جهانی که معنا میکنیم
ما چگونه به دنیای خود معنا میدهیم؟ همین ما، در مقام اندیشندهای در تعامل با دیگران، ما به عنوان اعضای فرهنگهای خاص و فرهنگهای مشترک.
قطعا پاسخ هر چه باشد برمیگردد به ارتباطی که ما بین فرهنگ خود، زبان و تفکر خود برقرار میکنیم. کشف رابطه بین زبان، تفکر و فرهنگ همیشه موضوع داغی در محفل زبانشناسان، جامعهشناسان، روانشناسان و... بوده و هست که هر کدام ساز خود را در این میدان زدهاند و احتمالا در تنها نکتهای که اتفاق نظر وجود دارد این است که بین ساختار زبانی و الگوهای تفکر و فرهنگ جامعه رابطهای تنگاتنگ وجود دارد!
شاید رد پای این تمایل برای کشف رابطه را بتوان در تاریخی دور در هندوستان و آثار بهارتری هاری (شش قرن قبل از میلاد) یافت. از آن تاریخ قرنها میگذرد ولی هنوز هم که هنوز است این موضوع برای بسیاری از دانشمندان علوم انسانی دغدغهای حل ناشدنی است.
نظریات و فرضیههایی از جمله نسبیت زبانی ساپیر و ورف، نظریات هومبولت در آلمان و سوسور نمونههایی از جدیترین و معروفترین نظریهها در این زمینه در تاریخ زبانشناسی و همچنین مردمشناسی هستند. در این بین میتوان دو نوع جهت گیری فکری کلی رقیب در رابطه با این مبحث را از یکدیگر متمایز کرد: دیدگاه عین گرا و دیدگاه تجربه گرا.
نماینده راستین دیدگاه عین گرا در بین زبانشناسان را میتوان نوام چامسکی فقید دانست که معتقد به نگاه حوزهای به زبان و ذهن انسان است. طبق این رویکرد ذهن حاوی حوزههایی مجزا و مستقل از انواع قوای شناختی از جمله هوش، زبان، استدلال منطقی و... است و همچنین قائل به استقلال زبان از سایر قوای شناختی است. اما رویکردی که در کتاب حاضر نیز به بررسی آن پرداخته شده رویکرد تجربه گراست که طرفدارانش از پیش قراولان علوم شناختی و به طور خاص، زبانشناسی شناختی هستند. در این رویکرد از این نظر که ذهن واقعیتی کل گرا دانسته میشود و قوای شناختی حوزههایی مستقل از یکدیگر نیستند در تقابل با رویکرد قبلی قرار میگیرد.
زبانشناسی شناختی یکی از مکتبهای متأخر زبانشناسی است که در پی پیشرفتهای روانشناسی گشتالت و علومشناختی پا به عرصه مطالعات زبانی گذاشت و در بستر خود باعث ایجاد انقلابها و تحولات بسیاری شد به طوری که از آن به عنوان دومین انقلاب معرفتشناختی یاد میکنند. آنچه در زبانشناسی شناختی از اهمیت ویژه برخوردار است نگاه خاص آن به «معنا» و طریقه معنیسازی در نزد انسان است؛ نگاهی که در زبانشناسی چامسکیایی کمتر به آن پرداخته شده بود.
یکی از دلایل مهم زبانشناسان شناختی برای مطالعه زبان از این فرض نشأت میگیرد که زبان الگوهای تفکر را منعکس میکند. بنابراین مطالعه زبان از این منظر درواقع مطالعه الگوهای مفهومسازی است. مهمترین موضوعی که زبانشناسی شناختی را از سایر رویکردها متمایز میکند این است که در این رویکرد زبان منعکس کننده ویژگیهای بنیادی ذهن انسان دانسته میشود. در دیدگاه شناختی همانطور که زبان را دارای نظام و ساختار میدانند، فکر و اندیشه را نیز نظاممند میدانند. از نظر پژوهشگران ساختار نظاممندی که در زبان وجود دارد ساختار فکر را نیز منعکس میکند.
نویسنده «زبان، ذهن و فرهنگ» در این کتاب کوشیده توضیحی برای رابطه پیچیده بین زبان، تفکر و فرهنگ با استفاده از تجربیات و مطالعات زبانشناسی شناختی ارائه کند. قطعا آن چه در این رابطه سه جانبه دیده میشود به نحوی با سیستم معناسازی انسان در ارتباط است- اعم از خلق آن، انتقال آن یا انسانهایی که روی آن کار میکنند. و این نقطه آغاز کتاب پیشِ رو است: معنا. نه صرفا در بعد زبانی خود، بلکه در گستره وسیعی از پدیدههای اجتماعی و فرهنگی. اما با توجه به اصول پایه زبانشناسی شناختی، توصیف معناسازی توسط نویسنده بیشتر بر پایه ظرفیتهای شناختی انسان انجام گرفته است؛ ظرفیتهایی که انسان هم به عنوان تولید کننده زبان و هم به عنوان کسی که زبان را میفهمد (مستقل از کاربرد زبان) داراست.
زولتان کِوِچِش، استاد زبانشناسی بخش مطالعات امریکا در دانشگاه یوتوس لوراند در مجارستان است که سالهاست در زمینه زبانشناسی شناختی و استعاره قلم میزند. کتاب «زبان، ذهن و فرهنگ» با ترجمه بسیار خوب جهانشاه میرزابیگی و به همت نشر آگاه منتشر شده. که قبلا هم از این مترجم کتابهایی در زمینه علوم شناختی از جمله «فلسفه جسمانی» در 2 جلد توسط همین ناشر منتشر شده بود.
این کتاب همان طور که مولف در فصل اول اذعان دارد، یک بررسی جامع و یا کتابنامهای کامل از زبانشناسی شناختی نیست. اما میتواند مقدمهای مفید و کاربردی برای روشن کردن حوزههای وسیع مختلفی از زبانشناسی شناختی آن طور که توسط مارک جانسون، جورج لیکاف، رونالد لنگاکر، چارلز فیلمور و... در اواخر دهه 1970 و 1980 مطرح شد باشد. و به واقع هم دریچههای نوینی از امکانات این حوزه مطالعات زبانی را به روی مخاطب میگشاید و ظرفیت مطالعه معنا در رویکرد شناختی را از حصر روانشناسی و عصبشناسی زبان بیرون کشیده و به بسترهای گستردهای مثل اجتماع و فرهنگ سوق میدهد و به نوعی مردمشناسی شناختی روی میآورد.
نویسنده پس از تعریف و توصیف یک سری مفاهیم اولیه در علوم شناختی به بررسی نحوه معناسازی و همچنین تغییر معناها توسط انسان و فرهنگ میپردازد. مقولهبندی، استعاره، طرحوارههای تصوری در تعامل با فرهنگ، هنر و ادبیات راهی است که نویسنده کتاب برای تشریح معنا و معناسازی در انسان انتخاب کرده است.
کوچش در فصل پنجم کتاب حاضر با عنوان «سازماندهی دانش مربوط به جهان، چارچوبها در ذهن» به بررسی ارتباط بین چارچوبهای شناختی انسان در ذهن و الگوهای فرهنگی جامعه میپردازد. به باور مولف، فهم ما از جهان محصول چارچوبهایی است که وابسته به مقولههای مفهومی است. چارچوبها یک نظام بزرگ و پیچیده از دانش درباره جهان هستند. اینها علاوه بر ماهیت شناختیشان، سازههایی فرهنگی هستند که بازتابی از دانشی است که ما درباره جهان داریم. از این رو میتوانیم فرهنگ را مجموعهای از فهم مشترک تعریف کنیم که در این چارچوبها یا الگوهای شناختی/ فرهنگی تجسم می یابد.
نکته جالبی که در این کتاب وجود دارد این است که در پایان هر فصل چند تمرین برای درک بهتر مخاطب از نظریههای مطرح شده تعبیه شده است و در پایان کتاب هم پاسخ تمرینات وجود دارد. مهمترین اصطلاحات علمی به کار رفته در کتاب نیز در پایان به صورت فرهنگی توصیفی تعریف شدهاند که به مخاطبانی که اطلاعات اولیه چندانی از موضوع کتاب ندارند کمک خواهد کرد، هر چند این کتاب نیازمند دانش اولیه بالایی درباره زبانشناسی شناختی نیست؛ مخاطبان رشته هایی چون فلسفه، مردمشناسی، روانشناسی، ارتباطات و مانند آنها نیز میتوانند از محتوای کلی کتاب سود ببرند.
ناهید آهنگری کارشناس ارشد زبانشناسی
منبع: الف