را در اختیار نداشتم. ولی توی تلویزیون آنقدرها هم دردش را احساس نمی كنی. بعد برای استراحت به رختخواب رفتم ، اما اصلاً خواب به چشمام نیومد. من به اتفاق خانواده ام در خانه ای در خیابان ارگریچ زندگی میكردم. آنجا یك خانه معمولی بود و ما در قسمت عقب خانه زندگی می كردیم. در قسمت جلو خانواده ویلافافیه زندگی می كردند كه عبارت بودند از : دون كوكو، تاكسیتا، دونیا پوپچی ، مادر خانواده و كلودیا ، فكر می كنم از همان روز اول آمدن ما به خانه جدید ، من و كلودیا به هم علاقه مند شدیم. در آن موقع اكتبر سال 1976 بود. هر وقت كه از آنجا رد می شدم از پنجره منو می پایید و به این شكل بود كه عاشق شدم ، اما بعد از گذشت 8 ماه بود كه رسماً باهم آشنا شدیم. ماجرا از این قرار بود كه من برای تفریح به پارك تفریحی ورزشی رفته بودم ، اتفاقاً كلودیا به همراه دوستانش كه همگی سال پنجم رشته بازرگانی بودند به آنجا آمده بود و این آغاز آشنایی ما شد. از فردای آن روز با هم همان دیه گو و كلودیا شدیم كه زندگی را بدون وجود همدیگه نمی تونیم تحمل كنیم. خوب كلودیا باید به بعضی چیزها عادت می كرد. منظورم فقط طولانی بودن اردوها نیست. همین كه منزل ما اینقدر به هم نزدیك بود، خودش باعث مشكلاتی می شد.