تبیان، دستیار زندگی
طبری، پس از بازداشتش، در شرایط مناسب زندگی قرار داده شد و حتی در دوران تشدید بیماری او، از سوی نخست وزیر وقت، هیئتی به عیادتش رفت و خواست كه برای معالجه به هر نقطه جهان كه تمایل دارد برود، امّا طبری نپذیرفت. او می خواست بازپسین روزهای ع
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

تحولی در تفکر طبری

طبری، پس از بازداشتش، در شرایط مناسب زندگی قرار داده شد و حتی در دوران تشدید بیماری او، از سوی نخست‌وزیر وقت، هیئتی به عیادتش رفت و خواست كه برای معالجه به هر نقطه جهان كه تمایل دارد برود، امّا طبری نپذیرفت. او می‌خواست بازپسین روزهای عمر خود را در ایران باشد و در نهایت روز 9 اردیبهشت 1368 در 72 سالگی به علت ناراحتی كلیه در بیمارستان درگذشت‌...

فرآوری:فهیمه السادات آقامیری-بخش تاریخ ایران و جهان تبیان

تحولی در تفکر طبری

روز نهم اردیبهشت 1368 احسان طبری، در 72 سالگی به علت ناراحتی كلیه در بیمارستان درگذشت. وی با انتشار كتاب «كژراهه» به افشای ماهیت كمونیسم و ماركسیسم در ایران پرداخت. از احسان طبری چند اثر دیگر در سال‌های 1362 و 1368 منتشر شد و برخی دست‌نوشته‌های وی هنوز انتشار نیافته است.

احسان طبری از نظریه پردازان و از چهره های شاخص حزب توده بود. اما وی ضمن تجلیل از مقام علمی استاد شهید مرتضی مطهری به عنوان كسی كه بهترین و منطقی ترین نقد را بر ماركسیسم نوشته است گفت: «پس از بررسی بسیاری از نوشته های غنی شهید مطهری دریافتم كه او یكی از احیاگران جهان بینی و ایدئولوژی اسلامی است كه نقش مهمی در ترویج تشیع و ردّ نظریات الحادی از جمله ماركسیسم و دفاع از كیان اسلام داشت. احسان طبری ضمن اشاره به كتابهای فراوانی كه توسط مخالفان در نقد ماركسیسم نوشته شده، گفت: انتقادات من، نقد فلسفه ماركسیسم از درون ماركسیسم است. وی ضمن بیان تاریخچه هفتاد ساله ماركسیسم در ایران تصریح كرد ماركسیسم در جامعه ایران بی حیثیت شده است

احسان طبری، به طور سنتی از رهبران حزب توده بود و پس از انقلاب اسلامی نیز كه به ایران مراجعت كرد در مقام رسمی عضویت در هیئت سیاسی و هیئت دبیران كمیته مركزی حزب جای داشت.

رهبری حزب توده، حفظ طبری را در قالب رهبری حزب بسیار مهم می‌دانست، زیرا به اهمیت و جایگاه او در جامعه روشنفكران متجدد ایران واقف بود. در واقع، وجود طبری برای حزب مهم‌ترین برگ تبلیغاتی در جذب نسل جوان غربگرا محسوب می‌شد. ولی واقعیت این است كه رهبری حزب توده به دقت متوجه تناقضات درونی بینش مكتبی و سیاسی طبری بود و ناهمخوانی بافت فكری وی را با ماركسیسم ارتدكس و سیاست‌های جاری حزب می‌شناخت. لذا، طبری را در چهارچوب معینی محصور ساخت و كوشید تا مانع ارتباطات اجتماعی او شود.

طبری طی چهارسال پس از پیروزی انقلاب، و به ویژه در سالهای 1360ـ 1361، در خانه‌ای مخفی جای داده شده بود و تنها عده محدود، با تصویب هیئت دبیران، حق معاشرت با او را داشتند. علیرغم این، حزب توده به نوشتار طبری نیاز داشت و لذا درج برخی مضامین در مقالات طبری، كه با چهارچوب رسمی ماركسیسم و با بینش مكتبی و سیاسی حزب همخوانی نداشت، به شدت تقابل آنان را علیه طبری برانگیخت. اوج این تقابل در سالهای 1360ـ 1361 مشاهده شد كه برخی از آثار طبری بدون نظارت هیئت دبیران و مستقیماً توسط انتشارات حزب منتشر شد. طبری در كتاب «جستارهایی از تاریخ» ، به تاویل تاریخ با تئوری «ظهور و سقوط تمدن‌ها» پرداخت و متأثر از انقلاب اسلامی ایران، نظریه «تعارض شرق و غرب» را مطرح ساخت.

سه دوره اوج در تمدن‌های بشری

واقعیت این است كه تأثیرات شگرف انقلاب اسلامی در ایران و منطقه، طبری را به تعمق و باز‌اندیشی و غور در تاریخ جهان و ایران و طلوع و افول تمدنها فراخوانده بود. این تعمق، سبب شد طبری در آخرین سالهای دوره ماركسیستی زندگی خود، به ویژه سالهای 1360ـ 1361 كه در خلوت نهانگاه مجال كافی برای خودیابی داشت، بخش اعظم وقت خود را به مطالعه تاریخ تمدن‌ها صرف كند و به ویژه جنگهای صلیبی و ظهور رنسانس در اروپا و تأثیرات شرق اسلامی، سخت او را به خود مشغول دارد. مجموعه این بازبینی‌ها، طبری را به این نظریه رساند كه تاریخ بشر، تاریخ پیدایش و رشد و اوج و سپس انحطاط و افول تمدن‌هاست. او سه دوره اوج را در تمدن‌های بشری مشخص ساخت:

دوره اول، از قریب به ده هزار سال پیش آغاز می‌گردد و اعصار نوسنگی، عصر مس و عصر مفرغ را در برمی‌گیرد. این یك مرحله در تاریخ تمدن بشری است كه با افول در سه هزار سال پیش به پایان می‌رسد.

دوره دوم، با عصر آهن در سه هزار سال پیش آغاز می‌شود و نظام‌های معظمی چون هخامنشی، اشكانی، ساسانی، یونان باستان، رومی و دولتهای هلنیستی را در بر می‌گیرد. این اوج تمدن (كه تنها 5 سده به طول می‌كشد) با یورش اقوام كوچ‌نشین شرقی، قیام توده‌های ستمدیده، در زیر پرچم مسیحیت و اسلام، خاتمه یافت و فرو پاشید.

به اعتقاد طبری، تمدن معاصر غربی اوج سوم در تمدن انسان بود كه منجر به پیدایش غول‌های امپریالیستی شد.  روشن است كه این تبیین تاریخ به نظریه ماركسیستی شباهتی ندارد و طبری در واقع اكنون نه با بینش ماتریالیسم تاریخی، بلكه با سلاح «سنخ‌شناسی فرهنگی» به بازاندیشی تاریخ نشسته است. طبری در توجیه این بینش نوین خود می‌نویسد:

«بررسی پدیده بغرنجی مانند جامعه از دیدگاه‌های مختلف، شناخت ما را از آن بیشتر می‌كند و اگر یك «ایستار» خود را مطلق نسازد و جای محجوب خویش را اشغال نماید، چه مانعی دارد؟

بررسی ساختار اقتصادی‌ـ اجتماعی جامعه (یعنی ماتریالیسم تاریخی) ما را از فرهنگ‌شناسی (كولتورولوژی) و سنخ‌شناسی فرهنگی بی‌نیاز نمی‌كند، برعكس دید ما و افق ما را فراخ‌تر می‌سازد. تاریخ انسان پیچیده‌ترین روندی است كه در جهان هستی پدید شده و تشریح و كالبدشكافی آن به وسایل متنوعی نیازمند است.»

پژواك تاریخ

تأثیرات شگرف انقلاب اسلامی، طبری را به این نتیجه رساند كه دوران معاصر، دوران افول و زوال مرحله سوم تمدن بشری است و اكنون ما در آستانه مرحله چهارم قرار داریم كه شاخص آن انحطاط و زوال تمدن معاصر غرب و ظهور تمدنی نوین است. طبری در این تحول، جایگاه برجسته‌ای برای انقلاب جهانی اسلام قائل بود. او در اوایل سال 1361 نوشت:

روشن است كه این دیدگاه نه تنها با ماركسیسم مغایرت داشت، بلكه با مشی شوروی در منطقه و سیاست حزب توده نیز در تضاد بود. نه شوروی و نه حزب توده، انقلاب اسلامی منطقه را چنین نمی‌نگریستند و شعار انقلاب اسلامی مبنی‌ بر سقوط صدام و رهایی قدس را ماجراجویی «افراطیون مسلمان» می‌دانستند. این سخنان در شرایطی گفته شد كه حزب توده به «تداوم» انقلاب ایران در درون اعتقادی نداشت و در سال 1361 افول انقلاب و «چرخش به راست» آن را تحلیل می‌كرد.

«زمانی بود، تقریباً در قرن‌های دهم، یازدهم، دوازدهم میلادی، در گرماگرم قرون وسطی، كه شوالیه‌های مسیحی مردم اروپا را برای نجات اورشلیم، شهر داود نبی، به راه انداختند و جنگ‌های صلیبی را علیه خاور زمین اسلامی دایر كردند و حتی توانستند در اورشلیم، یا شهر قدس و مسجد‌الاقصی، [مردم را] بسیج كنند و جنگهای رهایی‌بخش را علیه اسراییل و حامیان امپریالیستی آن دائر سازند تا بتوانند فلسطین اشغالی را نجات دهند و در واقع نوعی جهاد اسلامی در پاسخ به مطامع امپریالیسم و صهیونیسم به عمل می‌آید، هیجان بگین (به دستور ریگان) برای محو فلسطین به عنوان خلق محصول همین وحشت بزرگ است.»

طبری این پدیده را «پژواك تاریخ» (پژواك جهان اسلام در قبال جنگ‌های صلیبی، كه یورش غرب به شرق اسلام بود) خوانده و چنین ادامه می‌دهد:

«درست به همین جهت انقلاب ایران به مثابه آغاز یك انفجار انقلابی تاریخی در منطقه، سخت امپریالیسم امریكا را مضطرب ساخته است، زیرا در آهنگ نیرومند ناقوس آن پیام مرگ بهره‌كشی را می‌شنود.  معنی این سخن آن است كه انقلاب ایران نه تنها در درون جامعه ایران ادامه دارد،... بلكه در بیرون نیز ادامه دارد و سرانجام نه تنها باید رژیم صدام را بروبد، بلكه اسراییل غاصب را نیز بكوبد و قدس را رهایی بخشد.»

نظریات فوق و انتشار دو كتاب دیگر طبری «چشمان قهرمان باز است» و «چهره یك انسان انقلابی» در كمیته مركزی حزب توده بازتاب منفی شدید داشت.  این مسایل در جلسات هیئت دبیران و هیئت سیاسی حزب مطرح شد و طبری زیر فشار روانی شدید قرار گرفت. از تجدید چاپ این كتابها ممانعت به عمل آمد و دستور جمع‌آوری مجموعه داستان «چشمان قهرمان باز است» داده شد. تا آن زمان مكانیسم درونی دستگاه مركزی حزب توده چنین بود كه طبری، به عنوان دبیر ایدئولوژیك حزب، حق داشت مستقیماً آثار خود را برای چاپ به شعبه انتشارات ارسال دارد و این كتابها بدین نحو منتشر می‌شد. ولی در نیمه سال 1361 به دستور دبیر اول حزب مقرر شد آثار طبری دقیقاً توسط بهزادی دبیر سیاسی كمیته مركزی، كنترل و «اصلاح» شده و سپس به شعبه انتشارات داده شود و با آرم حزب انتشار نیابد.  حتی از سوی برخی رهبران حزب (میزانی و هاتفی) صراحتاً آثار فوق، غیر ماركسیستی، متأثر از مذهب «صوفی منشانه» خوانده شد و عموئی و كیانوری صراحتاً نگرانی خود را از احتمال دستگیری طبری ابراز داشتند كه به اعتقاد آنان می‌توانست به بازگشت قطعی وی از بینش ایدئولوژیك و سیاسی حزب منجر شود. لذا برای اختفای جدی‌تر طبری تدابیر گسترده‌ای اندیشیده شد و در سطح اعضای كمیته مركزی و كادرهای درجه اول حزبی شایعاتی مبهم مبنی بر «جنون طبری» (به معنای بیان نظریات «عجیب و غریب» و پندار‌بافی) به راه انداخته شد.

مطالب پیش‌گفته مشخص می‌كند كه در آستانه انحلال حزب توده و دستگیری رهبری آن، احسان طبری زمینه كاملاً مساعدی برای گسست از ماركسیسم داشت و بدون این زمینه، مسلماً بروز تحولی كه بعداً به وقوع پیوست، غیرقابل تصور بود.

بازداشت سران حزب توده، از جمله طبری، ضربه نهایی را در تحول فكری طبری وارد ساخت. شكسته شدن «بت» حزب توده از سویی و تأثیرات اسلام و انقلاب اسلامی از سوی دیگر، زمینه‌های فراهم شده در اندیشه طبری را به بار نشاند.

اقامت كوتاه مدت طبری در محیط بازداشتگاه، وی را به مطالعه وسیع كتابهای اسلامی و بحث‌های جدی و طولانی با برخی صاحب‌نظران اسلامی فراخواند و طبری با صراحت و صداقت، نا‌آشنایی خود را با بسیاری از ابعاد فرهنگ و معارف اسلامی اعلام داشت. مطالعه آثار ملاصدرا، علامه طباطبایی و استاد شهید مطهری، با زاویه نگرش نوین و به دور از پیشداوری كه طبری برگزیده بود، مسلماً در ایجاد تحول فكری در او سهم به سزایی داشت. در نهایت طبری گسست خود را از ماركسیسم و بازگشت خویش را به اسلام و انقلاب اسلامی اعلام داشت.

هیچ‌گاه به طبری به سان سایر رهبران حزب توده نگریسته نشد

باید گفت هیچ‌گاه به طبری به سان سایر رهبران حزب توده نگریسته نشد و این در ویژگیهای شخصیتی و فرهنگی طبری بود. سایر رهبران حزب توده، بدون استثنا در واقع كارمندان یك دستگاه حزبی بودند كه در طول فعالیت سیاسی 40 ـ 20 ساله خود، در فعالیت‌های سیاسی و جاسوسی غرق بودند. هیچ یك از آنان «صاحب‌نظر و اندیشمند» محسوب نمی‌شدند و بسیاری از آنان ـ چنانكه در مراحل بازجویی معلوم شد ـ فاقد سواد و معلومات قابل اعتنایی حتی در زمینه ماركسیسم بودند! عامل دیگری كه باید افزود، فطرت سلیم و سلامت نفسانی طبری بود كه بدون شك، انگیزه تعیین‌كننده در تحول او داشت؛ سلامت نفسی كه در سایر رهبران حزب توده مشاهده نشد.

طبری، پس از مدت كوتاهی بازداشت، در شرایط مناسب زندگی (در سطح یك زندگی عادی كه قبلاً داشت) قرار داده شد و حتی در دوران تشدید بیماری او، از سوی نخست‌وزیر وقت، هیئتی به عیادتش رفت و خواست كه برای معالجه به هر نقطه جهان كه تمایل دارد برود، امّا طبری نپذیرفت. او می‌خواست بازپسین روزهای عمر خود را در ایران باشد و در میان مردمی به خاك سپرده شود كه خود را با صمیمیت مدیون آنها می‌دانست.

بدینسان، احسان طبری پس از قریب به نیم قرن فعالیت در همه عرصه‌های نظری ماركسیسم، كه شهرت منحصر به فرد او را به عنوان یك ایدئولوگ برجسته و جهانی به ارمغان آورد، قریب به 6 سال پایانی زندگی خود را با باور به جهان‌بینی الهی و مكتب اسلام به پایان رساند و در این راه، علیرغم كهولت سن و بیماری، با تلاش وسواس‌آمیز قلم زد. او در آخرین ماههای زندگی، در بستر مرگ به شدت كار می‌كرد و با تأسف عمیق می‌گفت كه چراغ زندگیش رو به پایان است و توان مجالی نیست تا آنچه را كه می‌خواهد و بیان آن را وظیفه سنگین خود می‌داند، بنویسد.

روایت احسان طبری از انقلاب و بازگشت به وطن:

با موی سیاه و دلی سپید رفتم و با موی سپید و دلی سیاه باز آمدم

در سال‌های آخر مهاجرت و به ویژه پس از درگذشت کسانی مانند روستا، نوشین، کامبخش، هما هوشمند، برای من که سکته‌ قلبی (انفارکتوس) خطرناکی را در بخش عضلات قُدامی  قلب گذرانده و به ضرب دو بار شوک برقی نیرومند به زندگی بازگشته‌ بودم، تردیدی نبود که در «گورستان جنوبی» لایپزیک، جایی در ردیف قبر کامبخش، به خواب ابد  فروخواهم رفت. گاه روزهای یکشنبه به این گورستان بسیار بزرگ و زیبا می‌رفتم و گلی بر گور کامبخش می‌نهادم و خود را انسانی ایستاده در ردیف او می‌دیدم.

ولی به ناگاه در جلسات ما که در یکنواختی ملال‌آور و آزارنده‌ای می‌گذشت، از سال ۱۳۵۳ جنب و جوشی پدید شد. شرکت رفیق کیانوری در رهبری، جریانی از هوای تازه در فضای بوی نا‌گرفته‌ مهاجرت وارد ساخت.

بحث‌ها ما را به اینجا رساند که باید شعار «سرنگونی رژیم شاه» به شعار مبرم بدل شود. من در این‌باره در نخستین شمارهٔ دورهٔ جدید مجلهٔ دنیا مقاله‌ای نوشتم که ناشی از بحث‌های جلسه بود و شاید اولین مقالهٔ مطبوعات ما در این زمینه است.

از‌‌ همان آغاز برخی و بر رأس آن‌ها ایرج اسکندری دبیر اول نوگزیده حزب با این شعار مخالف بودند. ایرج می‌گفت که رژیم شاه محکم است و شعار سرنگونی شعاری بلامحتوی است. چیزی که ما باید بطلبیم حداکثر «اجرای قانون اساسی» است که اگر بدان دست یابیم خود تازه یک «فتح‌الفتوح» است. اسکندری و هم‌اندیشانش بر آن بودند که شاه در وضع سیاسی- اقتصادی بحران‌آمیزی نیست و درست است که سیاست ضد ملی و ضد دموکراتیک او را تصدیق داشتند، ولی در جامعه‌ ایران واکنشی علیه آن نمی‌دیدند. به علاوه آن‌ها در مورد متحدان ما در انقلاب آینده، بر آن بودند که آن‌ها یاران مصدق‌اند و ما باید با کمک آن‌ها راه را برای اجرای قانون اساسی در نبردی طولانی بگشاییم. راه واقع‌بینانه‌تر دیگری نیست.

رفیق کیانوری و به دنبال روش او جمعی از ما مواضع به کلی دیگری داشتیم. ما بر آن بودیم که تکامل روند جنبش‌های رهایی‌بخش در جهان سوم، بر اساس دگرگونی توازن نیرو‌ها، به زیان امپریالیسم است و امکان سرنگونی رژیم محمدرضا پهلوی، این ثمره‌ کودتای ۲۸ مرداد و ارثیه‌ دوران سلطه‌ بی‌رقیب امپریالیست‌های امریکا و انگلیس و فرانسه را، شرایط کنونی جهان فراهم ساخته است و شعار «سرنگونی» دیگر یک شعار استراتژیک نیست، بلکه شعار مبرم است. و اما در مورد متحدان، ما یاران سابق دکتر محمد مصدق را با خود دکتر مصدق فرق می‌گذاشتیم و آن‌ها مردمی سازشکار، نزدیک به امریکا، و طرفدار سرمایه‌داری می‌شمردیم و چشم امید به روحانیت مبارز و بر رأس آن‌ها آیت‌الله خمینی دوخته بودیم.

تمام این مواضع از نظر جناح راست رهبری، پرت و مضحک و من‌درآوردی بود. بحث‌های ناهمواری،‌ گاه شدید، گاه خفیف، از ۱۳۵۳ تا ۱۳۵۷، سال انقلاب، جریان داشت. در سال ۱۳۵۷ جناح راست با دیدگانی از حیرت گشاده، دید که موج انقلابی بالا می‌گیرد و نقش روحانیت و آیت‌الله خمینی دم‌ به دم چشمگیر‌تر می‌شود و جبهه‌ ملی از خود نوسانات سازشکارانه‌ سختی نشان می‌دهد. به تناسب فراز و نشیب حوادث، جناح راست و بر رأس آن اسکندری،‌ گاه عقب می‌نشست و خود را دمساز می‌ساخت، ولی گاه خشمناکانه حمله‌ور می‌شد. اسناد این بحث‌ها همگی با خط صاحبان آن موجود است و هرگاه حزب صلاح بداند نشر خواهد داد و خود داستانی است عجیب.

در واقع جناح متشکل از این افراد در حزب ما همیشه جناح راست بود. به انقلاب خلق باور نداشت. حزب را نردبان ترقی شخصی می‌دانست. از آن‌جا که رفیق کیانوری در عمر حزبی خود با جناح راست سخت در افتاده بود، از او به شدت متنفر بودند و اینکه او مطرح کننده سیاست تازه بود، مطلب را به نظرشان تحمل‌ناپذیر می‌ساخت و خشم آن‌ها علیه من به سبب باور من به شخصیت رفیق کیانوری بود.

شاید بتوانم بگویم که من در این سال‌ها توانستم اسناد و اعلامیه‌های حزب را بر پایه‌ سیاست مورد قبول جناح چپ با چنان استدلالاتی تنظیم کنم که جناح راست گاه چاره‌ای جز تصویب آن‌ها نمی‌دید. در این سال‌ها این نقش ویژه‌ من است که نگذاشت حزب در تظاهر علنی  خود با کارپایه اپورتونیستی  جناح راست به میدان آید. این را من بدون فروتنی کاذب می‌گویم ولی تصریح می‌کنم که پیشتازی در مشی انقلاب تماماً به رفیق کیانوری تعلق دارد. من بی‌وقفه در تاریخ حزب او را یک چهره‌ برجسته‌ انقلابی می‌دانستم و در قبال پارس غضبناک مخالفانش، در کنار او بودم، بی‌آنکه در این کار از سوی ما کمترین «قرار و مدار» و یا «محاسبه‌» قبلی در میان باشد. من تصور می‌کنم دوستی دو «مزاج ناهمگون » ما طی ده‌ها سال، تنها محصول یکسانی منطق سیاسی و حزبی ما بود. خواه در قبال منحرفان «چپ» و خواه در مقابل سفسطه‌گران جنجالی راست. این داوری من است و به داوری دیگران کاری ندارم و به عینیت نظر خود مطمئنم.

باری شراره‌ انقلاب بالا گرفت و امام بازگشت و شاه و بختیار گریختند و من با شگفتی دیدم که زنده‌ام و همراه دکتر جودت و مسعود اخگر و حمید صفری در هواپیما عازم ایرانم:

اینکه می‌بینم به بیداری است یا رب، یا به خواب؟!

پس از ۳۰ سال، تهران تهران سال ۱۳۲۷ نبود. نه تنها از شتر و خر و حمال کوله‌به‌دوش، ماست‌بند تغاری و درشکه و دکان‌های پیشه‌وری قرون وسطایی آثاری باقی نمانده بود، تهران به طور عجیبی دامن گسترده بود. از سرخه‌حصار تا کرج، از زاویهٔ عبدالعظیم تا امام‌زاده قاسم، شهری عظیم، دک و دنگال، بی‌قواره، مجموعه‌ای از ده‌ها هزار خانه‌ نوساز، گاه بسیار مدرن و گاه محقر، گسسته و بریده از هم، با خیابان‌هایی بدون پیاده‌رو و درخت، با آسمان‌خراش‌ها و زاغه‌ها پدید آمده بود. شهر بساز و بفروش‌ها، شهر ده‌ها شعبهٔ بانک و مراکز مشاوره و همبرگر و جوجه سوخاری و «دراگ‌استور»... آن اندازه ناهمانند با شهرهایی که طی سی سال در آن‌ها زیسته بودم و نیز با تهرانی که ترک کرده بودیم: محصول عجیب‌الخلقهٔ سرمایه‌داری وابسته که مامای شوم کودتای ۲۸ مرداد زایانده و رویانده بود.

در اثر سرریز روستاییان، مردم نیز تغییر چهره و لهجه داده بودند. به نظر من همه چیز غریبه بود و روح می‌بایست تقلایی به کار بَرَد تا خود را با این محیط آشفته، با این آمیزه‌ مدرنیسم امریکایی و خودسازی پوچ شرقی جور کند. ولی احساس من این بود که به سنگر تاریخی خود برگشته‌ام. به قول گوته: «اینجا من انسانم، و باید در اینجا زیست کنم.»

بدون نوعی سرگیجه برای وطن، عزمم از‌‌ همان آغاز جزم بود که آزمون مهاجرت تکرارپذیر نیست. باید در سرنوشت مردمی که گوشت از گوشت و خون از خون و زبان از زبان و جان از جان آن‌ها است، شرکت جست و با بد و نیک و داد و یا بی‌داد  زمانه‌ای که بر این انسان‌ها، که باشندگان گورگاه پدران ما هستند، می‌گذرد، همنوا بود.

میهن در این حالت برای من تماماً یک «تجلی فلسفی» اجرای وظایف بشری خود در این گوشه‌ جهان بود که به من تعلق دارد و دست بی‌رحمی که مرا از آن رانده بود، اینک به دست توانای مردم کوتاه شده بود و این دست توانا مرا به آن بازگردانده بود.

درود بر تو‌ ای دماوند! هنوز آنجا با تاج سپید خود ایستاده‌ای!‌ ای فرشته‌ صدفین که هزاره‌ها تماشاگر مادهٔ جاندار و بی‌جان در دو سوی خود بوده‌ای و هستی؛ در آن‌سو که خزر می‌خروشد و در این‌سو که کویر شنگرفی خفته‌ است. اینک من، فرزندی که با موی سیاه و دلی از امید‌ها سپید رفتم، و اینک با موی سپید و دلی از غم‌ها سیاه باز آمدم. با او آنچه می‌خواهی بکن که اینک بار دیگر به عتبه‌بوسی بارگاه جاویدانت آمده است و چنتایی ناچیز از آزمون بر دوش و سرمایه‌ای کوچک از عمر در چنتا دارد.

هفته‌ها در منگی این «انتقال بزرگ» در نزد دوستانی بسیار مهربان و سپس خویشانی به‌‌ همان اندازه مهربان، چشم به راه همسرم زیستم و اینک فصلی از زندگی که در سال ۱۳۲۷ بریده بود، از بهار ۱۳۵۸ ادامه یافت و آدمی از فردای خود بی‌خبر است...
منابع: موسسه مطالعات و پژوهش های سیاسی، تاریخ ایرانی