داستان دو مورچه
موچی مورچه گرسنه بود. رفت و رفت تا به دو مورچه دیگر رسید. آن ها داشتند با هم حرف می زدند.
مورچه اولی گفت: بیا برویم یک جای باصفا پیدا کنیم و ناهار بخوریم.
مورچه دومی گفت: خیلی هم خوب است. من با خودم دانه می آورم.
مورچه اولی گفت: من هم با خودم آب می آورم.
موچی مورچه که این را شنید جلو دوید و گفت: من هم شکمم را می آورم. زود باشید برویم.
مورچه ها خنده شان گرفت و گفتند: عیبی ندارد، تو هم بیا برویم.
آن ها رفتند و رفتند تا به یک رستوران رسیدند.
موچی مورچه گفت: من تا حالا توی رستوران غذا نخورده ام. بهتر است برویم تو و این جا غذایمان را بخوریم.
آن ها از زیر در وارد رستوران شدند. مردی پشت میز غذا نشسته بود و به یک شیشه نوشابه که روی میزش بود، نگاه می کرد.
مرد داد زد: آقا، توی نوشابه من یک سوسک در حال غرق شدن است.
صاحب رستوران آمد و گفت: نگران نباشید این سوسک شنا کردن بلد است!
موچی مورچه به دوستانش گفت: بهتر است برویم بیرون غذا بخوریم.
آن ها رفتند و روی یک دیوار نشستند و شروع کردن به خوردن. توی حیاط، آقای موش با مامان موش و پسر موش پنیر می خوردند. ناگهان گربه بزرگی از روی دیوار توی حیاط پرید.
مامان موش و بچه اش ترسیدند و فرار کردند، اما آقای موش جلوی گربه ایستاد و صدای سگ از خودش درآورد: واق... واق... واق!
گربه ترسید و فرار کرد. مامان موش و بچه اش برگشتند.
آقا موش با خنده به بچه اش گفت: می بینی پسر، چه قدر خوب است که یک زبان دیگر هم بلد باشیم.
موچی و دوستانش حسابی خندیدند و غذایشان را خوردند.
koodak@tebyan.com
منبع: ماهنامه رشد کودک