یک زندگی کوتاه اما پر از عشق
گفت و گو با همسر شهید شفیع قلی زاده
دکتر «اقلیمه نصیری» ۱۷ ساله بود که با سرلشکر «شهید شفیع قلی زاده» پیوند عشق میبندد. پیوندی که اگرچه عمر کوتاهی داشت اما سرشار از عشق و صفا و معنویت بود.
مصاحبه: سامیه امینی-بخش فرهنگ پایداری تبیان
عشقی که پس از گذشت سالیان متمادی، هنوز جایگزینی برای آن پیدا نشده است. باوجود سن و سال کمی که داشت در اوج روزهای جوانی و شادابی خود، تصمیم میگیرد با همسرش راهی مناطق جنگی شود. بهخوبی میدانست که چه سختیهایی در انتظار اوست اما پا روی تمامی لذات دنیوی گذاشته تا بلکه او هم بهمانند همسر شهیدش سهمی از این دریای بیکران معنویت برده و افتخارآفرین شود.
دکتر «اقلیمه نصیری» همسر شهید سرلشگر شفیع قلی زاده است. او که همسر شهید بودن را افتخار بزرگی برای خود میداند معتقد است که خدای بزرگ این افتخار را نصیب هرکسی نکرده و از این باب بسیار ممنون و شاکر است. در میان کلامش بهراحتی میتوان فهمید که مسئولیت سنگینی را تا به امروز به دوش کشیده است اما این سختیها و مشقتها هیچگاه او را از پای درنیاورده است.
مرور زندگی کوتاهمان التیام غم است
عمر زندگی مشترکمان اگرچه کوتاه بود اما آنقدر خاطرات شیرین و دلچسبی داشت که هنوز هم با مرور آنها قدری از دردهایم التیام میبخشد. بنده در زندگی مشترک خود با سرلشگر شهید، آنقدر غنی از محبت بودم که حتی تا به امروز کسی نتوانست جای آن را برایم پر کند. تمام سعی و تلاش من بعد از شهادت آن عزیز بزرگوار این بود که فرزندانم را به بهترین شیوه ممکن تربیت کنم تا از این طریق بتوانم دین خود را تمام و کمال به همسرم ادا کنم. در این میان خدا را بسیار سپاسگزارم که تنهایم نگذاشت و من را حمایت کرد.
عشق به همسر مرا راهی جبهه کرد
شهید قلی زاده در سال ۴۱ در شهر نیر از توابع استان اردبیل به دنیا آمد. دوران ابتدایی و راهنمایی خود را در همان شهر گذراند و مقطع دبیرستان خود را در منطقه فلاح تهران سپری کرد. بعد از اتمام دوران دبیرستان برای گذران امور زندگی و امرارمعاش وارد نیروی زمینی ارتش شد. در دانشکده افسری مشغول به ادامه تحصیل شد. با توجه به شروع جنگ تحمیلی اغلب پستهای سرلشگر در مناطق جنگی بود و ایشان زیاد به این مناطق سفر میکردند.
سرلشگر را از قبل میشناختم و در دوران ابتدایی و راهنمایی باهم درس میخواندیم و علاوه بر آن از دوستان نزدیک برادرم بودند. بههرتقدیر خرداد سال ۶۲ ازدواج کردیم. با سرلشگر متعهد شدیم که تحت هر شرایطی به ادامه تحصیل بپردازیم. جنگ به اوج خودش رسیده بود و شهید اغلب در مناطق جنگی بودند.
خوب بنده هم بالطبع تصمیم گرفتم که در این راه ایشان را همراهی کنم؛ بنابراین با یکدست لباس و یکدست رختخواب راهی مناطق جنگی کردستان شدیم. دوری از خانواده و دوستان برایم خیلی سخت و ناگوار بود اما عشق به همسر و کشورم باعث شد که من بتوانم تمامی آن سختیها را تحملکنم. طبق تعهدی که به هم داده بودیم ایشان بعد از اتمام کار روزانه شبها به درس و تحصیل میپرداخت.
اولین هدیه خدا
سال ۶۲ بود که اولین فرزندمان به دنیا آمد. حدود ۹ ماه در منطقه کردستان بودیم. در آنجا به لحاظ امنیتی بسیار مشکل داشتیم که تصمیم بر این شد که به شهر مراغه کوچ کنیم. وقتی در شهر مراغه مستقر شدیم دیگر بهمانند قبل سرلشگر نبود و هرازگاهی مرخصی میگرفت و به دیدن ما میآمد. در مراغه روزهای سختی را سپری کردم. سن و سال کمی داشتم و گذران زندگی تا حدودی برایم مشکل بود؛ اما به هر سختی که بود تحمل میکردم.
وقتی برای شب چله خرما خرید
سال ۶۵ بود که فرزند دومم را باردار بودم. یک روز که سرلشگر به مرخصی آمده بود همش حرف شهادت را میزد. میگفت این بار که آمدهام احساس عجیبی دارم حس میکنم که آخرین ملاقات من با شماست. به دیدن دوستان و آشنایان رفتیم که درراه بازگشت به من گفت ساکش را آهسته ببندم که مبادا پسرمان از خواب بیدار شده و باز دلتنگی پدر را بکند. به من گفت اگر خدا بخواهد سعی میکنم برای شب چله به پیشتان بیایم. صبح که شد حین بستن ساک پسرم از خواب بیدار شد و دوباره بهانه پدر را گرفت؛ اما سرلشگر مصممتر از هرزمان دیگری برای رفتن بیتابی میکرد. برای منزل نان خشک و خرمای زیادی گرفت. به او گفتم چرا اینهمه خرما گرفته است گفت خوب شاید من شهید شوم و در آن زمان نتوانی خرما تهیه کنی. خیلی ناراحت و غمگین بودم از اینکه چرا این بار اینهمه حرف رفتن و جدایی را میزند. این بار هم بهمانند همیشه خداحافظی کردیم و او راهی جبهه شد.
گذشت تا اینکه شب چله شد و من و پسرم منتظر بودیم که هرلحظه او وارد خانه شود؛ اما غافل از آنکه دست تقدیر سرنوشت جدایی و فراق را برایم رقمزده بود. پاسی از شب گذشت اما او نیامد. نگران شدم به یکی از دوستانش خبر دادم که همسرم قرار بوده برای شب چله پیشمان باشد اما تا الآن نیامده که شاید دوستش بتواند سراغی از آن بگیرد. بعد از مدتی دیدم دوستش به منزلمان آمد و خبر داد که با سرلشگر حرف زده واو گفته است که ما را به خانه خود ببرد و او هم به آنجا میآید. شب چله طی عملیاتی سرلشگر شهید شده بود همه خبر شهادتش را میدانستند بهجز من و زمانی که از منزل خارج شدم تا به خانه دوست سرلشگر بروم احساس کردم که کسی پشت درختان نزدیک منزلمان ایستاده اما بیخیال توجهی به آن نکردم و با فرزندم راهی خانه دوست سرلشگر شدیم. امیدوار بودم که او هم بیاید و شب چله پیشمان باشد. بعد از مدتی دیدم برادرم آمد بسیار متعجب شدم نگو کسی که پشت درختان منزل ایستاده بود برادرم بود. او هم خبر شهادت سرلشگر را شنیده بود و بهسرعت خودش را به مراغه رسانده بود. به من گفت سرلشگر در تبریز است و باید به آنجا برویم؛ بنابراین از منزل دوست سرلشگر خارجشده و راهی تبریز شدیم. در بین راه به برادرم گفتم که قدری تحمل کند تا در منزل اورکت سرلشگر را با خود برداریم که تبریز سرد است و او سردش میشود اما برادرم گفت که نمیخواهد هرچه زودتر برویم بهتر است. وارد تبریز که شدیم مادرم آمده بود تعجب کردم گفتم در تبریز چهکار میکند که او سعی کرد با بهانه واهی فکر من را منحرف کند. قرار بر این بود که در چند شهر ازجمله مراغه و تبریز و اردبیل برای سرلشگر مراسم تشییع بگیرند و من از این موضوع بیاطلاع بودم. خوب ظاهراً بعد از حضور من در تبریز سرلشگر را به مراغه برده و در آنجا تشییع کردند. به همراه برادر و مادرم به اردبیل رفتیم. در آنجا بود که با دیدن تمامی دوستان و آشنایان متوجه شهادت همسرم شدم.
هدیه دوم خدا
برای اولین بار که صورت او را در سردخانه دیدم بسیار نورانی بود و لبخند میزد. من که فرزند اولم را در نبود او به دنیا آورده بودم این بار برایم بسیار سخت بود که او در کنارم نباشد. همانجا با دیدن روی همسرم از حال رفتم و تا چهل روز در کما بودم. زمانی که از حالت کما خارج شدم مراسم دیگر تمامشده بود و پسر دومم به دنیا آمد. روزهای سخت و اسفناکی بود اما چه میشد کرد جز تحمل و شکیبایی و صبر در برابر خواسته خدا.
روی پای خودم ایستادم
دوران بعد از شهادت همسرم بسیار ناگوار بود و باوجود فرزندانم و نبود منبع درآمد، بودن در مراغه برایم سخت بود؛ بنابراین مجبور شدم به تبعیت از خانواده به تهران کوچ کنم. پیش برادرهایم بودم اما بعد از به شهادت رسیدن آنها، دیگر مجبور شدم روی پای خودم بایستم و تربیت بچهها را بهتنهایی به دوش بکشم. چون به همسرم قول داده بودم که تحصیلاتم را ادامه دهم بنابراین وقتی پسر بزرگم وارد مقطع راهنمایی شد من همدرس را با او شروع کردم و با تلاش زیاد تا مقطع دکترا ادامه تحصیل دادم. دوران لیسانس را با یکی از پسرانم و مقطع فوقلیسانس را با یکی دیگر از پسرانم به اتمام رساندم. در ابتدا در رشته مدیریت دولتی شروع به تحصیل کردم که یک سال بعد در رشته حقوق جزا از دانشگاه شهید بهشتی موردپذیرش قرار گرفتم که مدیریت دولتی را رها کرده و تصمیم گرفتم که در رشته حقوق تحصیل کنم بنابراین تا مقطع دکترا در این رشته پیش رفتم. خدا را شکر که هماکنون توانستم با سعی و تلاش خودم جایگاه شایسته و مطلوبی را در اجتماع از آن خود کنم. در این میان از تحصیل و تربیت فرزندانم هم غافل نبودم. آنها هم توانستند تحصیل کنند و هماکنون هرکدام در یک بخش و سازمانی مشغول به فعالیت هستند.
شهادت برایش آرزو بود
شهید قلی زاده بسیار مهربان و بامحبت بود. خانواده برایش اهمیت ویژهای داشت. هر زمان که به مرخصی میآمد به من در کارهای خانه کمک زیادی میکرد. نماز اول وقت و نماز شبش هیچگاه ترک نمیشد. رسیدن به درجه رفیع شهادت جزء آمال و آرزوهایش بود و همیشه میگفت برایم دعا کن که شهید شوم چراکه میگفت مرتبه شهادت آنقدر بزرگ و عظیم است که نصیب هرکسی نخواهد شد. شهادت را بالاترین مرحله کمال میدانست. برای پدر و مادرش احترام زیادی قائل بود و همیشه به من گوشزد میکرد که اگر روزی به شهادت رسید مراقب پدر و مادرش باشم. سرلشگر به لحاظ ایمانی نظیر نداشت به ادبیات و شعر علاقه زیادی داشت و گاهی شعر میگفت. یادم هست یک روز از دستش ناراحت شدم که او این شعر را در وصف من سرود:
زندگی آخر سرآید بندگی در کار نیست
بندگی گر شرط باشد زندگی در کار نیست
گر فشار زندگی آبت کند مسکین مشو
مرد باش ای خستهدل شرمندگی در کار نیست
بیریا، ساده زیستی، خوشرویی و متعهد به کشور و دفاع از مرزوبوم آن، از دیگر خصوصیات بارز آن شهید بزرگوار بود. همیشه در جمع و بهویژه در بین خانواده من را با الفاظ مؤدبانه صدا میکرد.آنقدر به من محبت و مهربانی داشت و من آنقدر غنی از محبت شدم که تا به امروز کسی نتوانسته حتی گوشهای از محبتها و مهربانیهای او را برایم پر کند. همیشه او را در کنار خود حس میکنم. حتی الآن که دارم با شما صحبت میکنم کاملاً احساس میکنم که صدایم را میشنود. در روزهای سخت زندگی تنها یاد و خاطرههایش بوده که تا به امروز من را سرپا نگهداشته است. تمامی پیشرفتهای زندگیام را مدیون آن شهید بزرگوار میدانم چراکه اگر حتی یاد او نبود نمیتوانستم قدم از قدم بردارم.دکتر نصیری از خاطرات شهید قلی زاده میگوید؛ خاطرات شیرین و تکرارناشدنی با شهید داشتم که با مرور آنها قدری از دردهایم التیام میبخشد.
باوجود کمبودها میبخشید
در سالهای جنگ به دلیل کمبود امکانات لازم برای زندگی، مثلاً تهیه آذوقه و وسایل گرمایشی شرایط بهسختی سپری میشد. شهید به خانوادههای نیازمند بسیار توجه میکرد. تنها وسیله گرمایشی ما یک پیت نفت بود که کمکم از آن استفاده میکردیم. یادم هست روزی شهید تمامی آن پیت نفت را برای یک خانواده که همسرش را در جنگ ازدستداده بود و نیازمند بود برد. وقتی به این کار او اعتراض کردم رو به من کرد و گفت اگر روزی همسر تو هم شهید شود دوست داری که دیگران بیتفاوت نسبت به تو رفتار کنند بالاخره با هر ترفندی که بود من را راضی کرد و پیت نفت را برای آن خانواده نیازمند برد. همینطور یک روز میخواستیم با پسرم برای صرف شام به بیرون از منزل برویم در بین راه به خانمی برخورد کردیم که محتاج بود او همه پولی را که قرار بود ما شام بخوریم را به آن نیازمند داد و بعد به من گفت که خدا میرساند ناراحت نشو. هرچند خاطره برای گفتن زیاد است اما به همینقدر اکتفا میکنم که او بااخلاق و منش بزرگوارانه خود درسهای زیادی را در زندگی به من آموخت که همیشه سعی کردم آنها را در تمامی مراحل زندگی بکار گرفته و سرلوحه خود کنم. روحش شاد و یادش گرامی.