حکایتی از بازماندگان شهر سوخته
عصر روز دهم بهمنماه ۱۳۵۷، روسپیخانه معروف تهران، «قلعه» که با نامهایی چون «قلعه زاهدی»، «محله قجرها»، «محله غم»، «قلعه خاموشان»، «محله جمشید»، «گمرک» و... خوانده میشد، در آتش خشم نیروهایی سوخت که در پی بنای آرمانشهری، بر روی خرابههای نظام شاهنشاهی بودند.
بخش تاریخ ایران و جهان تبیان
حدود سه ماه پس از این ماجرا خبرنگاران روزنامه «آیندگان» به سراغ بازماندگان این شهر سوخته رفتند تا از وضعیت جدید آنها اطلاعاتی کسب کنند. گزارش این روزنامه روز اول اردیبهشت ۱۳۵۸ منتشر شد :
زمان بیپیغام از کنار «قلعه» میگذرد و فردا مثل امروز است. خورشید در دسترس اتاقکها نیست و نور از هیچ روزنی بر این زیستن بیزندگی نمیتابد. زن «قلعه» تقویم را نمیشناسد؛ اما توی اتاقکش، لحظهها را میبلعد؛ لحظههای تحمل بدنامی... و تعارفهای اجباری، با هر میهمانی که پا به درون میگذارد و فرسنگها، فرسنگها با مرد رویایی سالهای مدرسه رفتن و «دختر خانه» بودن فاصله دارد.
زن قلعه تحمل این لحظهها را سرنوشت محتوم خویش میداند، گردن میگذارد و به استقبال «فردا»هایی مینشیند که مثل «امروز»هاست. جوانیاش غافلگیرانه میپوسد و یک روز از این روزهای بیشکل، درهمشکسته و باورنکردنی کنار یکی از خیابانهای قلعه ولو میشود. صاحبدستی، پولی به کَفَش میگذارد و اگر به خاطر داشته باشد، خواهد گفت: «روزگاری آفتی بود!»
و این، سرانجام ناگزیر همه آن زنانی است که قربانی روابط ناسالم اجتماعی، خانوادگی و... شدهاند. قلعه همانجا که بسیار کسان از نزدیکش نمیگذرند، مبادا میکروب فساد و نانجیبی بر لباسشان بنشیند، همانجا که بسیار کسان، نگاه تحقیر، ترحم و خشم نثارش میکنند، به حق حاصل نابسامانیهای گستردهای است که از فقر مالی، معنوی، مرافعه خانوادگی و کجرویهای جنسی مایه میگیرد. نادیدهانگاری قلعه، چشم پوشیدن بر واقعیتهایی است که در جامعه میگذرد.
چندی پیش، در گرماگرم انقلاب، خبر این بود: «قلعه به آتش کشیده شد.» بحث درگرفت. چه کسانی آتش زدند؟ اما کسی نگفت قلعهنشینان را چه بر سر آمد؟ مبادا قلعه را ویران کرده باشیم و قلعههای دیگری در گوشه و کنار شهر - مخفیانه - برپا شود و فساد طیف پنهانی خود را بگستراند.
«از جان ما چه میخواهید؟ آن موقع که این خرابشده را به آتش کشیدند کجا بودید؟ حالا که سقف روی سرمان خراب شده و از هستی افتادهایم، آمدهاید که چه؟ ما محتاج دلسوزی نیستیم. هر کس آمد و چیزی نوشت به حال ما دل سوزاند و آه و ناله کرد. دست از سرمان بردارید، شما هم با آن قلم و کاغذ و دوربینتان...» در صورت و کلامش خشم میجوشد. هرچه در دلش میگذرد - بریده بریده - به زبان میآورد. حرفهایش را انگار برای مردم تمام دنیا فریادوار میگوید و بعد بغضش سرریز میشود، مینشیند و های های گریه سر میدهد. کسی لیوان آبی به لبش میرساند و رفتار دوستش را توجیه میکند: «خلقش تنگ است، میبخشید.»
گریهاش فرو مینشیند، شرمزده پوزش میخواهد: «اینکه گفتم ما بیچاره نیستیم و احتیاج به ترحم نداریم، دروغ است. ما آدمهای از همه جا راندهای هستیم. نگاه کنید از «ربابه» که دربان است بگیر... تا بچهها و آن باباپیری... اسمم شهین است. پنج سال است توی این خرابشدهام، دو بچه دارم. بچه بزرگم سه ساله است، عاشق یک پسر کرمانشاهی شدم، بچهها مال اوست. بیشرف آوردم اینجا و در ازای پول، سپردم دست اینها... بابت بچه انداختن کلی بدهکارم. نزول پول میدهم. به هر کس که قبول دارید، قسم حاضرم توی کارخانهای کار کنم. به پولی که کفاف زندگیام را بدهد راضیام. دیگر خسته شدهام؛ اما گفتن این حرفها چه فایده دارد؟ کسی به فکر ما نیست.»
دور تا دور، زنها و رهگذران گرد آمدهاند و زنی میگوید: «اسم من فرنگیس است. اینجا نرگس صدایم میکنند. برای خانمها رخت میشستم، دخترم ۲۰ ساله است. گذاشتمش خیاطی، به خدا امانم را بریده از بس میگوید: چرا میروی توی قلعه... یا خودم را میکشم یا از این محل برویم... دخترم برای خودش آرزوهایی دارد. شوهر خوب، بچهداری، مثل همه دخترها. اگر من بدبختم چرا دخترم به پای من بسوزد؟ اینها را بنویسید. بنویسید یک مادر التماس میکرد.»
بیشتر خانهها هنوز ویران است. بعضیها دستبهکار تعمیر شدهاند؛ اما در همان خانهها هم ویرانی به جای مانده است. یکی از ماموران کمیته محل که «نبی» صدایش میکنند، میگوید: «بعضی از زنها، وقتی قلعه را آتش زدند، روی خرابهها چادری برپا کردند و راه خود را ادامه دادند. حسابش را بکنید توی آن سرما و بینفتی... آنها که پول در بساطشان بود به خانههای بیرون قلعه که اجاره کردهاند، رفتند؛ اما پیرزنها و بیخانمانها توی خاک و خرابی مجبور به ماندن شدند.»
زنی با چادر سفید خالخال، پی حرف را میگیرد: «چند نزولخوار گردنکلفت، خانهها را تا روزی چهارصد تومان اجاره میدهند. میشود ماهی دوازده هزار تومان! همینها نقرهداغمان میکنند.» از حال و روزش میپرسیم و اینکه وضع کنونی خود را چگونه میبیند. سری به تاسف میجنباند: «آدمها کمتر به قلعه میآیند. پیشتر از این تا روزی ۷۵۰ تومان درآمد داشتم اما حالا... یک بار کورتاژ کردهام و صد و ده هزار تومان بدهکارم. تومانی دو ریال نزول میدهم. حالا هم که طلبکار سر در جانم کرده.»
میدانی چه شد که قلعه آتش گرفت؟
«دروغ چرا؟ نه ... اما این را میدانم که یک روز تعطیل بود. روز سوگواری. دیدیم که آتش زبانه میکشد. چند وانت را هم دیدیم که آمد تو و اثاثیه خانهها را بار کرد و رفت. خیلیها واقعا از هستی ساقط شدند.»
در طی روزهایی که قلعه ویران بود، از کجا میخوردید؟
«آنها که پساندازی داشتند بدشان نبود. پیرها گدایی میکردند. بعضیها هم از این و آن قرض میگرفتند.»
فکر میکنی آخر و عاقبت قلعه به کجا خواهد کشید؟
«نمیدانم. میگویند قرار است بیرون شهر ببرند؛ اما بیرون شهر یا داخل شهر، فرقی به حال ما نمیکند. ما را به کار بگیرند و مزدمان دهند، لعنت بر پدر و مادر کسی که بخواهد توی این خرابشده یک لحظه بماند.»
بیرون از قلعه، توی خیابان باریکی که هر لحظه روز از جمعیت موج میزند، یکی از زنان - سیهچرده و چاق - چرخدستی وارفتهای را کنار جوی گذاشته با سیگارهای خارجی و ایرانی و مشتی پول خرد که روی بساطش پخش است: «اسم حقیقیام مهین است؛ اما توی قلعه «رخساره» صدایم میزنند. پس از اینکه قلعه را آتش زدند، شروع کردم به سیگارفروشی. هفت تا بچه دارم. بچه بزرگم اول راهنمایی است. کوچکترینشان دوساله است. روزهای اول تا روزی صد تومان درآمد داشتم؛ اما حالا سیگار خارجی را که جعبهای ۱۰۵ تومان خریدهام ارزان شده و ضرر میدهم.»
برای خودت و دیگرانی که در قلعهاند چه پیشنهادی داری؟
«اغلب زنها، بدهکارند. بدهیشان را دولت هر جوری میتواند بپردازد و سر کارشان بگذارد. خیلیها هم که پیر و زمینگیرند. این بیچارهها، اگر کسی زیر بالشان را نگیرد از گرسنگی و اعتیاد میمیرند.»
جوان چهارشانهای که پیشاپیش جمع حاضران ایستاده حرف تازهای دارد: «زنها اگر بخواهند بروند، نزولخوارها ولکن نیستند. همینجا توی همین خیابان چند تا بیمروت مغازه دارند که خون این بیچارهها را میمکند. یکی از آنها مشهور به «حسین...» توی قلعه ۳۰۰ تا خانه دارد. «منوچهر...» بنگاه معامله ماشین باز کرده، از صدقه سر نزولی که از زنان بدبخت میگیرد.»
اسم نزولخوارها را ردیف میکند، حاضران هم به یاریاش میشتابند: «اسماعیل، علی، کمال، شریف و خلاصه خیلیهای دیگر». اسم کامل آنها را میپرسم، طفره میرود: «من حرفی ندارم فاش کنم؛ اما زنها اذیت میشوند. همین فردا، این بیمروتها چاقوکشها و قدارهبندهای خود را میفرستند سراغشان و لت و پارشان میکنند وگرنه کیست که آنها را نشناسد.»
«رویا» با آن چهره شکسته و پیری زودرس که اعتیاد جای پای پررنگی بر رخسار و لحنش گذاشته، لرزان و عصبی میان حرف میدود: «۳۷ سال دارم؛ اما ۷۰ ساله میزنم. بدبختی و اعتیاد جانم را به لب رسانده، من پیرم. جوانیام که توی همین قلعه حرام شد. بچه ده بودم، نزدیک قوچان. شوهر کردم، آب و رنگی داشتم، لپهایم مثل گل سرخ بود...» آرام گریه میکند. یاد آن روزها در قلبش چنگ میاندازد. با گوشه چادر، اشکها را از صورت پاک میکند: «خدا ذلیل کند آن کسی را که باعث بیچارگی من شد. یک شوفر کامیون بود که... برای چه این حرفها را میزنم؟ دردسرتان ندهم، خانه و زندگی را رها کردم و آواره تهران شدم. تا چشم به هم زدم سر از قلعه درآوردم. حالا معتاد شدهام و پیر... روزی صد بار از خدا مرگ طلب میکنم. اشتباه کردهام، چشمم کور... چوبش را هم خوردم؛ اما دیگر تحملش را ندارم. اعتیادم را ترک کنند و بفرستندم «کلفتی»، این آخر عمری دلم میخواهد پاک باشم و مثل همه زندگی کنم. یعنی میشود؟»
حرفها همه بوی رنج میدهد. شوربختی در این بیغوله، بهای کمی دارد. میتوان لمس کرد. آن را مستقیم دید: در حرفهای زنان و آن معتادی که مثل فنر روی دو پا خم میشود و دوباره سر پا میایستد، در حضور آن طفیلیهای سرگردان که توی کوچه، تکیه به دیوار ردیف شدهاند، در بساط آن فروشنده دورهگرد، در بزک غلیظ پیرزنی که ناکام کوشیده است گذشت زمان را از چهرهاش محو کند، در... اینجا بدبختی ارزان است و در دسترس. اگر پیشتر، قلعه را رنگ و آبی فقیرانه بود، امروز همه چیز بوی درد و ناکامی میدهد: خانههای سوخته و نیمهویران با تلهای خاک که کامیون آوردهاند و خاکها را بار میزند، خالی میکند و برمیگردد. میان تل حیاط با «آزیتا» حرف میزنیم. کتری سیاهی را روی چراغدستی گذاشته و قوری بندزدهای را روی آن سوار کره. پهلویش، پیرمردی نشسته و چای را با ولع سر میکشد: «نگاهش کنید! اسمش حسن است؛ اما بگویید «دایی» همه میشناسندش. بزنبهادر بود. کلی شور و شر داشت. اعتیاد بیچارهاش کرد. حالا محتاج یک پیاله چای است و اما درباره خودم، به زور شوهرم دادند. به کسی که یکپارچه نکبت بود. زدم به چاک و رسیدیم به اینجا که میبینید. اگر من گناهکارم، پدرم هم بیگناه نیست. حالا، تریاکیام، پولم نمیرسد دود کنم چند حبه میخورم. فقط از خدا میخواهم که ما را ببرند جایی مثل مهدکودک، منتها برای بزرگترها... نان و خوراکمان را بدهند. کاری هم پیش دستمان بگذارند. آرزوی محالی است؛ اما حالا که وضع فرق کرده امیدواریام بیشتر.»
وقتی که قلعه را آتش زدند، شنیدیم که بعضیها خانهای را عشرتکده کردهاند و مخفیانه عمل میکنند. خبر داری؟
«شاید... شاید اینطور بوده باشد، اما نه همگیشان، دو سه نفری ممکن است جرات کرده باشند؛ اما نه همه. تازه آنهایی هم که تلفنی بودند از ترسشان به قلعه پناه آوردهاند.»
این مورد را به «سروان یوسف صالح زینالی» افسر کلانتری محل در میان میگذاریم: «خبر داشتیم که توی جاده کرج میایستادهاند؛ اما از اینکه عشرتکدهای در کار باشد، بیخبر بودیم.»
فکر میکنید راه چاره مشکل قلعه چیست؟
«معتقدم که دولت آنها را در خارج از شهر سکنی دهد. جایی که زیاد نزدیک شهر نباشد؛ چون در داخل شهر، هر کجا که باشد، اهل محل اعتراض میکنند. ما امیدواریم امکاناتی فراهم شود که بتوان جوانها را به کار گماشت و پیرترها را به خرج دولت نگهداری کرد.»
از قلعه بیرون زدهایم؛ اما سنگینی اندوه با ماست. نگاهها فراموشناشدنی است. نگاههای ملتمس، نگاههایی که در اوج نومیدی از یک کلمه امیدبخش، برق میزند. کلام اندوهبار زنی که فکر میکرد ما از طرف دولت مشغول بررسی اوضاع و احوالشان هستیم: «دخترم به مدرسه میرود. ظهر که برمیگردد رنگش پریده است و چشمهایش سرخ. از این محل متنفر است، دلواپسم که خودکشی کند. من که آبرویی ندارم؛ اما او چه گناهی کرده؟ مثل گل پاک است. اینطور که فهمیدهام دلش در گروی کسی است. حرف خواستگاری و زندگی؛ اما اگر پسر بفهمد مادر دختر چه کاره است، شما فکر میکنید دخترم را میگیرد؟ هیچ وقت، هیچ کس به فکر ما نبوده. حالا که حکومت اسلام آمده دست ما را برای خاطر خدا بگیرند و کمکمان کنند. پیش خدا جایی نمیرود. ما میخواهیم شرافتمند باشیم. این را به همه بگویید...»
به یاد حرف یکی از اعضای کمیته محل میافتیم که میگفت: «دل همهشان لک زده برای نجیبانه زندگی کردن، به ما التماس میکنند؛ اما چه کاری از دست ما ساخته است؟ تنها کاری که کردهایم این است که عکس جیببرها و دزدهای شناختهشده را به دیوار کمیته زدهایم تا اگر کسی شکایت داشت و جیبش را زدند، بتوانیم بشناسیم و دستگیرش کنیم.»
هشدار! فردای زنان قلعه را دریابید. اینان سالها زجرکشیده و زندگیباخته بودهاند و قربانی فساد حاکم بر جامعه... میتوان به عنوان نیرویی سازنده به کارشان گرفت. میتوان از این غرقاب رهاییشان داد. اینان در حسرت نفس کشیدن در هوای پاک، تاوان گزافی پرداختهاند، سالهای خوب جوانی را، زندگی را، آبرو را... حالا سراپا مشتاقاند. مشتاق پاک بودن، مثل همه زندگی کردن، بچه داشتن، غذا پختن، خانه داشتن. دریابیدشان، پیشتر از آنکه در حسرت سادهترین شکل زندگی، در گوشه و کنار قلعه بپوسند...
منبع: تاریخ ایرانی(به نقل از روزنامه آیندگان)