ویدا حاجبی، از مشهورترین زنان زندانی سیاسی
دو زن ایرانی، هر دو در سوگ فرزند و دور از زادگاه، یکی منتقد گذشته و آن یکی بر مواضع باقی مانده، دو زن ایرانی که میانه دهه ۳۰ در دانشگاه معماری پاریس به هم رسیدند، دو دوست یکی فرزند سوم خاندانی اصیل و آن یکی ...
فرآوری:فهیمه السادات آقامیری-بخش تاریخ ایران و جهان تبیان
دو زن ایرانی، هر دو در سوگ فرزند و دور از زادگاه، یکی منتقد گذشته و آن یکی بر مواضع باقی مانده، دو زن ایرانی که میانه دهه ۳۰ در دانشگاه معماری پاریس به هم رسیدند، دو دوست یکی فرزند سوم خاندانی اصیل و آن یکی تنها دختر مادری بیوه و خیاط. محمدرضا پهلوی سرنوشت این دو زن را از هم جدا کرد، یکی شد ضد شاه و آن یکی زن شاه. دو زن آواره ایرانی در پاریس یکی تاب دوری تنها فرزند را نداشت و آن یکی مانده بر میراث خاندانی دربهدر. حالا مرگ برای همیشه راه ویدا حاجبی تبریزی را از فرح دیبا جدا کرد. مرگی که عصر روز دوشنبه ۲۳ اسفندماه در بیمارستانی در حاشیه پاریس به سراغ ویدا آمد و او را مانند «یادها» برد.
حاجبی چه کسی بود؟
ویدا حاجبی تبریزی در سال ۱۳۱۴ در تهران چشم به جهان گشود. وی در سال ۱۳۳۵ تحصیلات آکادمیک خود را در مدرسه عالی معماری پاریس به پایان رساند. در این مدرسه او همکلاسی فرح پهلوی بود. در اردیبهشت ۱۳۹۴ ویدا حاجبی تنها فرزندش رامین را (در سن ۵۴ سالگی) بر اثر بیماری مزمن از دست داد. این اتفاق تأثیر شدیدی در زندگی او گذاشت. آنچنان که عنوان اصلی وب سایت شخصی اش با این عبارت آغاز میشد: «با یاد پسرم، روشنایی زندگیم. خاموشیاش تاریکترین اندوه روزگارم…» ویدا حاجبی در ٢٣ اسفند سال ١٣٩٥ در هشتاد و یک سالگی در پاریس بر اثر سکته قلبی درگذشت.
ویدا حاجبی یکی از مشهورترین زنان زندانی سیاسی ایران در دهه ۱۳۵۰ بود که با عقاید آزادیخواهانه به زندان افتاد و دوم آبان ۵۷ در حالی که رژیم پهلوی برای منحرف کردن افکار عمومی، زندانیان سیاسی را آزاد میکند از دروازه اوین بیرون آمد.
آنچه ویدا حاجبی را در این سالها معروف کرد، فقط کتاب «داد بیداد»، مجموعه خاطرات او و همبندیهایش در اوین در دوران هفت سال حبس نبود که خاطراتی بود که به اسم «یادها» منتشر شد و در آن او بخشی از خاطرات دوران دانشگاه و جوانی و نزدیکیاش با فرح دیبا که بعدها به عنوان ملکه ایران و مادر ولیعهد پهلوی شناخته شد را نوشت و شاید پاسخی به این سؤال درباره او بود که چطور دختر جوانی با گرایشهای چپ توانست با شاه ایران ازدواج کند. ماجرایی که فرح نیز در سالهای اخیر در خاطراتش به آن اشاره کرده است؛ اشارهای که حاجبی را به پاسخگویی به دوست سابقش واداشت.
اما خاطره دوستی دور او با ملکه بعدی ایران شاید بخشی از خاطرات عجیب و هیجانآور ویدا حاجبی بود. زنی که در سالهای جوانی و میانسالی در جریان مهمترین انقلابهای جهان بود و با انقلابیون بزرگی چون فیدل کاسترو از نزدیک ملاقات کرد و با همین سابقه هم به ایران آمد و آنطور که خودش میگوید فقط به خاطر همکار بودن با برخی از چهرههای انقلابی ایران، ۷ سال در زندانهای همسر دوست سابقش زندانی شد.
سالهای جنگ
خاطرات ویدا حاجبی با تلخترین حادثهای که از پنج سالگیاش به یاد دارد آغاز میشود؛ لحظهای به اعتقاد او هولناک که در کوچه تنگ خاکی محل زندگیاش در دروازه شمیران، آژان محله چادر دایه دوستداشتنی و مهربانش، فاطمه سلطان را از سرش کشید و بیاعتنا به التماسها و گریه زاری او چادرش را پاره پاره کرد و ریخت توی جوی آب پر از آشغال کنار کوچه. این خاطره تلخ برای سالها در جان ویدای کودک تا زمانی که به کودکستان برسابه در میدان بهارستان پشت وزارت معارف رفت، باقی ماند.
اما هنوز یک سال از رفتن او به مهدکودک نگذاشته بود که جنگ جهانی دوم سایهاش را بر ایران انداخت و خانواده او را به ترک تهران و رفتن به کرمان پیش مصطفی کاظمی، پدربزرگ مادریاش که استاندار بود مجبور کرد. این تصمیم البته با مخالفت مادربزرگ پدریاش مواجه شد. مادربزرگی که دختر باغبان کاخ اقدسیه ناصرالدین شاه بود که در ۱۲ سالگی به عنوان آخرین سوگلی ناصرالدین شاه به کاخ گلستان رفت. زنی که میگویند در آخرین روزهای زندگی ناصرالدین شاه سرنوشت سلطنت را با همراهی با امینالسلطان تغییر داد. سرنوشت خانمباشی ۱۵ ساله اما بعد از مرگ شاه قاجار به خان قهرمان میرزا حاجبی گره خورد و پدر ویدا حاصل این ازدواج بود. ویدا در خاطراتش از مادربزرگش یاد میکند و پری خواهر بزرگترش را شبیه او میداند. اما مخالفت مادربزرگ باعث نشد تا خانواده آنها به کرمان نروند و او به همراه برادر و خواهرش برای اولین بار سوار ماشینی بزرگ شدند و به کرمان رفتند.
او را به همراه خواهر بزرگترش پری و بتول دختر دایهاش و قهرمان به مدرسه دخترانه «تهیه» فرستادند. او در صندلی نزدیک به آموزگار مینشست و برای نخستین بار با موضوعی مواجه شد: فلک کردن!!!!!!!
مدرسه ارمنیها و زرتشتیها
بازگشت خانواده به تهران با رفتن ویدا به مدرسه همزمان شد. نامش را در مدرسه «مهر» که توسط میسیونرهای ارمنی اداره میشد، نوشتند...
او تا دبیرستان چندین مدرسه را تغییر داد و با مفاهیم مختلفی روبهرو شد: «روزی که شنیدم زنان و مجانین و ورشکستگان به تقصیر حق رای ندارند مغموم و افسرده به خانه بازگشتم. معنای نداشتن حق رای و ورشکستگان به تقصیر را درست نمیفهمیدم اما یکسان شمرده شدن با مجانین برایم ناسزایی بود حقارتبار. پدرم میگفت به این حرفها توجه نکن، بزرگ که شدی این چیزام عوض میشه!»
در آستانه دهه ۱۳۳۰ شمسی بود که به دبیرستان انوشیروان دادگر رفت؛ دبیرستانی که توسط انجمن زرتشتیان اداره میشد
در همین سنین بود که او برای نخستین بار واژه سوسیالیسم را از خواهرش پری شنید: «پری میگفت، سوسیالیسم یعنی همه مردم خوب زندگی کنند و یک عده پولدار و یک عده فقیر نباشن، مثل شوروی.»
در چنین فضا و ایامی بود که پری خواهرش که سیاسیتر از همه خانواده بود رشته فلسفه و علوم تربیتی دانشسرای عالی تهران را برگزید.
افراد زیادی همراه معلمشان روی پارچه سفیدی نوشته بودند: ما باید در سیاست کشور دخالت کنیم. از خودم پرسیدم چطوری؟»
مدتی طول کشید که فهمید منظورشان داشتن حق رای و انتخاب کردن و انتخاب شدن است. حاجبی بعد از کودتای ۲۸ مرداد به همراه عمهاش در دادگاههای مصدق شرکت کرد و وارد اتاق آیینه شد: «برخلاف تصورم تعداد زیادی از صندلیها خالی مانده بود، چند خبرنگار دوربین به دست هم سرپا ایستاده بودند. توانستیم نزدیک به تریبون بنشینیم. مدتی طول کشید تا مصدق انگار به عمد با شولای معروفش وارد سالن محاکمه شد. خندهای به خبرنگاران کرد و کنار وکیلش جلیل بزرگمهر نشست. بعد از دادگاه مصدق وضعیت سیاسی بسیار بسته شد و همه در سکوتی تلخ فرو رفتند.»
دیدار در پاریس
در سال ۱۳۳۵ فصل تازهای از زندگی ویدا حاجبی ورق خورد. او با یک هواپیمای چهار موتوره ملخی بعد از ساعتها پرواز در فرودگاه ارولی نشست و وارد شهر پاریس شد تا تحصیلاتش را تکمیل کند. حضور او در پاریس در فضای بعد از جنگ جهانی دوم و همزمان با فعالیتهای آزادیخواهانه الجزایریها بود. ویدا وارد مدرسه عالی معماری شد. در پاریس هم پری خواهرش که حالا از حزب توده سرخورده شده بود او را وارد محافل سیاسی جوانان کرد. آشنایی با جنبشهای چپ در کنار فعالان حقوق زنان بخصوص در پاریس اتفاق مهمی بود که در زندگی آینده ویدا حاجبی تاثیر گذاشت. پری همچنین او را با محافل فرهنگی و هنری آشنا کرد. در سال ۱۹۵۶ به شهر والوریس در جنوب فرانسه رفتند. شهری که به خاطر کارگاه سرامیکسازی پیکاسو و نمایشگاههای سالیانهاش به شهر هنرمندان تبدیل شده بود. در این شهر بود که او ژاک پرهور و پیکاسو را دید.
در همین دوران او با دانشجویی ایرانی همرشته خودش دوست شد که در آینده بسیار معروف شد: «فرح دیبا یکی از دوستان بسیار نزدیک و صمیمی من بود. ورزشکار بود، جدی و پر مسئولیت و درسخوان. در ایران در مسابقات بسکتبال بین دبیرستان انوشیروان دادگر و ژاندارک، در تیم رقیب او بازی میکردم. دوستی ما در پاریس و در مدرسه عالی معماری پا گرفت. در آن سالها تحصیل در رشته معماری در میان دختران ایرانی حتی خارج از ایران هم چندان معمول نبود. چند سال پیش از ما، دختری ارمنی به نام نکتار پاپازیان در فرانسه معماری خوانده بود. پس از او، جز من و فرح دختر ایرانی دیگری در فرانسه، در رشته معماری تحصیل نمیکرد.»
آنها همیشه با هم بودند یا در شهرک آنتونی خوابگاه حاجبی یا در سیته انیورسیتر در خوابگاه فرح. نکته جالب این بود که مادر هر دو در مدرسه ژاندارک همشاگردی بودند و وقتی مادر فرح به پاریس میآمد برایشان غذاهای ایرانی خوشمزه میپخت. چنانکه حاجبی نوشته برخلاف تصور بسیاری در آن زمان نه فرح و نه خودش هیچ کدام در کار سیاسی نبودند اما مخالف بیعدالتیها و نابرابریهای موجود بودند. آن دو حتی ساعتها به عکس دخترانی که خود را برای همسری شاه ایران مطرح میکردند میخندیدند.
تصمیم به ازدواج با مردی ونزوئلایی باعث شد تا راه او و فرح کمی تغییر کند: «وقتی تصمیم گرفتم به ونزوئلا بروم، فرح مثل خواهرم پری و سایر بستگانم، نگران و مخالف بود. پس از بازگشت به ایران در اواخر ۱۹۵۹ یک سالی از ازدواجم با اسوالدو میگذشت که فرح را دوباره دیدم. هنوز با شاه ازدواج نکرده بود. به دیدن ما که آمد اسوالدو میگفت: رفتار و لباس پوشیدن دوستت مثل ملکههاست! اما فرح آن روز چیزی به من نگفت چندی بعد خبر نامزدیش با شاه در روزنامهها علنی شد. آن موقع حامله بودم و خیال داشتم در ایران بمانم. اما از خبر نامزدی او در شگفت ماندم.»
در همین زمان بود که فرح از او دعوت کرد به دیدارش رفت. بعد از این دیدار حاجبی به ونزوئلا برگشت و تصمیمی را گرفت که خودش معتقد است: «اولین انتخاب مشخص سیاسی من بود؛ بلکه در مسیر زندگی و سرنوشت آتی من و فرزندم نقشی تعیینکننده داشت.»
حدود ۲۷ سال بعد یعنی در سال ۱۳۶۵ وقتی او به همراه پسرش رامین داشت نشریه سیاسی «آغازی نو» را پخش میکرد در پاریس بار دیگر با همکلاسی و دوست سابقش دیدن کرد: «اتومبیل بزرگ سیاه رنگی در کنارم قرار گرفت. زنی از پنجره عقب اتومبیل مرا صدا کرد. پشت چراغ قرمز ایستادم و با تردید نگاهش کردم. گفت ویدا من فرح هستم.»
پس از آخرین دیدارشان او را ندیده بود و هفت سال در رژیمی که فرح ملکه و نایبالسلطنهاش بود زندانی و شکنجه شد و حالا ۸ سالی از انقلابی که پهلوی را ساقط کرده بود میگذشت. در این دیدار کوتاه تنها چند جمله رد و بدل شد
با این که هر دو در پاریس زندگی میکردند اما آخرین باری که او به یاد میآورد با دوست قدیمیاش صحبت کرد، وقتی بود که دختر کوچک فرح به زندگی خود پایان داد و او پیامی کوتاه برایش فرستاد. در همین گفتوگو بود که او فهمید فرح قصد ندارد از آن چه گذشته اظهار برائت کند و قرار است روی مواضع خود برای همیشه بماند و راهی برای نزدیکی بین آنها نیست.
حاجبی با سختترین شکنجهها از طرف شکنجهگرهای معروف آن زمان آزار دید. آن قدر که همه بدنش ورم کرده بود. این شکنجهها باعث شد تا بدنش چرک کند و چرک از راه خون به مغز برسد و بیهوش شود. او در این دوران بارها تهدید شد که در مقابل چشمان رامین پسرش شکنجه خواهد شد و بارها از او خواسته شد تا در مقابل دوربین تلویزیون اعتراف کند. اما حاضر به چنین کاری نشد. در طول هفت سالی که زندانی بود بارها میان زندان اوین و قصر و قزلقلعه در حال انتقال بود. سفارت ونزوئلا هم خواستار آزادی او شد.
باقی زندگی ویدا حاجبی بعد از این آزادی در همراهی با جریانهای سیاسی گذشت. این همراهی باعث شد تا در نهایت ایران را به همراه رامین و یکی از دوستانش ترک کند و به زندگی سختی در پاریس ادامه دهد. در پاریس آخرین فعالیتهای سیاسی خود را بین سالهای ۱۳۶۵ تا ۱۳۷۳ در نشریه «آغازی نو» متمرکز کرد. فعالیتی که باعث شد تا در سالهای بعد به بازنگری اندیشهها و باورهای انقلابی خود روی آورده و شروع به نوشتن خاطراتش کند.
نخستین کتاب ویدا حاجبی تبریزی به نام «داد بیداد» که خاطرات او به همراه ۳۷ تن از همبندیهایش در دوران پیش از انقلاب است، در سالهای ۱۳۸۳ و ۱۳۸۴ در دو جلد منتشر شد. این کتاب در ایران برنده تندیس صدیقه دولتآبادی شد. کتاب بعدی او «یادها» در سال ۱۳۸۹ منتشر شد. حاجبی در این سالها بارها خود را نقد کرد. او تا سال گذشته در کنار رامین تنها فرزندش و خانواده او زندگی کرد. مرگ رامین او را بهم ریخت و در نهایت هم از پای درآورد تا او ماجرای زنی همیشه مبارز را به گورستانی در پاریس ببرد؛ شهری که در آن هنوز همکلاسی سابقش زندگی میکند.منابع: تاریخ ایرانی ، روزنامه کیهان