تبیان، دستیار زندگی
همه بچه ها رفته بودند خانه. تاتا خمیازه ای کشید و پرسید: مامانم نیامد؟...
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

غریبه

همه بچه ها رفته بودند خانه. تاتا خمیازه ای کشید و پرسید: مامانم نیامد؟

غریبه

زهره جان به ساعتش نگاه کرد و جواب داد: برو تو حیاط بازی کن تا مامانت ببیاید، اما دم در نرو! تاتا رفت توی حیاط.

عروسکش، گُلی را از کیفش در آورد که بازی کند. در حیاط باز بود. خانمی از لای در نگاه کرد و پرسید: تنهایی، دختر خانم؟

تاتا عروسکش را محکم بغل کرد و جواب داد: نه، گُلی هم این جاست.

خانم غریبه گفت: عروسکت را بده ببینم.

تاتا، گُلی را برد دم در که خانم غریبه او را ببیند.

خانم غریبه به گُلی نگاهی کرد و گفت: بَه بَه، چه عروسک قشنگی داری! بعد هم عکس عروسکی را از کیفش درآورد و گفت: این هم عروسک من است.

بیا گُلی را ببریم پیش عروسک من تا با هم دوست بشوند.

تاتا می خواست برود. یک مرتبه یادش افتاد که بابا و مامان گفته بودند، با غریبه ها جایی نرو. 

تاتا گفت: من نباید با غریبه ها جایی بروم.

همان وقت، زهره جان سرش را از پنجره بیرون آورد و داد زد: یادت رفت، نگفتم دَمِ در نرو؟ داری با کی حرف می زنی؟

تاتا خواست خانم غریبه را به زهره جان نشان بدهد. برگشت و دید که او رفته است.

مامان را از دور دید. خندید و برایش دست تکان داد.

koodak@tebyan.com

 تنظیم: شهرزاد فراهانی- منبع: ماهنامه رشد کودک

مشاوره
مشاوره
در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.