تبیان، دستیار زندگی
گفت و گوی تبیان با ناصر قره باغی آزاده هشت سال دفاع مقدس
عکس نویسنده
عکس نویسنده
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

تلخ و شیرین دوران اسارت (مصاحبه)

گفت و گوی تبیان با ناصر قره باغی آزاده هشت سال دفاع مقدس

وقتی با بسیاری از اسرا صحبت می کنیم می گویند ما در جامعه ای زندگی کرده ایم که هیچکس نمی تواند آن را توصیف یا تصور کند. دوران اسارت مخصوص خودمان بوده و با ما تمام می شود. شاید رزمندگان اسلام زمان رفتن به جبهه های نبرد حق علیه باطل تنها به شهادت و یا مجروح شدن فکر می کردند و باور اینکه ممکن است روزی به دست نیروهای بعثی به اسارت گرفته شوند سخت و طاقت فرسا باشد اما این اتفاق ناگوار برای بسیاری از رزمندگان اسلام رخ داد و البته آنها توانستند با صبر و شکیبایی دوران اسارت را به اتمام رسانند و سرمشق آزادی و آزادگی قرار گیرند. به دیدار ناصر قره باغی یکی از آزادگان هشت سال دفاع مقدس رفتیم و با او به گفت و گو نشسته ایم. صبحت های او را بخوانید:

مصاحبه: صادق جعفری- بخش فرهنگ پایداری تبیان

ناصر قره باغی

از دیار آذربایجان

بنده ناصر قره باغی متولد سال 1343 از شهر آذربایجان شرقی هستم. 18 سالم بود که به اسارت نیروهای عراقی درآمدم که بعد از 8 سال اسارت سرانجام در سی ام مرداد ماه سال 61 به خاک عزیز ایران بازگشتم. در رشته علوم سیاسی مشغول به تحصیل شده و پس از اتمام دوران تحصیل در دانشگاه وارد فعالیت های فرهنگی شدم. البته بنده در دوران اسارت و بعد از آن هم در حوزه های فرهنگی فعالیت داشتم که بعد از اتمام تحصیل در دانشگاه به طور گسترده وارد فعالیت های فرهنگی شدم.

تلاش برای حضور در عرصه های نبرد

این رزمنده پرتلاش سال های دفاع مقدس درباره نحوه اعزام شدنش به جبهه می گوید: 15 سالم بود که انقلاب پیروز شد. متاسفانه حدود یکسال و اندی بعد کشور به طور ناخواسته درگیر جنگ شد. دشمن این جنگ را به ما تحمیل کرده بود و به دنبال چپاول کشور بود.

ما در دوران اسارت بسیار منظم و با برنامه روزگار می گذراندیم به گونه ای که حتی برای انجام برخی امور وقت کم می آوردیم. ما در آن دوران هم به خودسازی می پرداختیم چه از نظر علمی و چه از نظر معنوی و هم برنامه های فرهنگی و انقلابی داشتیم و دائما در این راستا با عراقی ها درگیر می شدیم

بنابراین تصمیم گرفتم که با دیگر دوستان و رفقا عازم جبهه شوم. در ابتدا مادرم قدری مخالفت می کرد اما هنگامی که دید دیگر بچه های محله هم قراراست عازم شوند راضی شد و به من اجازه رفتن ب داد. چون سن و سال کمی داشتم رفتن به جبهه برایم قدری مشکل بود اما تمام توان و تلاش خود را بکار گرفته بودم تا به هر نحوی شده به هدفم برسم. در آن سال ها اکثر جوان ها در یک حال و هوای معنوی و جهادی سیر می کردند. من هم دوست داشتم تا در این فضا قرار گرفته و بتوانم در جوار عزیزان رزمنده بهره لازم و کافی را ببرم. همانطور که عنوان کردم به دلیل کم بودن سنمان رفتن به جبهه سخت بود اما با گسترده شدن جنگ فضا برای ما هم کمی باز شد. بنابراین متوجه شدم که دکتر چمران گروهی را تشکیل داده تحت عنوان گروه جنگ های نامنظم دکتر چمران. گروهی بود که به افراد کم سن و سال گیر نمی دادند. بنابراین اولین اعزام ما در سال 59 از طریق همین گروه جنگ های نامنظم دکتر چمران انجام شد.

روزی که اسیر شدم

بعد از عملیات رمضان که چندان موفقیت آمیز نبود عملیات مسلم بن عقیل شکل گرفت. در این عملیات نیروهای ما توانستند به پیشرفت ها و موفقیت های چشم گیری دست پیدا کنند. در زمان جنگ عملیات ها به این نحو انجام می گرفت؛زمانی که قرار بود مثلا در جنوب کشور عملیات بزرگی شکل گیرد هم زمان با آن برای مشغول کردن دشمن، عملیات ایذایی مثلا در غرب کشور انجام می شد و یا بالعکس. بنابراین با شروع عملیات بزرگ محرم در جنوب کشور همزمان عملیات دیگری درغرب کشور در منطقه سومار انجام شد که بنده در این عملیات حضور داشتم. مرحله چهارم عملیات محرم بود که عملیات زین العابدین با رمز یا ابوالفضل(ع) در منطقه سومار شکل گرفت. در این عملیات ما گرفتار نیروهای عراقی شدیم که تعدادی از رزمندگان مان شهید و مجروح شدند. ما 12 نفر بودیم که در شیاری خود را مخفی کرده و منتظر بودیم تا هوا تاریک شود و به مرز کشور بازگردیم که نیروهای عراقی ما را پیدا کرده و با آن ها درگیر شدیم. در نهایت نتوانستیم مقاومت کنیم و اسیر شدیم. ما را به شهر بغداد بردند و از آنجا عازم موصل شدیم. درست 25 آبان ماه سال 61 بود که به اسارت نیروهای عراقی درآمدم.

اسارت و یک دنیای ناشناخته

اسارت دنیای ناشناخته ای است. تا کسی اسیر نشود نمی توان آن شرایط را برایش به تصویر کشید. اسارت آن هم به دست دیکتاتور خبیثی به اسم صدام و حزب بعثی که حتی به مردم خودش هم رحم نمی کرد سخت و اسفناک بود. هر چه زمان می گذشت و جنگ طول می کشید امیدی به بازگشت و زنده ماندن نداشتیم.

افسری عراقی بود که وقتی به او سلام می کردی و یا غذا تعارف می کردی رزمنده ها را می زد و می گفت شما نباید با ما حرف بزنید اما همین افسر زمانی که به حاج آقا ابوترابی می رسید و حاج آقا به او سلام می کرد و خسته نباشید می گفت سلام حاج آقا را متواضعانه پاسخ می داد

معمولا انسان هایی که در دنیا به این وضع دچار می شوند بسته به اعتقاد و جهان بینی که دارند مایوس و ناامید می شوند اما این مسئله در بین اسرای ما وجود نداشت. هر چه قدر از اسارت بیشتر می گذشت بر استقامت آزادگان اضافه می شد. هنگامی که نمایندگان صلیب سرخ در زندان به دیدن اسرای ما می آمدند تعجب می کردند و می گفتند چه رمز و رازی وجود دارد که ما هر سال به دیدن شما می آییم شما سرحال تر و باانگیزه تر از قبل هستید. آنها می گفتند ما با اسرای زیادی ملاقات داشتیم اما هیچ یک از آنها مانند شما نبودند. این مسئله از ایمان و اعتقاد ما نشات می گرفت. ما همچنان آن روحیه جهادی و مبارزه با نفس را از جبهه ها با خود آورده بودیم و هنوز هم دوست داشتیم که دوباره فرصتی شود و ما باز به میدان های نبرد بازگردیم و به درجه شهادت نائل آییم.

بسیار منظم و با برنامه روزگار می گذراندیم

ما در دوران اسارت بسیار منظم و با برنامه روزگار می گذراندیم به گونه ای که حتی برای انجام برخی امور وقت کم می آوردیم. ما در آن دوران هم به خودسازی می پرداختیم چه از نظر علمی و چه از نظر معنوی و هم برنامه های فرهنگی و انقلابی داشتیم و دائما در این راستا با عراقی ها درگیر می شدیم. همه چیز نظم و ترتیب خودش را داشت و بسیار منظم و ساختارمند بودیم. هرکس مسئولیت خودش را می شناخت و به نحو شایسته ای انجام می داد. بنده مدتی مسئول گروه سرود بودم؛ شعر می نوشتیم و سرود اجرا می کردیم. بچه های تئاتری، نمایش اجرا می کردند خلاصه هر کس در زمینه ای که تخصص لازم را داشت و علاقه مند بود فعالیت می کرد و تخصص خود را به دیگران انتقال می داد.  به این ترتیب بود که وقتی بعد از اتمام دوران اسارت که برای برخی از دوستان 8 سال برای برخی دیگر 10 سال و یا حتی بیشتر بود برگشتیم کسی باور نمی کرد که ما تا این اندازه توانسته باشیم روحیه خود را حفظ کرده و حتی در بسیاری از زمینه های علمی و فرهنگی موفقیت هایی را نیز بدست آورده باشیم. برخی از رزمندگان ما از سواد خواندن و نوشتن بی بهره بودند که خوشبختانه شرایط اسارت به گونه ای شد که آن ها هم توانستند خود را به سطح سواد قابل قبولی رسانده و وقتی که به کشور بازگشتند امتحان دادند و دیپلم خود را گرفتند که هم اکنون بعضی از آن ها در کسوت استاد دانشگاه فعالیت می کنند.

نقش برجسته حاج آقا ابوترابی در دوران اسارت

حاج آقای ابوترابی به واسطه زلالی و پاکی که داشت به معنای واقعی کلمه مرد الهی بود و جایگاه ویژه ای هم در میان اسرا و هم در بین نیروهای عراقی داشت. زبان و فهم بنده قاصر است برای بیان توصیف احوالات حاج آقا ابوترابی. آیت الله بهجت از ایشان به عنوان اولیای الهی یاد کردند. همچنین بزرگانی چون مقام معظم رهبری حاج آقا ابوترابی را به ابر فریاد تشبیه کردند و همین طور شهید چمران عنوان شیر روز و زاهد شب را برای ایشان بکار می بردند.

هنگامی که نمایندگان صلیب سرخ در زندان به دیدن اسرای ما می آمدند تعجب می کردند و می گفتند چه رمز و رازی وجود دارد که ما هر سال به دیدن شما می آییم شما سرحال تر و باانگیزه تر از قبل هستید. این مسئله از ایمان و اعتقاد ما نشات می گرفت

همانطور که امام صادق(ع) فرمودند که زینت ما باشید و ننگ ما نباشید حاج آقا ابوترابی برای مکتب اهل بیت زینت بودند به گونه ای که حتی خبیث ترین دشمنان را ایشان در مقابل خودشان خاضع می کردند. رفتار و منش این انسان آدم را یاد امام حسن عسگری(ع) می انداخت. خبیث ترین و شقی ترین زندانبان ها هم در جوار امام عسگری(ع) دو سه روز بیشتر نمی توانستند دوام بیاورند و مرید حضرت می شدند. یادم هست افسری عراقی بود به نام عثمان که بسیار مرد خبیثی بود. به او سلام می کردی و یا غذا تعارف می کردی رزمنده ها را می زد و می گفت شما نباید با ما حرف بزنید اما همین افسر زمانی که به حاج آقا ابوترابی می رسید و حاج آقا به او سلام می کرد و خسته نباشید می گفت سلام حاج آقا را متواضعانه پاسخ می داد و هیچگاه به ایشان بی احترامی نمی کرد. اما ایشان همیشه یک شعار معروفی داشتند با عنوان پاک باش و خدمتگذار و این شعار همواره سرلوحه زندگی ایشان قرار داشت. چه در زمان اسارت و چه بعد از آن ایشان برای رسیدگی به گرفتاری ها و رفع مشکلات دیگران مخصوصا خانواده ایثارگران و آزادگان آرام و قرار نداشت.

تلخ ترین خاطره

تلخ ترین خاطره ما در دوران اسارت فوت امام (ره) بود. امام تمام قلب و روح و وجود ما را اشغال کرده بود. یک هفته در اردوگاه شرایط سختی حاکم شد طوری که خود نیروهای عراقی هم دیگر کاری به ما نداشتند و از این وضعیت به وجود آمده ترسیده بودند. یکی دیگر از اتفاق های تلخ آن دوران پذیرش قطعنامه 598 بود. زمانیکه پذیرش قطعنامه از طریق رادیو عراقی ها پخش شد آن ها به قدری خوشحال بودند که بسیار شادی و پایکوبی می کردند اما برخلاف آنها ما بسیار ناراحت و اندوهگین بودیم. آنها وقتی ناراحتی ما را می دیدند تعجب می کردند که چرا ما ناراحت هستیم و باید خوشحال باشیم از اینکه جنگ تمام شده. اما ما دوست نداشتیم که شرایط اینگونه خاتمه پیدا کند نه از باب اینکه مردم جنگ طلبی هستیم بلکه می خواستیم دوباره شرایطی فراهم شده تا در میدان جهاد قرار گیریم. همچنین این جنگ باعث شده بود که ما دوستان زیادی را از دست بدهیم حال پذیرش قطعنامه برای ما بسیار سنگین بود.

دوران آزادگی

زمانیکه خبر آزادی اسرا را اعلام کردند بسیار خوشحال بودیم. دیگر نظم و ترتیب اردوگاهها بهم خورده بود و به مانند سابق نبود. هم خوشحال بودیم و هم نگران. سرانجام در تاریخ سی ام مرداد ماه سال 61 به خاک وطن بازگشتیم.