یادداشتی بر «رمان دستگاه گوارش»
ثنا کاکاوند در یادداشتی به بررسی رمان «دستگاه گوراش»، اثر آیین نوروزی که توسط نشر چشمه منتشر شده، پرداخته است.
دستگاه گوارش رمانیست که فضایش میان راوی داستان که پسری بیست و شش ساله است و دیگران تقسیم میشود. مرزی که آیین نوروزی میان شخصیت اصلی داستانش و سایرین میکشد تا دگربودهگی پسر و تلاشش را برای یافتن کسی شبیه به خود نمایان سازد. این جهان بیگانه در اطراف او چه در دانشگاه، چه در محیط کار و خانه و چه زمانی که به آلمان میرود مملو است از دیگرانی که نه تنها به دنیای او تعلق ندارند، بلکه تهدیدی جدی برای نظم این جهان به شمار میروند. درون دایرهی او کسی جا نمیگیرد حتی پدرش و او تنها به بهار همکلاسی دانشگاهش فکر میکند. دختری که با چشمها و موهای روشن هدفون توی گوشش میگذارد و با کسی کاری ندارد. فقط بهار برایش جذاب است و حالا انگیزهاش برای رفتن به آلمان ملاقات با او بعد از سالهاست. در طول رمان شاهد اضطراب این شخصیت در حضور دیگران هستیم. نوعی دیگرهراسی که او را به سمت تنها بودن میکشاند تا از نگاه بابا ، مجید، شهره، زهرا خانم و هماتاقیهای چینی و عربش در هاستل بگریزد. نگاهی که از دیدگاه سارتر محدود کننده است و جهان ما را میرباید. او از نگاه دیگری میترسد؛ چراکه آنها قوانین جهانش را به رسمیت نمیشناسند و زمانی که این اتفاق بیافتد این جهان دیگر متعلق به او نیست و تبدیل میشود به دوزخی که حاصل حضور دائم دیگران است. جهانی که متعلق به اوست به آنها واگذار میشود و او خود را همچون جسمی کنار سایر اشیا جهانش میبیند. این نگاه و این شیشدهگی برایش اضطراب آفرین است و او تاب تحملش را ندارد. تنها چیزی که از این نگاه نصیب او میشود شرم است.
جهانی که نویسنده در این رمان خلق میکند مبتنی بر حضور و نگاه حاضرین است وگفتگو و زبان در این فضا جایی ندارند. شخصیت اصلی عاشق بهار میشود بیآنکه با او حرف بزند و به محض دیدار دوباره با او از او دلسرد میشود بازهم قبل از آنکه صحبتی میانشان رد و بدل شود.
هنگامی که بابا از او تعریف میکند و عملکرد ناچیزش در زندهگی را در مقابل کارهایی که نیما پسر عمویش انجام داده قرار میدهد یا فیلم تصادفش دست به دست میچرخد و او را یاد فیلم تولدش میاندازد و کوتاهی قدش و چاق بودنش را یادآور میشود و یا وقتی بهار از دوستپسر ترکیهاش حرف میزند و ناخودآگاه در کنار او قرار میگیرد، معذب و شرمنده میشود. او حتی از ترس همین دیده شدن هیچوقت عکسش را در پروفایلش نمیگذارد و این شرم احساسیست که ناشی از وجود دیگریست و این دیگران هستند که با نگاه تحقیرآمیز خود به او خیره می-شوند چرا که در تنهایی این حس مانند حس افتخار که تنها در حضور دیگران به بابا دست میدهد، معنا ندارد. اگر کسی خطاهای ما یا نقطه ضعفهایمان را نبیند هیچگاه چنین حالتی بهمان دست نخواهد داد.
او از تمام دانشگاه بدش میآید جز بهار، چون بهار مثل خودش چاق است، منزویست و با سایرین فرق دارد و در نظام سلسله مراتبی که به آن معتقد است، در جایگاه او قرار میگیرد و او میتواند عاشقش باشد. او به ملاقات بهار میرود و بعد از سالها با دختری مواجه میشود که دیگر شبیه به او نیست. لاغر شده و مثل بقیه دخترها هر چند ثانیه موهایش را پشت گوشش میدهد و روی میز ضرب میگیرد. اینجاست که این شرم که به طور بیواسطهای با دیگری ایجاد میشود در او پدید میآید. او را مضطرب و پریشان میکند و ناگهان در نظام سلسله مراتبیاش سقوط میکند و تبدیل میشود به فردی که حالا دیگر جز شی چیز دیگری نیست و نمیداند چگونه به نظر میرسد و در معرض چه نوع قضاوتهایی قرار میگیرد. او درست وقتی که میفهمد بهاری را که برای دنیایاش نه تنها تهدید به حساب نمیآمد، بلکه به عنوان مهمان او را در زندهگیاش پذیرفته بود، دوست ندارد؛ به یاد خانم پارسازاده معلم فارسی چهارم دبستانش میافتد. زنی که اتفاقا خیلی چاق است و صدایش از بیاعتماد به نفسی زیاد میلرزد. و شاید همین بیخطر و ساکت بودنش همان طور که بهار در دانشگاه گوشهگیر و کم حرف بود، خانم پارسازاده جای بهار را میگیرد و او تبدیل میشود به تنها آدمی در دنیا که دوستش دارد.
جهانی که نویسنده در این رمان خلق میکند مبتنی بر حضور و نگاه حاضرین است وگفتگو و زبان در این فضا جایی ندارند. شخصیت اصلی عاشق بهار میشود بیآنکه با او حرف بزند و به محض دیدار دوباره با او از او دلسرد میشود بازهم قبل از آنکه صحبتی میانشان رد و بدل شود. فضایی که سرشار از تکگوییست و حرف چندانی میان شخصیتها گفته نمیشود. تنها دیالوگهایی کوتاه محدود به میز شام در مورد سفر. گویی این جهان سراسر چشم است و گوش و زبان ندارد. جهانی خاموش که پسر جوانش فقط دوست دارد تنها باشد.منبع: ایبنا