آب از سرم گذشت
قصه ای این جایی شروع شد که همه با هم رفتیم پیک نیک.
بابا ماشین را نگه داشت پیش یک تخته سنگ بزرگ کنار یک تپه و یک جوی آب خنک و یک درخت پر برگ.
منم از ماشین پریدم بیرون گفتم: آخ جان!
زیر اندداز را زیر درخت پهن کردم. خوب جایی پیدا کرده بودیم.
بابا گفت: آره، حالا یک لیوان آب بده به من ثواب دارد آب فلاسک تمام شده بود. فقط چند دانه یخ ته فلاسک مانده بود.
تو ماشین مامان یه عالمه گوجه سبز را داد دست من. وقتی گوجه سبزها را دیدم، از دهانم آب راه افتاد.
بعدش خوردن گوجه سبز با نمک همانا و پشت بندش هم تشنه شدن همان. هی گوجه سبز خوردم، هی آب خوردم ... تا آخرش که آب فلاسک تمام شد.
حالا نمی دانستم به بابام چی بگویم، که یک دفعه صدای مامانم درآمد... یک چشمه پیدا کردم.
مثل این که بزرگ ترین آرزوی من برآورده شده بود. بابام بدو بدو رفت کنار چشمه و گفت:
به به آب در کوزه و ما تشنه لبانیم و مشت مشت از آب چشمه خورد جوری که فکر می کردم، الان آب چشمه تمام می شود...
راستش خطر از بیخ گوشم گذشت.
مامانم گفت: با این آب، چایی خوردن هم مزه داره.
بابام فوری کتری را پر آب کرد و گذاشت رو گاز پیک نیکی.
گفت: حالا بچه نوبت توست. گاز رو روشن کن.
منم جوری که خیلی کار بلد هستم چند بار پیچ گاز این ور و اون ور کردم و یه عالمه گاز فیس و فیس بیرون زد. چند بار با کبریت انگشتم را هم سوزاندم؛ اما گاز روشن نشد.
مامان گفت: چه کار داری می کنی؟ بوی گاز پیچیده. همه گاز را هدر دادی.
منم آب پاکی رو ریختم رو دست مامانم و گفتم: اصلا بلد نیستم. کی به من این کارها را یاد دادید؟
مامان کبریت را از من گرفت تا خودش گار را روشن کند. زیر لب می گفت: ای بچه آب زیر کاه. چه کار کنم از دست تو.
به خودم گفتم: همه می دانند کمکی از من بر نمی آید. دیگر آب از سرم گذشته.
برای همین رفتم توپ ازی. با اولین شوتی که کردم یک دسته گل دیگر به آب دادم. چشمتان روز بد نبیند. واقعاً خدا به سر هیچ کس نیاره.
توپ خورد به گاز پیک نیکی. گاز و کتری چند متر آن طرف تر پرتاب شدند. از ترس آب دهنم خشک شده بود....
ترسیدم. عقب عقب رفتم. پام لیز خورد و افتادم توی جوی آب. همان موقع بابام بدو مامانم بدو.
- ای وای بچه ام غرق شد.
بابام فوری یک شیرجه محکم زد تو آب. منو از آب کشید بیرون.
مثل موش آب کشیده شده بودم. با پای آش و لاش شده، یک بار دیگر خطر از سرم گذشت.
بابام گفت: بچه واقعاً می گذاری اینجا یک آب خوش از گلوم پایین بره؟
نشستم تو آفتاب. اولش چهار زانو. بعدش دو زانو. بعدش هم دراز کش و بعدش هم این وری و اون وری. تا خودم و لباسم خوب خشک بشه. کم مانده بود که مامانم هم من را از درخت آویزان کند تا خشک بشوم.
کمی که گذشت. سر ناهار وقتی مامان داشت کوکو را لای نان می پیچید، یک قاصدک نشست رو شانه ام.
مامان گفت: قاصدک خبر خوبی برایت آورده.
دوباره داغ دل بابام تازه شد و گفت: مگر با این بچه خبر خوب هم داریم؟ هر بلایی سر این بچه بیاد، حقش است. نگاه کن، آب تو دلش تکان نمی خورد
مامان گفت: برای یک بار هم که شده سبب خیر شدی بچه. توپ تو باعث شد که آب کتری را نخوریم. کتری سال ها تو انبارر مادربزرگ مانده بود. یادم رفته بود که بشویم. اگر آن آب را خورده بودیم، الان هر سه دل درد داشتیم.
به بابام یک نگاه حق یه جانب انداختم. ولی بابا آخرش هم نفهمید که چی شد که این جوری شد.
koodak@tebyan.com
تهیه: فهیمه امرالله- منبع: ماهنامه نبات