تاب علی(ع) را نداشتند عده ای !!
ت اب علی(ع) را نداشتند عدهای !!
جلوی چشمانت طوری زانو زدند که خیلی زود فهمیدی باید خبری باشد. درخواست مهمی باشد. انگار که بعد از به خلافت رسیدنِ تو، برای اولین بار روزنه امیدی به دلشان تابیدن گرفته باشد.
سیدمحمدحسن لواسانی- بخش تاریخ و سیره معصومین تبیان
- بگوئید ای اصحاب پیامبر!
طلحه و زبیر کمی این پا و آن پا کردند و درد دلشان سر باز کرد.
- یا علی! مگر تو نمیدانی ما دو نفر، از سابقین و یارانِ صدّیق پیامبر بودیم؟ مگر یادت رفته که در راه او، چه مشقّتها کشیدیم؟ آیا درست است که ما در حکومت تو، سهمی نداشته باشیم؟ و تو را در حکومت بر مردم کمک نکنیم؟!!
سکوت میکنی. سکوتی نه مانند هیچکس دیگر. سکوتی فقط به مانندِ سکوتِ «علی». چه باید بگویی؟ بگویی که به علم الهی، نامه نگاری هایشان با معاویه را میدانی؟ نامهای که معاویه برای هردویشان نوشته و برای تو شیرشان کرده را خبر داری؟ بگویی که آنها را لایق عمارت بصره و کوفه نمیدانی؟ بگویی که خونخواهی عثمان، همهاش بهانه است؟
نه! تمامِ اینها، لحظه ای فقط از قلب شریفت میگذرد. اما هیچ نمیگویی. به حرمت برادر و یار سفر کردهات رسول خدا. هرچه باشد، طلحه و زبیر تو را یاد لحظاتی از او میاندازند که امت را به تو سپرد. سری که به زیر انداختهای را بالا میآوری.
- عزیزان من! بروید و به هرچه خدا نصیبتان فرموده راضی باشید. تا قدری در این موضوع بیاندیشم. فکر میکنید حکومت امر آسانی است؟ باید به کسی بدهم که از دین و عملکرد او مطمئن باشم.
آب پاکیِ تو، بدجور دستهایشان را می سوزاند. وارفته و ناامید میگویند:
- پس بگذار مدتی برای عبادت خانه خدا، به مکه سفر کنیم و به دعاگوئی مشغول باشیم.
این بار با تندی، به رویشان می آوری که : «می دانم چه در سر دارید. می دانم حال که از علی ناامید شدهاید چرا هوای عمره، به سرتان زده است!»
- به خدا قسم نیّتی نداریم.
داد می زنی: « بلکه نیّت خدعه و نیرنگ دارید.»
- به خدا قسم چنین نیست. چرا این قدر به ما بدبین هستی علی؟ آیا برادرت رسول خدا اینگونه بود؟ آیا با ما اینقدر تندی کرد؟
و تو تنهاترینِ تاریخ را باز هم تنها می گذارند.
...
خانه خدا مرکز فتنه میشود. همهی آنان که از عدل تو بیتاب شدهاند، همهی آنان که در سایهی حکومت تو، دکان از دست دادهاند، در مکه جمع شده اند. که نگذاریم ولایت علی شکل بگیرد. در این بین، استاندارانِ زمان عثمان هم به یاری آمدهاند و آنچه در آن زمان از مردم غارت نمودهاند؛ وسط گذاشته و هزینهی «جنگ» را آماده کردهاند. «جنگی علیهِ تو»!
حتی عایشه همسر پیامبر هم با آنان همراه شده است و برای یاری، دست به «ام سلمه» دراز کرده است. که می خواهیم اوضاع مسلمین را سر و سامان ببخشیم. بعد از قتل عثمان، مردم از بیعت با علی خوش حال نیستند و باید کاری کرد!
ام سلمه هم در حرف او پریده است که: «آیا شایسته است زنان به جای اینکه در خانه بنشینند و اهل خود را از نامحرم حفظ کنند؛ بروند و اوضاع حکومت را به دست گیرند؟! ای عایشه! اگر روز قیامت رسول خدا تو را بازخواست نماید و بگوید حرمت مرا هتک نمودی و پرده حجاب مرا دریدی؛ چه خواهی گفت؟ در جواب آیهی و قَرنَ فی بیوتکنّ چه پاسخی خواهی داشت؟»
عایشه به گریه افتاده و از تصمیمش بازگشته است. اما این تصمیم خیلی زود با ملاقات دوباره پسر عمویش «طلحه» و شوهرخواهرش «زبیر»، به پشیمانی گراییده است.
در راه بصره، عایشه و سپاهش به «حَوأب» میرسند و صدای پارس سگان، باز عایشه را به وحشت میاندازد. میرسد این صدای سگان از چیست؟ نامِ این منطقه چیست؟ و وقتی نام «حوأب» را میشنود؛ باز به لرزه میافتد. زیرا خوب یادش هست که روزی رسول خدا به او فرمود: یا عایشه! بدان که روزی بر همسر پیامبر، سگانی در حوأب پارس میکنند و همه آنان نفرین شده ی و مستحق عذاب الهی اند.
اما با طلحه و زبیر با نیرنگ و فریب، باز عایشه را به ادامهی کار، ترغیب میکنند.
کمکم آتش جنگ شعله میگیرد. اما تو آرام، در مسجد پیامبر، ندای «سلونی قبل أن تفقدونی» سر داده ای و با یارانت آخرین حرفهای عاشقانهی عمرت را زمزمه میکنی. که والی بصره با صورتی زخمین و بدنی رنجور، خود را به مدینه، پای منبر تو میرساند که: «یا علی برخیز و لشگری آماده کن که عدهی زیادی، در بصره علیه تو شوریدهند.»
...
و اینجا نزدیکی بصره است.
بیست هزار نفر از یارانت، به سپاه سی هزار نفری عایشه، رسیدهاند. سپاهیان تو اما آماده اند تا جنگ را آغاز کنند. اما آرامشان میکنی.
- ای مردم ما جنگ را شروع نخواهیم کرد و این حجتی است بر آنها. شاید به خود بیایند و دست بکشند. اگر جنگ را آغاز کردند، مجروحین را نکشید. فراریان را تعقیب نکنید. لباسها را ندرید. کشتهها را مثله نکنید. پرده دری نکنید. وارد خانهای نشوید. اموالی را نگیرید. زنی را آزار نرسانید. اگر شما را دشنام دادند؛ حتی اگر امیران و بزرگان شما را دشنام دادند؛ آرام باشید و کاری نکنید. که زنان زود از کوره در می روند...
ادامه دارد