تبیان، دستیار زندگی
رامین خیلی كوچولو بود. تازه می توانست دستش را به دیوار بگیرد و چند قدم بردارد. كمی كه می ایستاد، تعادلش را از دست می داد و به زمین می خورد. ...
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

کفش های سوت سوتی رامین كوچولو

رامین خیلی كوچولو بود. تازه می توانست دستش را به دیوار بگیرد و چند قدم بردارد. كمی كه می ایستاد، تعادلش را از دست می داد و به زمین می خورد. مامان و باباش خوشحال بودند كه بچه شان بزرگ شده و می تواند روی پاهای خودش بایستد.

کفش های سوت سوتی رامین كوچولو

یك روز بابای رامین یك جفت كفش سفید كوچولو كه عكس خرگوش روی آنها بود و طوری ساخته شده بودند كه موقع حركت صدایی شبیه صدای سوت از آنها بلند می شد، برای رامین خرید. كفش ها را  پای رامین كردند و رامین هم شروع كرد به راه رفتن و زمین خوردن. از پاهایش مرتب صدای سوت به گوش می رسید و بابا و مامان خوشحال می شدند و می خندیدند. یك روز عصر، اواخر ماه فروردین كه هوا خیلی خوب بود، مامان و بابا ، كفش ها را پای رامین كردند و لباس و كلاه سبزرنگی هم تنش كردند و او را به پارك بردند.

رامین كوچولو با خوشحالی دست در دست مامان و باباش در پارك قدم می زد و صدای كفش هایش توجه مردم را به خود جلب می كرد. هركس صدای كفش ها را می شنید ، می ایستاد و رامین را نگاه می كرد و لبخند می زد. بعضی ها هم جلو می آمدند و با محبت نگاه و نازش می كردند. چند دقیقه ای كه راه رفتند، مامان رامین گفت:« بچه ام خسته میشه ، بیا كمی بنشینیم…»

بابای رامین هم قبول كرد و رفتند روی نیمكتی نشستند. اما رامین دلش نمی خواست بنشیند، بلند شد و جلوی آن ها ایستاد و شروع كرد به دَدَ دَدَ كردن و دست   زدن، یعنی پاشید راه برویم . مامان و بابا هم اطاعت كردند و دنبالش راه افتادند. یك ساعت گذشت. مامان و بابا خسته شدند، اما رامین خسته نمی شد.

سرو صدا می كرد و راه می رفت و زمین می خورد و كفش هایش سوت می زدند. بابا رفت تا از گیشه ی روبروی پارك خوراكی بخرد. مامان و رامین در پارك ماندند. در همان وقت  چندتا از دوستان مامان، اورا دیدند و به سویش آمدند و شروع كردند به احوال پرسی و دست و روبوسی . آن قدر سرگرم خوش وبش و احوال پرسی بودند كه ندیدند رامین كوچولو از كنار مادرش دور شده است

. مامان هم كه فكر می كرد رامین همان جا در كنارش ایستاده، توجهی نكرد و به گفت و گو با دوستانش ادامه داد. ناگهان یكی از دوستانش پرسید: راستی رامین كجاست؟ نمی بینمش. مامان سرش را برگرداند ، اما رامین را ندید. دوستان او عجله داشتند، خداحافظی كردند و رفتند و مامان با دلواپسی دنبال رامین گشت.

همان موقع بابا كه خوراكی خریده بود برگشت و وقتی ماجرا را فهمید ، او هم شروع به گشتن كرد. آن ها چندبار دور و برشان  را نگاه كردند و از رهگذران پرسیدند: شما یك پسر كوچولو با لباس و كلاه سبز ندیدید؟ كسی ندیده بود. نگران شدند چون خیال می كردند بچه را دزدیده اند.

ناگهان صدای جیك جیكی به گوش مامان رسید. خوب گوش داد، صدا از پشت شمشادها می آمد. مامان به سوی شمشادها رفت . رامین كوچولو دستش را به برگ های شمشاد گرفته بود و داشت راه می رفت. مامان باخوشحالی به طرفش دوید و او را بغل كرد. لباس رامین خاكی و كثیف شده بود. معلوم بود كه روی زمین نشسته و بازی كرده است.

بابا كه از دور رامین را در آغوش مامان دید، به طرفشان آمد و پرسید: كجا رفته بودی؟ و مامان با لحن كودكانه به جای رامین جواب داد: دَ دََ دَدَ بودم .بله… رامین كوچولو پشت شمشادهای بلند نشسته بود و با بر گهای آن بازی می كرد و چون لباسش درست هم رنگ برگ های شمشاد بود، بابا و مامان او را نمی دیدند.

اما وقتی صدای كفش های ا وبه گوش مادرش رسید، خیلی زود پیدایش كرد. بابا و مامان دست و صورت كثیف رامین را شستند و بعد از خوردن خوراكی هایشان به خانه برگشتند. از آن روز به بعد وقتی رامین راه می رفت و صدای سوت كفش هایش در خانه می پیچید، مامان برایش می خواند :رامین كوچولو صداش میاد ، صدای كفش پاش میاد ، صدای خنده هاش میاد …

 امین هم با دَدَ گفتن به مادرش می فهماند كه دلش می خواهد به گردش برود.

koodak@ tebyan.com

 تهیه: شهرزاد فراهانی- نویسنده: مهری طهماسبی دهکردی

مشاوره
مشاوره
در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.