شاهد زنده بیتالمقدس (مصاحبه)
پای صحبت آزاده جانباز، عبدالرضا کاویانی در سالروز عملیات بیتالمقدس
عبدالرضا کاویانی از رزمندگان بسیجی دوران دفاعمقدس است. او در سال ۱۳۴۵ در شیراز متولد شد و در سن ۱۶ سالگی به نیروهای جبهه حق علیه باطل پیوست. کاویانی در عملیات آزادسازی خرمشهر حضورداشته و داستان جانبازی و آزادگی او نیز به همین عملیات برمیگردد.
جانباز کاویانی بعد از پایان دوره اسارت و بازگشت به ایران اسلامی، به خاطر آسیبهای زیاد و وضعیت حاد جسمی که در میدان نبرد متحمل شده بود، برای درمان به تهران مراجعه میکند و طولانی شدن روند درمان و سختی تردد مسیر، درنهایت منجر به نقلمکان او به کرج در سال ۱۳۶۵ میشود. وی در حال حاضر باروحیه و پشتکار به ورزش قهرمانی میپردازد و توانسته است در این زمینه موفقیتهایی را به دست بیاورد. جانباز کاویانی در ادامه از حضورش در جبهه حق علیه باطل و نحوه جانبازی و اسارتش میگوید.
انهدام خوانین قشقایی برای آزادی خرمشهر
نزدیک به دو سال از پیروزی انقلاب اسلامی میگذشت که به پایگاه بسیج پیوستم. آن سالها تازه جنگ تحمیلی عراق علیه ایران شروعشده بود. مدتی در پایگاه بسیج فعالیت داشتم که در آن زمان بحث، بحث ناامنی کشور و وجود منافقین بود. سال ۱۳۶۱ در سن ۱۶ سالگی تصمیم گرفتم که به نیروهای جبهه بپیوندم و این را برای خودم یک وظیفه میدانستم. قبل از شروع دورههای آموزشی، تقسیم نیروها برای دو منطقه عملیاتی کردستان و جنوب کشور انجام شد که ما طبق پیشنهادی که داده بودیم، برای آموزش به کردستان اعزام شدیم که این دوره از آموزشها به خاطر مواردی چون جنگ تاکتیکی در کوهستان زمان بیشتری را نسبت به آموزشهای دیگر به خود اختصاص میداد. بعد از گذراندن یک و نیم ماه دوره آموزشی، نوبت به تقسیم نیروها رسید که همان زمان ما را مجهز نیز کردند و این باعث تعجب ما شده بود. سؤال کردیم اما پاسخی به ما داده نشد. آن روزها تقریباً مصادف با عملیات فتحالمبین بود. ما را به فیروزآباد فارس بردند و زمانی که پای کوهها رسیدیم، تازه عملیات را اعلام کردند و متوجه شدیم به خاطر محرمانه بودن عملیات و جلوگیری از لو رفتن آن، نیروهای دو گردان را در جریان موضوع قرار ندادهاند.
آن روزها در فیروزآباد استان فارس، گروهکی با عنوان خوانین قشقایی بود که به پشتوانه آمریکا درصدد تجزیه استان فارس بودند و برای دستیابی به این هدف به انواع سلاحها تجهیز شده بودند. در آن زمان قسمت جنوب شرقی فارس به دلیل وجود این گروهک هیچ امنیتی نداشت و کسی نمیتوانست از آن منطقه عبور کند. بااینکه سال ۱۳۶۱ بود و انقلاب اسلامی به نتیجه رسیده بود اما این گروهک اعلام خودمختاری کرده بود و برای رسیدن به هدف خود دست به هر اقدامی میزد. آن روز عملیات شروع شد تا اینکه بعد از دو روز گروهک از بین رفت و سرکردههای آن کشته و یا بازداشت شدند. طی این مدت حدود ۱۲ نفر از نیروهای ما به شهادت رسیدند. اگرچه امروز نام زیادی از این عملیات نیست اما در زمان خودش عملیات گسترده و بزرگی محسوب میشد.
آمادگی برای مرحله دوم بیتالمقدس
بعدازاین عملیات، دورههای آموزشی نظامی و رزمی را به شکل تخصصی پشت سر گذاشتیم و در اردیبهشتماه ۱۳۶۱ که آرامآرام برای شرکت در مرحله دوم عملیات آزادسازی خرمشهر آماده میشدیم که سحرگاه ۱۷ همان ماه شروع میشد. ما در تیپ لشگر محمد رسولالله (ص) بودیم که ۱۱ شب به خط مقدم اعزام شدیم. در آنجا توجیهات لازم انجام شد و ما را تقسیم کردند. ما یک گردان آرپیجیزن بودیم با عنوان گردان بلال که مأموریت داشتیم در محور خاصی از نیروهای رزمنده جدا شویم و زاویه خاصی را در پیش بگیریم تا به محدودهای برسیم که حدود ۶۰ تانک عراقی آنجا مستقر بود. طبق برنامه باید با تانکها درگیر میشدیم و آنها را از بین میبردیم تا نتوانند در آن مرحله از عملیات بیایند و نیروهای ما را دور بزنند و عملیات به مشکل بخورد.
ظرف ۱۵ روزی که ما در این بیمارستان بودیم هرروز چند نفر از نیروهای ما شهید میشدند. در طی این مدت که آنجا بودم بدون اینکه جراحی خاصی روی من انجام شود یا حتی برای کمرم از آتل استفاده شود، من را با همان ستون فقرات شکسته جابجا میکردند و آن عمل جراحی هم که قبلاً انجام شد به خاطر خونریزی و مسائل داخلی مانند پارگی کبد و آسیب کلیه بود. میتوان گفت دشمن تنها به دنبال این بود که ما فقط زنده بمانیم.
بعد از یک ساعت راهپیمایی، از خط اصلی نیروها جدا شدیم و به سمت تانکهایی که مستقرشده بودند حرکت کردیم. آرامآرام در منطقه پخش شدیم و توانستیم تانکها را محاصره کنیم و درگیر شویم. تقریباً حدود دو ساعت درگیر بودیم تا اینکه موفق شدیم تعداد زیادی از تانکها را بین ببریم. در آن زمان به دلیل اینکه گردان ما مهماتش را ازدستداده بود، تصمیم گرفتیم به عقب و به سمت خط مقدم برگردیم؛ اما اتفاقاتی افتاد که این امر محقق نشد. آن شب ما مسیر را ما بهاشتباه به سمت قلب دشمن پیش گرفتیم. هوا آرامآرام داشت روشن میشد. از روی جاده اهواز- خرمشهر که عبور کردیم متوجه شدیم که مسیر را کاملاً اشتباه رفتیم و بجای اینکه به عقب برگردیم، کاملاً به سمت جلو درحرکت بودیم. مسیر را ادامه دادیم و بعد از جاده اهواز- خرمشهر حدود ساعت ۶ صبح به یک کانال رسیدیم که در کنار آن، نیروهایی که شب گذشته از آنها جداشده بودیم، زمینگیر شده بودند و هنوز هم هیچ درگیری اتفاق نیفتاده بود. زمانی که نیروها ما را دیدند بسیار خوشحال شدند، چراکه ما یک گردان ادوات آرپیجی بودیم اما آنها برای درگیری با تانک و ادوات سنگین، خیلی مسلح نشده بودند. این در حالی بود که کنار کانال بخشی بزرگ از تانکهای دشمن، آرایش نظامی گرفته بودند. بعد از پیوستن به آنها و توجیه شدن از روند عملیات، باوجوداینکه بخشی از تجهیزات گردان، شب گذشته در طی درگیری با دشمن از بین رفته بود، درگیری شروع شد. درگیری به این شکل بود که در کنار خاکریزی که ما بودیم یک کانال بود، یک خاکریز دیگر بهموازات آن بود که وسط این دو آب زهکشی زمینهای زراعی بود و نیروهای عراقی پشت آن کانال موضع گرفته بودند. درگیری از روبهرو و سمت راست ما اتفاق افتاد و تانکهای دشمن ما را هدف قراردادند. گردان ما هم آرامآرام به سمت جلو حرکت کرد و درگیری شدت گرفت. در آن زمان بود که فرماندهان جنگ به این نتیجه رسیدند که نیروها مقداری عقبنشینی کنند؛ اما ما در قلب درگیری بودیم و به همین خاطر هنگام عقبنشینی، نیروهای عراقیها ما را دور زده و محاصره کردند. حدود ۴ ساعت از درگیری گذشته بود که من خیلی کمصدای تیراندازی را از سمت خودمان میشنیدم و به این نتیجه رسیدم که بیشتر نیروهای ما شهید شدهاند و همینطور هم بود. بهطوریکه تنها ۶ نفر از نیروها باقیمانده بودیم و تعداد زیادی از نفرات و دو گردان به خاطر شرایط سخت درگیری شهید شده بودند.
و من اسیر شدم
درگیری به این شکل بود که از روبهرو نفرات عراقی و از سمت راست تانکهای دشمن با ما درگیر شده بودند و از بالای سر بالگردها ما را مورد هدف قرار میدادند. در همان شرایط بود که گلوله به دست راستم اصابت کرد. مقداری از سمت خاکریز فاصله گرفتم تا بتوانم دستم را ببندم که از پشت سر، یک تکتیرانداز عراقی گلولهای به سمت من شلیک کرد که از ناحیه چپ وارد بدنم شد و منجر به شکستن ستون فقراتم و منحرف شدن گلوله به سمت بیرون شود و در آن لحظه من بیهوش شدم و ظاهراً دو روز در آن منطقه افتاده بودم. بعدازآن نیروهای عراقی من را به عقبه خودشان منتقل کردند و چون بیمارستان نظامی خودشان که در جبهه بوده کار خاصی نمیتوانست انجام دهد، به بیمارستان بصره منتقل شدم. خونریزی شدید باعث شده بود تا هوشیاریام را از دست بدهم و به همین خاطر اتفاقاتی که در این بیمارستان برای من افتاده خیلی گنگ و مبهم است.
به یاد دارم که جراحیام کردند و بعدازاینکه به هوش آمدم، مورد بازجویی قرار گرفتم که البته به خاطر ضعف جسمانی که داشتم، نمیخواستم و نمیتوانستم خیلی صحبت کنم. وضعیت مجروحیت نیروهای ما و امکانات و رسیدگی بیمارستان طوری بود که ظرف همان چند روز حدود ده نفر از نیروهای ما در همان بیمارستان بصره شهید شدند. بعد از دو سه روز از بیمارستان بصره به بیمارستانی که برای نیروی هوایی ارتش عراق در نظر گرفتهشده بود، منتقل شدم که بیشتر به آسایشگاه شباهت داشت و نمیشد نام بیمارستان بر آن نهاد.
ظرف ۱۵ روزی که ما در این بیمارستان بودیم هرروز چند نفر از نیروهای ما شهید میشدند. در طی این مدت که آنجا بودم بدون اینکه جراحی خاصی روی من انجام شود یا حتی برای کمرم از آتل استفاده شود، من را با همان ستون فقرات شکسته جابجا میکردند و آن عمل جراحی هم که قبلاً انجام شد به خاطر خونریزی و مسائل داخلی مانند پارگی کبد و آسیب کلیه بود. میتوان گفت دشمن تنها به دنبال این بود که ما فقط زنده بمانیم.
آزادی پس از ۲۱ ماه
بعد از آن به اردوگاه اسرا و ازآنجا به آسایشگاهی که مجروحین در آن بودند منتقل شدم و داستان اسارتم ۱۸ روز بعد از مجروحیتم شروع شد. زمان اسارتم بیشتر از ۲۱ ماه طول نکشید. بعد از دو ماه صلیب سرخ آمد و ما را دید و رسماً جزء اسرای نظامی که صلیب سرخ برایشان پرونده تشکیل داده است،درآمدیم. بعد از ۸ ماه اولین نامه من به دست خانوادهام رسید که در آن وضعیتم را گفته بودم. وضعیت جسمانی من آنقدر بد بود که وزنم که هنگام ورود به جبهه ۸۰ کیلوگرم بود، در اثر این مجروحیت بشدت کاهش یافت بهطوریکه روز مبادله اسرا، وزنم به ۴۱ کیلوگرم رسیده بود. نهم بهمنماه سال ۱۳۶۲ بود که ۱۹۰ از اسرا مبادله و به تهران منتقل شدیم و دوره اسارتم پایان یافت. البته بعدها متوجه شدیم که قبل از آن ایران یک سری از اسرای عراقی را آزادکرده بوده تا بتواند ما را به ایران بازگرداند. بعدازآن به خاطر آسیبی که به نخاعم واردشده بود و پاهایم را بهشدت درگیر کرده بود، چند سالی را درگیر درمان بودم تا اینکه توانستم آرامآرام بر روی ویلچر بنشینم.