مورچه به خانه بر می گردد
موچی مورچه از سفر بر می گشت که یک حلزون دید. جلو رفت. سلام کرد و گفت: خوش به حالت، آقای حلزون!
حلزون خندید و گفت: چرا خوش به حال من؟
موچی مورچه گفت: برای این که هم خانه داری و هم ماشین داری.
حلزوون گفت: چه مورچه با مزه ای هستی! بیا تو را به خانه ات برسانم.
موچی مورچه خوش حال شد و پشت حلزون سوار شد.
حلزون آرام راه می رفت. موچی مورچه حوصله اش سر رفت و گفت:
آقای حلزون خیلی آهسته می روی. این جوری تا شب هم نمی رسم. حلزون گفت: نکند می خواهی من پرواز کنم؟
یک عنکبوت روی درخت تار می بافت. موچی مورچه گفت: برویم از او بپرسیم که چه کار کنیم.
موچی مورچه خواست سئوالش را بپرسد که عنکبوت گفت: خودم شنیدم چه گفتی. تو باید یک پرنده پیدا کنی تا تو را به خانه ات برساند.
آن ها رفتند و رفتند تا به یک گنجشک رسیدند.
موچی مورچه به گنجشک گفت: می توانی ما را ببری وسط جنگل؟
گنجشک گفت: من فقط می توانم یکی از شما را پشتم سوار کنم.
حلزون گفت: پس من پشت تو سوار می شوم. موچی هم پشت من سوار می شود.
گنجشک پرواز کرد و به وسط جنگل رسید.
حلزون از پشت گنجشک پیاده شد. موچی مورچه از پشت حلزون پایین آمد.
یک دفعه فیل آمد. پایش را روی موچی مورچه گذاشت و رفت.
حلزون ترسید، اما موچی مورچه از جایش بلند شد و گفت: آخیش! خستگی ام در رفت.
منبع: ماهنامه رشد کودک