دشمن پیرمرد
پنجهزار درهم پول کمی نبود. با آن میتوانست کارهای خوب فراوانی انجام بدهد، چیزهایی که در خانه لازم است بخرد، لباس نو برای فرزندانش تهیه کند، به اقوامش هدیه بدهد و …
یک دفعه در زدند. امام حسن(ع) پشت در رفت. نگاهش به پیرمردی خمیده افتاد. موهایش سفید بود، عصایی به دست داشت و زانوهایش میلرزید .
امام حسن(ع) دستش را گرفت و با خود به خانه آورد. در خانه با شربتی از او پذیرایی کرد .
پیرمرد رو به امام حسن(ع) کرد و گفت: «چند وقتی است یک نفر بدون اجازهی من به خانه ام میآید. او آدم خیلی بد و خطرناکی است. به هیچ کس رحم نمیکند؛ نه به بزرگ ما و نه به کوچک ما. من میترسم زن و بچهی مرا نابود کند.
امروز پیش شما آمدم تا به من کمک کنید و این دشمن را از خانهام بیرون کنم .
امام حسن(ع) پرسید: اسم دشمنت چیست؟
پیرمرد سرفهای کرد و گفت: «نام دشمن من بینوایی است. نمیدانم او را میشناسید یا نه. به او فقر و تهیدستی هم میگویند. خیلی خطرناک است، خیلی خطرناک .
امام به آستینهای پارهی پیرمرد نگاه کرد و گفت: «بله، او را خیلی خوب میشناسم پیرمرد ساکت شد.
امام حسن کارگر خانه را صدا زد و از او خواست تا کیسهی پولها را بیاورد و به پیرمرد بدهد.
پیرمرد با تعجب پولها را گرفت. امام (ع) به او کمک کرد تا برخیزد . پیرمرد از امام(ع) تشکر کرد و چند بار با خنده گفت: «من با این پولها پدر دشمنم را درمیآورم .
بعد هم خداحافظی کرد و پا در کوچه گذاشت. چند قدم که رفت از پشت سر، باز صدای امام(ع) را شنید. ایستاد و نگاه کرد
– از شما خواهشی دارم
– چه خواهشی؟
– اگر دوباره سر و کلهی این دشمن پیدا شد مرا خبر کن
پیرمرد خندید و گفت: «خبر میکنم، خبر میکنم. حتماً خبر میکنم.
koodak@tebyan.com
تهیه: شهرزاد فراهانی- منبع: سایت عمو روحانی