صد تا توپ
پسرک زد زیر توپ. توپ رفت و رفت و محکم خورد به یک آینه بزرگ. آینه کجا بود؟ توی خانه الاغ.
الاغ جلوی آینه استاده بود و به قد و بالای خودش نگاه می کرد و می گفت: بَه بَه چه الاغی! چه گوشی دارم! چه چشمی! من بهترین و خوشگل ترین الاغ دنیا هستم.
ناگهان صدای جرینگ آمد. الاغ بعد از آن دیگر چیزی جز یک توپ و آینه ای که صد تکه شده بود، ندید.
الاغ به قابِ خالی آینه نگاه کرد. به تکه های شکسته آینه نگاه کرد. وای! تو هر تکه آینه یک الاغ بود، یک الاغ خوش قد و بالا مثل خودش.
الاغ که فکر می کرد بهترین و خوشگل ترین الاغ دنیاست، از دیدن آن همه الاغ عصبانی شد. با چهار تا سُمش افتاد به جان تکه های آینه. هر چه بیش تر تکه های آینه را زیر سم هایش می شکست، الاغ ها بیش تر و بیش تر می شدند. الاغ عصبانی با سَر خورد به سنگ.
همان جا کنار سنگ نشست و نالید:
آی سنگ! آی سنگ! سَرم خورد به سنگ!
از آن طرف، پسرک دنبال توپش را ه افتاد. رفت و رفت آن را وسط تکه های آینه دید. توی هر تکه آینه یک توپ بود، یک توپ رنگارنگ مثل توپ خودش.
پسرک با خوش حالی گفت: وای .... چه قدر توپ قشنگ!
توپش را برداشت و رفت تا به خانه اش رسید.
قصه ما هم به سر رسید.
KOODAK@TEBYAN.COM
نویسنده: مصطفی رحماندوست