تبیان، دستیار زندگی
دختری با شادی آواز می خواند. دختر بچه ها دست می زدند. صدای خنده و شادی از اتاق می آمد. اتاق عروس پر از زن بود. ...
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

عروس مهربان

دختری با شادی آواز می‏خواند. دختر بچه‏ها دست می‏زدند. صدای خنده و شادی از اتاق می‏آمد. اتاق عروس پر از زن بود.

عروس مهربان

بیش تر زن‏های مدینه آمده بودند؛ اما زن فقیر خجالت می‏کشید به اتاق برود. گوشه حیاط ایستاده بود. همه لباس‏های نو و زیبا پوشیده بودند. زنی که می‏خندید از کنارش گذشت. 

کسی گفت :«ام‏سلمه، خیلی خوشحالی!» ام‏سلمه ایستاد. سینی گرد کوچکی روی دست داشت. بوی عود و اسپند از آن به هوا می‏خاست. دوباره خندید و گفت:« چرا خوشحال نباشم ؟ عروسی بهترین جوانان مدینه است ؟

ام‏سلمه به اتاق رفت. زن فقیر آهی کشید. کاش او هم لباس مناسبی می‏داشت. خیلی غمگین بود. احساس می‏کرد با این لباس‏های پاره و کثیف، خانه عروس جای او نیست. فکری به ذهنش رسید و لبخند زد :« می‏روم لباسی قرض می‏کنم.»

بیرون رفت. دیوارها هنوز آفتابی بود. تا غروب وقت داشت. در کوچه راه می‏رفت و فکر می‏کرد. خیلی دوست داشت در عروسی دختر پیامبر شرکت کند.

از چه کسی باید لباس می‏گرفت؟ هر چه فکر کرد نتوانست کسی را پیدا کند. در چنین وقتی همه، لباس‏های نو خود را لازم داشتند. کنار نخلی ایستاد. چند پرستو دور درخت چرخیدند و دور شدند.

گنجشکی چند بار جیک جیک کرد. زن فقیر با ناراحتی گفت :« دست از دلم بر دارید.» پرستوها برگشتند.

زن، به راه افتاد. از کوچه‏ای گذشت. چند دختر و زن می‏خندیدند و با هم صحبت می‏کردند و به طرف خانه عروس می‏رفتند. او هم راهش را کج کرد. هوا کمی‏تاریک شده بود. زن فقیر دو دل بود.

خجالت می‏کشید از کسی هم لباس بگیرد. نزدیک خانه عروس ایستاد. صدای شادی می‏آمد. با خودش گفت :« بهتر است پیش عروس بروم. امشب، او خوشحال است. از او می‏خواهم پیراهن کهنه اش را به من بدهد.»

همراه زنی که دست دخترش را گرفته بود، به سمت خانه عروس رفت. هیچ مردی آن اطراف نبود.

داخل حیاط شد. فاطمه را دید که با ام‏سلمه صحبت می‏کرد. می‏خندید. زن، گوشه‏ای ایستاد و از زیر چشم، نگاهی به آن دو کرد. رو برویشان بود. وقتی فاطمه سرش را بالا کرد، او فوری رفت تا پشت نخل پنهان شود؛ اما احساس کرد کسی آهسته به طرفش می‏آید.

ترسید به خاطر لباس‏هایش بیرونش کند. با صدای گرم و مهربانِ دختر پیامبر به خود آمد. سلام کرد و گفت :« ببخشید الان می‏روم.» فاطمه لبخندی زد. از او خواست به اتاق برود. وقتی از او پرسید که چه می‏خواهد، نگاهی به پرده‏ها کرد.

زن فقیر، آهسته گفت :« خواهش می‏کنم پیراهن کهنه خودتان را به من بدهید تا من هم در عروسی شما شرکت کنم.»

فاطمه با مهربانی تبسمی‏کرد. گونه‏هایش به نازکی برگ گل بود. دست او را گرفت. به اتاق کناری رفتند.

فاطمه، بقچه‏ای را از تاقچه برداشت. لباس زیبایی را که تازه برایش دوخته بودند، بیرون آورد و به او داد.

زن فقیر با تجعب گفت :« نه ! این برای شماست !» فاطمه باز هم خندید و گفت: « پدرم می‏گوید باید هرچه را بیشتر دوست داری، هدیه بدهی.»

بعد اصرار کرد که زن فقیر آن لباس را بپوشد و شب نزد آن‏ها بماند و شام بخورد.

koodak@tebyan.com

تنظیم: شهرزاد فراهانی- منبع: سایت عمو روحانی

مشاوره
مشاوره
در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.