تبیان، دستیار زندگی
هر گاه تحمل زندگی برایت دشوار شد و حس کردی که نمی­توانی ادامه دهی، هر گاه فکر کردی که تاب برداشتن یک قدم دیگر را نداری، دست به دامان خدا شو و بدان که او ، هم قدمت خواهد شد و به تو نیرو خواهد بخشید...
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

اگر با دشواری های زندگی دست به گریبانی: نیایش راه رهایی است

اگر با دشواری های زندگی دست به گریبانی: نیایش راه رهایی است

هر گاه تحمل زندگی برایت دشوار شد و حس کردی که نمی ‌توانی ادامه دهی، هر گاه فکر کردی که تاب برداشتن یک قدم دیگر را نداری، دست به دامان خدا شو و بدان که او ، هم قدمت خواهد شد و به تو نیرو خواهد بخشید. او یاری ات می ‌کند که امروز و روزهای پیشِ رو را به سلامت پشت سر بگذاری و از آزمون ‌های دشوار به سلامت عبور کنی.

مطمین باش که در پناه عشق الهی می ‌توانی در تمام پستی و بلندی ‌های زندگی، سایۀ آسایشی بیابی؛ بویژه در این روزهای ماه رمضان که به قول مولانا «این دهان بستی دهانی باز شد / تا خورنده لقمه‌ های راز شد»  اگر پیش از هر خواب شبانگاهی و هر بامداد  او را نیایش کنی، باور گرمی را در دلت حس می ‌کنی و به رشد و کمال جدیدی می ‌رسی؛ زیرا دانستن اینکه خداوند همواره و بی ‌هیچ قید و شرطی به سخنانت گوش می ‌دهد و دوستت می ‌دارد، به تو نیرو، امید، آرامش و احساس حمایت شدن  می ‌دهد و می ‌بینی که با عشق او دست به چه کارهای شگفت انگیزی که نخواهی زد.

در اینجا به داستان‌ هایی دربارۀ عشق به پروردگار و تاثیر نیایش اشاره می ‌کنیم؛ باشد که در این واپسین شب ‌های عزیز ماه مبارک رمضان که در پیشِ رو داریم، بتوانیم با نیایشی سرشار از ایمان و اعتماد، پلی مستحکم بین خود و پرودگارمان برقرار کنیم، و  بهتر از آن، در آغوش گرم او آرامش یابیم.

روزی آموزگارمان از من خواست که از روی متن کتاب تعلیمات دینی روخوانی کنم ؛ یعنی از آن بخش کتاب که با این کلمات تمام می ‌شود: «خداوند مرا دوست می ‌دارد.» آن را خواندم و کتاب را بستم. آموزگار گفت: «دوباره بخوان !» من با حرکات اغراق آمیز، کتاب را باز کردم و با لحنی تمسخرآمیز خواندم: «خداوند مرا دوست‌ می ‌دارد.» آموزگار گفت: «دوباره!»  بعد از هفت بار تکرار، آرام آرام حس کردم که حقیقتی در این جمله نهفته است و امکان دارد که خدا دوستم داشته ‌باشد، خود من، یعنی "مایا آنجلو" را .

عظمت چنین کشفی ناگهان مرا به گریه انداخت. می ‌دانستم که اگر خدا دوستم داشته باشد، می ‌توانم شگفتی بیافرینم، م ی‌توانم دست به کارهای بزرگ بزنم، هر چیزی را بیاموزم و هر چیزی را به دست آورم؛ زیرا چه چیز می ‌توانست مانع من شود وقتی خدا را داشتم؟ چون یک نفر هم ، هر که می ‌خواهد باشد، به همراه خدا اکثریت را تشکیل می ‌دهد.

*مایا آنجلو، شاعر و نویسنده مشهور آمریکایی

شخصی بود که نیمه های شب بر می‌خاست و در تاریکی و تنهایی ، به دعا و نیایش می‌ پرداخت و با سوز و گداز خاصی «اللّه اللّه» می‌ گفت. مدت ‌ها او به چنان توفیقی دست یافته بود تا اینکه شیطان از حال و قال آن مرد خدا، بسیار غمگین شد و در کمین او قرار گرفت تا او را بفریبد .سرانجام در قلب او القاء کرد که : «ای بینوا ! چرا این‌قدر اللّه اللّه می‌ کنی؟ دعای تو به استجابت نمی‌ رسد؛ به این دلیل که مدت ‌هاست خدا را صدا می ‌زنی، ولی خدا حتی یک بار به تو لبیک نگفته است !» همین القاء شیطانی، قلب او را شکست و مایوسانه می ‌گفت براستی چه فایده ؟ هر چه دعا می ‌کنم ، نتیجه بخش نیست ....

شبی با همین حال و دل شکسته و روح افسرده، خوابید و در عالم خواب، حضرت خضر پیامبر (ع) به او گفت: چرا این گونه مایوس و افسرده ‌ای؟! چرا راز و نیاز و نیایش با خدای خود را ترک نموده و پشیمان و نا امید، از مناجات خدا کنار کشیده ‌ای؟! او در پاسخ گفت: «زیرا از در خانۀ خدا رانده شده‌ و چنین یافته ‌ام که این در، به روی من بسته است؛ از این رو، نا امید شده ‌ام.» حضرت خضر(ع) به او فرمود: «ای نیایشگر بینوا ! خداوند به من الهام کرد که به تو بگویم تو خیال می ‌کنی جواب خدا را باید از در و دیوار بشنوی؟ همین که اللّه اللّه می ‌گویی، دلیل آن است که جذبۀ الهی تو را به سوی خودش می‌ کشاند و از جانب معشوق، کششی به سراغ تو آمده است و همین جذبه، لبیک خدا به تو است، چرا درست نمی ‌اندیشی؟!

با استقامت باش، دلت را استوار ساز ! گوش قلب خود را به صدای این و آن نفروش و بدان که همان سوز و گداز پر درد تو، که از دل جانکاهت بر می‌ خیزد، دلیل پذیرش تو در درگاه خداست .

چهل و پنج دقیقه‌ ای می ‌شد که زن در آن سوز سرما کنار جاده منتظر کمک ایستاده بود. ماشین ‌ها یکی پس از دیگری رد می ‌شدند. انگار با آن پالتوی کرم رنگ اصلاً بین برف‌ ها دیده نمی ‌شد. به ماشینش نگاه کرد که رویش حسابی برف نشسته بود. شالش را محکم‌ تر دور صورتش پیچید و کلاه پشمی ‌اش را تا روی گوش ‌هایش پایین کشید.

یک ماشین قدیمی کنار جاده ایستاد و مرد جوانی از آن پیاده شد. زن، کمی ترسید، اما بر خودش مسلط شد. مرد جوان جلو آمد و به او سلام کرد و مشکلش را پرسید. زن توضیح داد که ماشینش، پنچر شده و کسی هم به کمک او نیامده است. مرد جوان از او خواست بیش از این در آن سرمای آزار دهنده نماند و تا او پنچرگیری می ‌کند زن در ماشین بماند. او واقعاً از خداوند متشکر بود که مرد جوان را برایش فرستاده است. در ماشین نشسته بود که مرد جوان تق تق به شیشه زد. زن پولی چند برابر پول پنچرگیری در مغازه را، برداشت و از ماشین پیاده شد و بعد از اینکه از وی تشکر کرد، پول را به طرفش گرفت. مرد جوان، با ادب، پول را پس زد و گفت که این کار را فقط برای رضای خاطر خداوند انجام داده است و به او گفت: "در عوض، سعی کنید آخرین کسی نباشید که کمک می‌کند."

آن دو از هم خداحافظی کردند و زن که بشدت گرسنه بود، به طرف اولین رستوران به راه افتاد و از فهرست غذای رستوران یکی را انتخاب کرده بود که زن جوانی که ماه‌ های آخر بارداری خود را می ‌گذراند با لباس بسیار کهنه و مندرسی، به طرفش آمد و با مهربانی از او پرسید که چه میل دارد. زن، غذایی 80 دلاری سفارش داد و پس از آنکه غذا را تمام کرد، یک اسکناس صد دلاری به زن جوان داد. زن جوان رفت تا بیست دلار بقیه را برگرداند، اما وقتی بازگشت خبری از آن زن نبود؛ در عوض، روی یک دستمال کاغذی روی میز یادداشتی دیده می ‌شد. زن جوان یادداشت را برداشت. در یادداشت نوشته شده بود که آن بیست دلار به علاوه چهارصد دلار زیر دستمال کاغذی برای وی گذاشته شده است تا برای زایمان دچار مشکل نشود. یادداشت برای آن زن بود و در آخر نوشته شده بود: "سعی کن آخرین نفری نباشی که کمک می‌کند."

شب که شوهر زن جوان به خانه بازگشت، بسیار محزون بود و گفت که به خاطر پول بیمارستان نگران است؛ چون نزدیک زمان زایمان است و آنها آهی در بساط ندارند. زن جوان ماجرای آن روز را برایش تعریف کرد: درباره زنی با پالتوی کرم روشن که مبلغ کافی برای او گذاشته بود و نامه را هم به او نشان داد.

قطره اشکی از گوشه چشم مرد جوان فرو ریخت و برای همسرش تعریف کرد که آن روز صبح در جاده به همین زن برای رضای خداوند کمک کرده است ! با این تصور که تا "خدا" هست، هیچ لحظه‌ای آن قدر سختنمی‌شود که نشود تحملش کرد! پس شدنی‌ها را انجام ده و تمام نشدنی‌هایت را به "خداوند" بسپار .

روزی مردی خواب دید که پیش فرشته ‌هاست و به کارهای آنها نگاه می‌کند. هنگام ورود، دستۀ بزرگی از فرشتگان را دید که سخت مشغول کارند و تند تند نامه‌ هایی را که توسط پیک‌ها از زمین می‌رسند، باز می‌ کنند و آنها را داخل جعبه می‌ گذارند. مرد از فرشته‌ای پرسید: شما چه کار می‌کنید؟ فرشته در حالی که داشت نامه‌ ای را باز می ‌کرد، گفت: اینجا بخش دریافت است و ما دعاها و تقاضاهای مردم را  از خداوند تحویل می‌‌گیریم.

مرد کمی جلوتر رفت. باز تعدادی از فرشتگـــان را دید که کاغذهـایی را داخل پاکت می ‌گذارند و آنها را با  پیک‌هایی به زمین می‌فرستند. مرد پرسید: شما چه کار می ‌کنید؟ یکی از فرشتگان با عجله گفت: اینجا بخش ارسال است، ما الطاف و رحمت‌ های خداوند را برای بندگان به زمین می ‌فرستیم. مرد کمی جلوتر رفت و یک فرشته را دید که بیکار نشسته است. مرد با تعجب از فرشته پرسید: شما چرا بیکارید؟!

فرشته جواب داد: اینجا بخش تصدیق جواب است. مردمی که دعاهایشان مستجاب شده است، باید جواب بفرستند، ولی فقط عده بسیار کمی جواب می‌دهند. مرد از فرشته پرسید: مردم چگونه می ‌توانند جواب بفرستند؟ فرشته پاسخ داد: بسیار ساده، فقط کافی است بگویند: «خدایا شکر !»

مرکز یادگیری سایت تبیان، تنظیم: زینب شاه مرادی