عروس مهربان
دختری با شادی آواز میخواند. دختر بچهها دست میزدند. صدای خنده و شادی از اتاق میآمد. اتاق عروس پر از زن بود.
بیش تر زنهای مدینه آمده بودند؛ اما زن فقیر خجالت میکشید به اتاق برود. گوشه حیاط ایستاده بود. همه لباسهای نو و زیبا پوشیده بودند. زنی که میخندید از کنارش گذشت.
کسی گفت :«امسلمه، خیلی خوشحالی!» امسلمه ایستاد. سینی گرد کوچکی روی دست داشت. بوی عود و اسپند از آن به هوا میخاست. دوباره خندید و گفت:« چرا خوشحال نباشم ؟ عروسی بهترین جوانان مدینه است ؟
امسلمه به اتاق رفت. زن فقیر آهی کشید. کاش او هم لباس مناسبی میداشت. خیلی غمگین بود. احساس میکرد با این لباسهای پاره و کثیف، خانه عروس جای او نیست. فکری به ذهنش رسید و لبخند زد :« میروم لباسی قرض میکنم.»
بیرون رفت. دیوارها هنوز آفتابی بود. تا غروب وقت داشت. در کوچه راه میرفت و فکر میکرد. خیلی دوست داشت در عروسی دختر پیامبر شرکت کند.
از چه کسی باید لباس میگرفت؟ هر چه فکر کرد نتوانست کسی را پیدا کند. در چنین وقتی همه، لباسهای نو خود را لازم داشتند. کنار نخلی ایستاد. چند پرستو دور درخت چرخیدند و دور شدند.
گنجشکی چند بار جیک جیک کرد. زن فقیر با ناراحتی گفت :« دست از دلم بر دارید.» پرستوها برگشتند.
زن، به راه افتاد. از کوچهای گذشت. چند دختر و زن میخندیدند و با هم صحبت میکردند و به طرف خانه عروس میرفتند. او هم راهش را کج کرد. هوا کمیتاریک شده بود. زن فقیر دو دل بود.
خجالت میکشید از کسی هم لباس بگیرد. نزدیک خانه عروس ایستاد. صدای شادی میآمد. با خودش گفت :« بهتر است پیش عروس بروم. امشب، او خوشحال است. از او میخواهم پیراهن کهنه اش را به من بدهد.»
همراه زنی که دست دخترش را گرفته بود، به سمت خانه عروس رفت. هیچ مردی آن اطراف نبود.
داخل حیاط شد. فاطمه را دید که با امسلمه صحبت میکرد. میخندید. زن، گوشهای ایستاد و از زیر چشم، نگاهی به آن دو کرد. رو برویشان بود. وقتی فاطمه سرش را بالا کرد، او فوری رفت تا پشت نخل پنهان شود؛ اما احساس کرد کسی آهسته به طرفش میآید.
ترسید به خاطر لباسهایش بیرونش کند. با صدای گرم و مهربانِ دختر پیامبر به خود آمد. سلام کرد و گفت :« ببخشید الان میروم.» فاطمه لبخندی زد. از او خواست به اتاق برود. وقتی از او پرسید که چه میخواهد، نگاهی به پردهها کرد.
زن فقیر، آهسته گفت :« خواهش میکنم پیراهن کهنه خودتان را به من بدهید تا من هم در عروسی شما شرکت کنم.»
فاطمه با مهربانی تبسمیکرد. گونههایش به نازکی برگ گل بود. دست او را گرفت. به اتاق کناری رفتند.
فاطمه، بقچهای را از تاقچه برداشت. لباس زیبایی را که تازه برایش دوخته بودند، بیرون آورد و به او داد.
زن فقیر با تجعب گفت :« نه ! این برای شماست !» فاطمه باز هم خندید و گفت: « پدرم میگوید باید هرچه را بیشتر دوست داری، هدیه بدهی.»
بعد اصرار کرد که زن فقیر آن لباس را بپوشد و شب نزد آنها بماند و شام بخورد.
koodak@tebyan.com
تنظیم: شهرزاد فراهانی- منبع: سایت عمو روحانی