یك قالب صابون
كلاغی یك قالب صابون پیدا كرد. آن را برداشت تا به لانه اش ببرد اما وسط راه، صابون از لای منقارش لیزخورد و افتاد.
صابون پایین آمد و لای شاخ و برگ درختی افتاد. صابون گفت: »واه واه! چه درخت كثیف و خاك آلودی. تصمیم گرفت زود دست به كار شود و شاخه های درخت را بشوید. از لای ابرها به آسمان نگاه كرد دید: ابر درآسمان است. گفت: « دو سه روز كه صبر كنم، باران می بارد. اما خیلی زود باران بارید و صابون دست به كار شستن شاخ و برگ درخت شد. لای درخت پر از كف شد، انگار روی سرش برف باریده بود. كلاغه كه دنبال صابونش می گشت، صابون کف مالی شده را دید وگفت: صابون همین جاست، لای کف ها. بعد شیرجه زد توی كف ها. كمی بعد صابونش را پیدا کرد، كلاغ همین كار را كرد و پرهای سیاه وکثیفش را با آن اما صابون آن قدر كوچولو شده بود كه فقط به درد شستن پرهای كلاغ می خورد. وقتی باران همه ی كف ها را از سروصورت درخت و كلاغ شست، هر دو تمیز و برُّاق شده بودند. خورشید هم كه از زیر ابرها بیرون آمده بود، به درخت تابید. درخت و كلاغ درخشان تر شدند. كلاغه كه از چیزهای برُّاق خوشش می آمد، نگاهی به درخت انداخت و گفت چقدر خوب می شد اگر این درخت را برمی داشتم و با خودم می بردم اما هر كاری كرد تا درخت را از ریشه در آورد، نشد كه نشد. دست آخر گفت لانه ام را روی همین درخت می سازم . این طوری همه ی درخت را یك جا دزدیده و در لانه ام گذاشته ام. درخت، خند ید وبرگ هایش از تمیزی جیرینگ جیرینگ كردند. درخت توی دلش گفت: یک قاب صابون چه كارها كه نمی كند! کانال کودک و نوجوان تبیان
تهیه: شهرزاد فراهانی- منبع: ماهنامه بشری