سختیهای جانبازی ذرهای از انقلابیگری پدرم کم نکرد
28 دی ماه امسال یكی از انقلابیون با سابقه و پدر شهید محمود بیات به جمع دوستان شهیدش پیوست. «مال خدا بیات» سالها درد و رنج جانبازی را به جان خرید و در هر مناسبت انقلابیای حضوری پررنگ داشت.
28 دی ماه امسال یكی از انقلابیون با سابقه و پدر شهید محمود بیات به جمع دوستان شهیدش پیوست. «مال خدا بیات» سالها درد و رنج جانبازی را به جان خرید و در هر مناسبت انقلابیای حضوری پررنگ داشت. بیات پس از ترور به دست اعضای گروهك منافقین سالها با تحمل جانبازی در راهپیماییهای 22 بهمن همانند سال 1357 پر شور و شوق شركت میكرد و با وجود سختیها با تمام وجود بانگ «الله اكبر» سر میداد. یاسر بیات در گفتوگو با «جوان» از فعالیتهای انقلابی پدرش و دوستی او با دكتر آیت كه منجر به ترورش توسط منافقین شد، میگوید.
برای شروع كمی از سابقه انقلابی و مبارزاتی پدرتان پیش از شروع انقلاب بگویید.
پدرم از زمان قدیم در میدان هفتحوض نارمك میوهفروشی داشت و نمازهایش را در مسجدجامع نارمك میخواند و آنجا با حضرت امام خمینی(ره) و فعالیتهای انقلابی آشنا شد و بعد از پیروزی انقلاب اسلامی این فعالیتها همچنان ادامه داشت. همه او را بهعنوان فرد پیرو امام(ره) میشناختند. قبل از انقلاب عكسهای امام را در خانه نگهداری میكرد و نوارهای امام را به همراه برادرم كه زمان جنگ به شهادت رسید، گوش میكردند و به دست بقیه انقلابیون میرساندند. پدرم به دلیل حضور در منطقه نارمك ارتباط نزدیكی هم با دكتر آیت داشت و از دوستان ایشان به شمار میرفت.
پس به دلیل همین فعالیتها توسط منافقین شناسایی شدند و هدف ترور قرار گرفتند؟
بله، اوایل انقلاب توسط منافقین شناسایی شدند و خیلی مورد آزار و اذیت قرار گرفتند. منافقین یك بار مغازه پدرم را كامل آتش زدند. در ماجراهای ترور دهه 60 پدرم توسط منافقین ترور شد. سال 1360 بارها با منافقان درگیریهای لفظی داشت تا اینكه بعد از ترور دكتر «آیت»، یك شب بهعنوان مشتری وارد مغازهاش شدند و به او تیراندازی كردند و تیر به سرش اصابت كرد، اما زنده ماند. مادرم تعریف میكرد كه برادرم محمود سراسیمه به خانه آمده و خبر شهید شدن پدرم را داده بود.
از دلایل این ترور و اذیت و آزارها با خبر شدید؟
چون مغازه پدر روبه روی دفتر منافقین بود و عكسهای امام را پخش میكرد به خاطر پخش این عكسها با منافقین درگیری داشت. پدرم آدم فعال و سرشناسی بود و زحمت زیادی برای انقلاب كشیده بود. اعضای منافقین فعالیت پدرم را مغایر با ایدئولوژیشان میدانستند و سعی داشتند به هر طریقی مانع كارش شوند. پدرم را شناسایی كرده بودند و هر روز میآمدند و برای كاسبیاش مزاحمت ایجاد میكردند. شیشه مغازهاش را میشكستند و درگیریهایی به وجود میآوردند. در یكی از همین درگیریها ابتدا پدرم را با اسلحه تهدید كردند و بعد از ناحیه سر مورد اصابت گلوله قرار داده بودند. 19 ماه مبارك رمضان سال 1360 پدر از ناحیه سر توسط منافقین مجروح شد. در این درگیریها ران پای چپشان هم تیر خورد. هم از ناحیه سر و هم پای چپ مجروح میشود.
سابقه رزمندگی و حضور در جبههها را هم داشتند؟
با شروع جنگ تحمیلی، فعالیتهای پدرم در پایگاه شهید بهشتی انجام میشد. آن زمان بیشتر كارهای تداركات را انجام میداد. یادم میآید موقع اعزام به جبهه برای رزمندهها اسپند دود میكرد، گلاب میپاشید و شربت میداد. در جبهه هم كار تداركاتی به عهده داشت. 45 روز در دشت عباس به همراه شهید چمران حضور داشت كه آنجا هم دوباره از ناحیه پای چپ تركش میخورد و جانباز میشود.
بعد از جنگ با توجه به مجروحیتهایشان وضعیت سلامت پدرتان به چه صورت بود؟
چون شدت جراحات پدر خیلی بالا بود و مجروحیتش از ناحیه سر بود، به مرور زمان آسیبهای زیادی به بدنش وارد شد. بدنش لرزش شدید گرفته بود و حدود 15 سال خانهنشین شد و ما كاملاً از پدرم پرستاری میكردیم. حتی كارهای خودشان را هم نمیتوانستند انجام بدهند و وضعیت سختی داشتند. 10 سال كه مطلقاً تمام كارهایشان را خودمان انجام میدادیم. با وجود این وضعیت همیشه راهپیماییها را با ویلچر میرفت و چهار سال پیش در نماز جمعهها شركت میكرد. از زمان جنگ تا پایان عمرشان این جانبازی و مجروحیت با ایشان بود. اوایل حالشان خیلی بهتر بود ولی به مرور زمان با این لرزشها نتوانست زندگیاش شرایط عادی داشته باشد. قدرت بدنشان خیلی كم و ضعیف شده بود. پدر همیشه پیرو انقلاب بود. آرزویش دیدار با رهبر انقلاب بود و در همین ایام از طرف نیروی دریایی سپاه برایش وقت ملاقات گرفته بودند كه دیگر این دیدار قسمتش نشد. پدرم عاشق دیدار با رهبری بود.
در طول سالهایی كه از پدرتان پرستاری میكردید شما، مادر و دیگر اعضای خانواده گله و شكایتی بابت این كارها نداشتید؟
ما 15 سال با عشق از ایشان پرستاری كامل كردیم. پدرمان را دوست داشتیم و عاشقش بودیم. مرد مهربانی بود و دل بزرگی داشت. مادرمان آنقدر پدر را بلند كرد و كارهایش را انجام داد كه دستهایش فلج شد. پدرم عاشق مادرم بود و با تمام وجود دوستش داشت و وقتی دستهای مادرم را دید و فهمید مادرم چه سختیهایی برای مراقبت از او متحمل میشود خیلی برایش سنگین بود و او را به شدت ناراحت و غمگین كرد. پدر تا لحظه آخر عمر و تا دو ماه پیش كه حالش بد شد و در بیمارستان خاتمالانبیا بستری شود، رئیس خانه بود. تصمیمگیرنده آخر در كارها بود و همهمان با جان و دل حرفهایشان را گوش میكردیم. چند سال آخر از لحاظ تكلم هم دچار مشكل شده و لرزش بدنشان به قدری زیاد شده بود كه به سختی صحبت میكرد و جملات و حرفهایش به هم میریخت.
در خانه توصیه خاصی به شما و دیگر فرزندان داشتند؟
همیشه به ما میگفت و سفارش میكرد از انقلاب، شهدا و دستاوردهایش حمایت كنید. تأكید داشت شهدا را فراموش نكنید و اندیشه و منششان را دنبال كنید. علاقه ویژه و فراوانی به حضرت امام و حضرت آقا داشت و پیرو راستین ولایت بود.
خودشان در دوران جانبازی گله و شكایتی از وضعشان یا رسیدگیها نداشتند؟
خیر، گله و شكایتی نداشتند و هیچوقت چیزی هم نخواستند. برای جانبازیاش یك بار بیشتر به كمیسیون پزشكی بنیاد شهید نرفت و بنیاد هم 25 درصد جانبازی داد. خودش میگفت مهم نیست كه چقدر میخواهند جانبازی بدهند. ما هم زیاد پیگیر نبودیم.
مادرتان هم در این میان نقش پررنگی داشتهاند و كاملاً از پدرتان مراقبت و پرستاریكردند.
مادرم خیلی برای پدرم زحمت كشید. گاهی كه ما سر كار بودیم به تنهایی ویلچر پدرم را جمع و جور میكرد. همه كارهایش را یك تنه انجام میداد. هرچند ما و خواهرهایم بودیم ولی تمام كارهای مهم پدرمان را مادرم انجام میداد. یك پرستار كامل برای پدرم بود. وقتی پدرم را به دكتر میبردیم پزشكهای متخصص میگفتند اگر رسیدگی شما نبود پدرتان 20 سال پیش فوت میشد. ضرباتی كه به بدنش وارد آمده بود توانایی، مقاومت و قدرت را از پدرم گرفته بود و اگر پرستاری خوبی از او صورت نمیگرفت، خیلی زودتر از دنیا میرفت. پزشكها میگفتند بسیار خوب از او مراقبت كردید. عشق و علاقه خاصی بین پدر و مادرم بود و عاشقانه همدیگر را دوست داشتند. بعضی اوقات كه كسی در خانه نبود مادر به تنهایی كارهایش را انجام میداد. پدر هم وزن زیادی نداشت و سبك بود و مادر به تنهایی بغلش میكرد، روی ویلچر میگذاشت و راه میبرد. این بغل كردنها باعث شد دستان مادر چسبندگی پیدا كند و كارش به بیمارستان بكشد و عمل كند. دقیقاً سه روز بعد از رفتن مادرم به بیمارستان حال پدرم بد شد و آلودگی هوا هم مزید بر علت شد و حالش را وخیمتر كرد و در نهایت پدر 28 دی امسال فوت شد.
كمی از برادر شهیدتان، محمود بیات هم بگویید.
برادرم از طرف هنرستان كارآموز دانشآموز بسیجی بود و سال 1361 به عنوان بسیجی به سرپل ذهاب رفت و 4 تیر 1361 به شهادت رسید. هنگام شهادت 17 سال بیشتر نداشت و سنش خیلی پایین بود. آقا محمود بسیار دلسوز، درسخوان و ریاضیاش در فامیل عالی بود. بعد از بازگشت از مدرسه به كمك پدر میرفت و در مغازه كمك حال او بود. یادم میآید یكبار به امام خمینی(ره) نامه نوشت كه جواب نامهاش به همراه چند كتاب آمد كه پدر و مادرم را خیلی خوشحال كرد. بچه مهربانی بود. امتحانات سال چهارم دبیرستانش كه تمام شد، به جبهه رفت و 13 روز پس از اعزام خبر شهادتش را آوردند.
واكنش پدر و مادرتان نسبت به شهادت فرزندشان چه بود؟
تحمل شهادت محمود برای پدرمان خیلی سخت بود و از همان زمان بدنش ضعیف شد. ایشان خیلی برادرم را دوست داشت و با علاقه از او صحبت میكرد. برایشان سخت بود ولی با نبودنش كنار میآمد. مادرم در این میان خیلی بیشتر اذیت شد. پدرم چون از قبل عاشق امام و انقلاب بود خودش هم به جبهه میرفت. حتی یك بار بعد از مجروحیتشان در دشت عباس تصمیم گرفته بود دوباره به جبهه برود كه برادر و خواهرهایم كه از من چند سال بزرگتر هستند با پدرم داخل اتوبوس میروند و باعث میشوند پدرمان نتواند به جبهه برود. همین موضوع خیلی پدرم را ناراحت كرد و میگفت اینها باعث شدند من دوباره به جبهه نروم.
در پایان اگر خاطرهای از پدرتان دارید برایمان بگویید.
پدرم از شب قبل راهپیماییها بیقرار میشد و میگفت دوست دارم مثل 22 بهمنی كه انقلاب به پیروزی رسید «الله اكبر» بگویم. چون نمیتوانست بیرون یا پشت بام برود ما ساعت 9 شب 21 بهمن پنجره را باز میكردیم تا پدرم بتواند تكبیرش را بگوید. من میگفتم پدر آپارتمان است ولی میگفت حتماً باید الله اكبر را در شب پیروزی انقلاب بگویم. میگفت بیشتر از 35 سال است كه الله اكبر گفتهام و دیگر نمیتوانم نگویم. امسال كه در بینمان نبود در سالگرد انقلاب واقعا جایش خالی بود. از اینكه دیگر صدای الله اكبر پدرمان را نمیشنویم خیلی ناراحت بودیم. روز 21 بهمن همه همسایهها منتظر صدای پدرم بودند و میگفتند جای حاجآقا واقعاً خالی بود. در راهپیماییها كه عاشقانه شركت میكرد و حضور در مسائل انقلابی را دوست داشت. میتوان گفت پدرم انقلابی بود و تا پایان عمر انقلابی ماند. حدود 10 سال پیش قبل از اینكه به شدت خانهنشین شود بعضی اوقات كه پدر را با ویلچر به مسجد میبردیم، اگر امام جماعت نمیآمد پدر نماز جماعت را میخواند. در این حد مردم پدر را میشناختند و قبولش داشتند. الان نبودشان واقعاً در خانه و محل محسوس است و همه از ایشان یاد میكنند.
منبع: جوان انلاین