تبیان، دستیار زندگی
بالاخره روز یكشنبه یعنی روز بزرگ رسید. آن روز صبحانه نخوردم، می خواستم تا آنجا كه بتونم استراحت كنم . به همین خاطر ساعت 11 بیدار شدم. دوش گرفتم و ساعت 12 از اطاقم بیرون آمدم ، به پایین رفتم و با پسرها تا وقت خوردن غذا مشغو...
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

وحشت آرماندو از مردم


بالاخره روز یكشنبه یعنی روز بزرگ رسید. آن روز صبحانه نخوردم، می خواستم تا آنجا كه بتونم استراحت كنم . به همین خاطر ساعت 11 بیدار شدم. دوش گرفتم و ساعت 12 از اطاقم بیرون آمدم ، به پایین رفتم و با پسرها تا وقت خوردن غذا مشغول صحبت شدم و دوباره به اتاقم برگشتم و یك كم دیگه تلویزیون نگاه كردم. ساعت 15 و 30 دقیقه به سمت زمین بوكا حركت كردم. موقعی كه اتوبوس در ورزشگاه بومبونوا متوقف شد، تازه متوجه شدم كه كجا هستم و چه چیزی داره اتفاق می افته . مردمی را دیدم كه داشتند نزدیك ما می آمدند برامون كف می زدن و شعارهایی را فریاد می كشیدند، طوری كه احساس كردم پاهایم می لرزند. این ترسی كه از دیدن مردم در انسان به وجود می یاد غیر واقعی به نظر می رسه. در استادیوم اول اسم بازیكن های اصلی برده شد، بعد نوبت به ما ذخیره ها رسید ، وقتی كه به زمین اومدم و صدای هورا و فریاد مردم رو شنیدم ، احساس كردم كه همه دارن برای من فریاد و هورا می كشن واینكه همه اومدن تا مارادونا را ببینن ، اما واقعیت اینه كه هیچكسی اونجا تمام حواسش به من نبود ، اما من این طور احساس كردم  . بازی شروع شد و بلافاصله یك پنالتی به نفع تیم ما گرفته شد.

بنابراین با خودم فكر كردم خوب این پنالتی گل می شه ، آماده شو كه برای بازی وارد زمین بشی ، اما موقعی كه دروازه بان اون پنالتی را دفع كرد، متوجه شدم كه رفتن من به داخل زمین ؛ به همین راحتی ها هم نیست ، تا اینكه گل اول توسط برتونی زده شد و به همین ترتیب گلهای دوم و سوم. هر گلی كه زده می شد، احساس هیجان بیشتری در خودم حس می كردم ، چون اگه اوضاع همینطور پیش می رفت حتماًً وارد زمین می شدم. من روی نیمكت بغل موزو نشسته بودم بعد از موزو پیزاروتی ، دكتر فورت و منوتی بودند.