تبیان، دستیار زندگی
فریدون خیام باشی در جمع دستمال سرخ ها به «فرید» مشهور بود. پیشتر نام او را از زبان تعدادی از باقی مانده های این گروه شنیده بودم و می دانستم كه اوایل دهه 60 جزو تیم حفاظتی مقام معظم رهبری بوده است.
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

پسرم عکسم را می‌شناخت اما خودم را نه!

فریدون خیام‌باشی در جمع دستمال سرخ‌ها به «فرید» مشهور بود. پیشتر نام او را از زبان تعدادی از باقی‌مانده‌های این گروه شنیده بودم و می‌دانستم كه اوایل دهه 60 جزو تیم حفاظتی مقام معظم رهبری بوده است.

بخش فرهنگ پایداری تبیان
title

فریدون خیام‌باشی در جمع دستمال سرخ‌ها به «فرید» مشهور بود. پیشتر نام او را از زبان تعدادی از باقی‌مانده‌های این گروه شنیده بودم و می‌دانستم كه اوایل دهه 60 جزو تیم حفاظتی مقام معظم رهبری بوده است. فرید در تصور من یك بادیگارد اخمو و كم حرف بود كه برای كسب اطلاعات از او باید تلاش زیادی می‌كردم؛ اما وقتی در یك ظهر سرد زمستانی به دفتر روزنامه آمد، با عاقله مردی 56 ساله و بسیار آرام و متین روبه رو شدم كه با حوصله به سؤالاتم پاسخ می‌داد و خاطراتش از گنبد و غائله خلق عرب و اغتشاشات كردستان و. . . را برایمان تعریف كرد. فرید از آن دست پاسدارانی بود كه هر جا انقلاب نیاز داشت، لبیك می‌گفت و پوتین‌هایش را سفت می‌بست. گفت و گوی ما با این رزمنده پیشكسوت دفاع مقدس را پیش رو دارید.

اغلب همسن و سال‌های شما دوران رزمندگی‌شان را از انقلاب آغاز كرده‌اند، شما هم جزو مبارزین انقلابی بودید؟ اگر می‌شود خلاصه‌ای از زندگی‌تان را بگویید.

من 20 شهریور سال 39 در كویت به دنیا آمدم. البته اصالتی اصفهانی داشتیم و پدرم برای كار به آن كشور سفر كرده بود. تا هفت سالگی در كویت بودم و بعد برای تحصیل به ایران آمدم. تقاطع عباس‌آباد به ولیعصر(عج) یك مدرسه شبانه‌روزی بود كه آنجا مشغول تحصیل شدم. سال بعدش پدر و مادرم هم به ایران برگشتند و از همان زمان ساكن تهران شدیم. دوران نوجوانی‌ام در خیابان كوكاكولای سابق (پیروزی كنونی) گذشت. علاوه بر اینكه خانواده‌ای مذهبی داشتیم، محیط محله‌مان هم مذهبی بود و با حضور در مسجد محله با بحث انقلاب و نهضت امام خمینی بیشتر آشنا شدم. سال 57 روزها به نام مدرسه از خانه بیرون می‌آمدیم، اما سر از تظاهرات در می‌آوردیم. مرحوم پدرم می‌ترسید و می‌گفت مبادا در تظاهرات شركت كنی. اما ما كه شور انقلابی داشتیم این حرف‌ها توی كتمان نمی‌رفت. عاقبت نزدیكی‌های پیروزی انقلاب یك روز همراه سایر انقلابی‌ها از بهارستان شروع كردیم و هرچه مشروب‌فروشی سر راهمان بود آتش زدیم. وقتی به خانه آمدم تمام لباس‌هایم بوی الكل می‌داد! پدر و مادرم فهمیدند در تظاهرات بودم و از آن به بعد دیگر كاری با من نداشتند.

چه زمانی وارد سپاه شدید؟

من ورودی 25 اردیبهشت سال 58 هستم. یعنی 23 روز از تشكیل رسمی سپاه می‌گذشت كه به عضویت آن درآمدم.

گروه دستمال سرخ‌ها كمی بعد از تشكیل سپاه در مقر خلیج شكل گرفت، شما هم از اعضای اولیه این گروه بودید؟

من وقتی سپاهی شدم فردایش قضیه گنبد پیش آمد. اعلام آمادگی كردیم و ما را به آنجا اعزام كردند. موقع رسیدن ما غائله تا حدی خوابیده بود و درگیری چندانی نداشتیم. دو، سه هفته‌ای گنبد بودیم و بعد برگشتیم تهران. رسیده، نرسیده گفتند یكسری نیرو نیاز داریم برای رفتن به جزیره كیش، نگو منظورشان محافظت از كاخ‌ها و اماكنی از این دست در كیش است. خلاصه رفتیم و چون آنجا ساكت بود، شور انقلابی‌مان اجازه نداد زیاد بمانیم و درخواست بازگشت دادیم. دوباره آمدم تهران. مدتی بعد خبر دادند خلق عرب در خرمشهر آشوب ایجاد كرده‌اند. قضیه آنجا با گنبد فرق می‌كرد. ضد انقلاب مرتب در شهر به ما شبیخون می‌زدند و با شلیك آرپی جی و به رگبار بستن مقرها و سنگرهایمان، سعی داشتند نیروهای انقلابی را از میدان به در كنند. اقامتمان در خرمشهر طولانی شد. در این مدت درگیری‌های متعددی داشتیم و شهید و مجروح هم دادیم. بعد دوره مأموریتی‌مان تمام شد و به تهران برگشتیم.

پس شما اغلب غائله‌های اوایل انقلاب را تجربه كرده‌اید. چطور شد كه به گروه دستمال سرخ‌ها پیوستید؟

ما پاسدار انقلاب بودیم و هركاری از دستمان برمی‌آمد برای حفظ انقلاب انجام می‌دادیم. وقتی از خرمشهر به تهران آمدم، به اتفاق یكی از دوستانم برای حفاظت از كامیون‌های حمل كالا و پوشاك، سوار تریلرهایی شدیم و به كرمانشاه رفتیم. اقلام را كه تحویل دادیم، در مقر سپاه این شهر دیدم یك آقایی دارد جر و بحث می‌كند و تقاضای نیرو دارد. بعدها فهمیدم نام ایشان شمس‌الله رحیمی از اعضای قدیمی‌تر دستمال سرخ‌ها است. من و دوستم بدون اینكه مأموریتی برایمان در نظر گرفته شده باشد، خودمان را به شمس‌الله معرفی كردیم و همراهش به مریوان رفتیم. از آنجا به بعد دیگر یكی از اعضای گروه دستمال سرخ‌ها شدم.

آن زمان گویا اسم و رسم دستمال سرخ‌ها در كردستانات پیچیده بود؟

بچه‌های این گروه یكسری ستون‌های تانك را تا مریوان مشایعت كرده بودند و از همین جا ترسشان به دل ضد انقلاب افتاده بود. یادم است بین گروهك‌ها پیچیده بود كه اگر دستمال سرخ‌ها نبودند ما كار ستون زرهی را یكسره می‌كردیم و اجازه نمی‌دادیم به مریوان برسند. به هرحال در مریوان ما به روستاها و مناطق مرزی سركشی می‌كردیم تا اینكه قرار شد یك ستون‌كشی تمام عیار به بلندی‌های مشرف به دره شیلر داشته باشیم.

همان جا هم كه منصور اوسطی به شهادت رسید؟

بله، ایشان از پاسدارهای كرمانشاهی بود. یك رزمنده باصفا كه خواب شهادتش را دیده بود و در درگیری با ضد انقلاب گلوله‌ای به دست و پهلویش اصابت می‌كند و طبق پیش‌بینی كه خودش كرده بود، به شهادت می‌رسد. شهادت منصور اوسطی تأثیر زیادی روی بچه‌ها گذاشت. در همین درگیری زانوی پای چپ من هم آسیب دید. ما در بیمارستان پاوه به دیدار منصور اوسطی رفتیم. آن شب بچه‌ها حال و هوای خاصی داشتند. درست روز بعدش دوباره به منطقه برگشتیم و ستونی كه از سقز به طرف بانه و سردشت می‌رفت را مشایعت كردیم.

پسرم عكسم را می‌شناخت اما خودم را نه!

من یك مستندی مربوط به دهه 70 دیدم كه در آن نامی از شما برده شد. با این عنوان كه در كمین ضد انقلاب شما را به ارتفاعاتی هلی برن كرده بودند؟

ستون ما در گردنه خان كمین سختی خورد. شهید چمران نظرش این بود كه تعدادی از دستمال سرخ‌ها به بلندی‌های اطراف هلی برن شوند و به این ترتیب با كمین زننده‌ها مقابله كنند. من و شمس‌الله رحیمی و رضا مرادی و یكی دو نفر دیگر به قله‌ای هلی برن شدیم. بعد از پایان یافتن درگیری‌ها، عبدالله نوری‌پور و جهانگیر جعفرزاده و اصغر وصالی ناپدید شدند. كمی بعد اصغر و عبدالله برگشتند اما از جهانگیر دیگر خبری نشد. بعدها اسماعیل لسانی از دیگر اعضای دستمال سرخ‌ها می‌گفت در گیر و دار درگیری‌ها یك عقرب پیشانی‌اش را نیش زده است. جالب بود كه در آن هنگامه آتش باران و تیراندازی، این عقرب هم وقت گیر آورده و بنده خدا را نیش زده بود. به بانه كه رسیدیم، مقارن با فوت آیت‌الله طالقانی بود. یكسری از ضد انقلاب جشن راه انداخته بودند. ما هم ناراحت شدیم و تیراندازی هوایی كردیم كه همه‌شان فرار كردند.

تا چه مقطعی در گروه دستمال سرخ‌ها بودید؟

بعد از بانه و سردشت به تهران آمدیم و به همراه بچه‌ها و خود اصغر وصالی به سفر زیارتی مشهد رفتیم. بعد از بازگشت اصغر وصالی گروه دستمال سرخ‌ها را به همراه یك گردان از نیروهای پادگان ولیعصر(عج) برداشت و به مهاباد برد. دو، سه ماهی در آنجا بودیم و زمستان 58 گردان به تهران آمد. از شانس من و رضا مرادی و یك نفر دیگر از بچه‌ها، وقتی قرار شد هلی برنمان كنند، هوا خراب شد و مجبور شدیم زمینی به تهران برگردیم. درست بیرون مهاباد دموكرات‌ها بازداشتمان كردند. وانمود كردیم تازه به مهاباد آمده‌ایم و برگشتمان به این خاطر است كه نمی‌خواهیم با برادران ایرانی‌مان درگیر شویم. حرفمان را باور كردند و حتی تا ارومیه مشایعتمان كردند. در تهران به تیم حفاظت از شخصیت‌ها پیوستم و از آنجا به بعد دیگر با اصغر وصالی و بچه‌ها نبودم. یك مدت محافظ مرحوم هاشمی بودم و بعد هم كه محافظت از مقام معظم رهبری را برعهده گرفتم. البته این موضوع برمی‌گردد به پیش از بحث ریاست جمهوری ایشان.

گویا شما از شاهدان ترور مقام معظم رهبری هم بوده‌اید؟

من یك سال و خرده‌ای محافظ ایشان بودم. سال 60 آقا روزهای شنبه جلسات پرسش و پاسخ داشتند. به مساجد و اماكن مختلف می‌رفتند و بعد از سخنرانی، مردم حاضر سؤالاتشان را مطرح می‌كردند. روز ششم تیرماه جلسه سخنرانی ایشان در مسجد ابوذر محله فلاح بود. شش نفر همراه ایشان رفته بودیم. من دم در بودم كه صدای انفجار را شنیدم. سریع در را بستم و به بسیجی‌ها گفتم نگذارید كسی خارج شود. بمبی كه در ضبط صوت كار گذاشته شده بود، یك حالت پرتابی داشت. مثل شلیك یك گلوله كه آقا وقتی حین سخنرانی‌اش برگشته بود، به زیر بغل ایشان اصابت می‌كند. ما ایشان را به درمانگاهی در دوراهی قاپان رساندیم. گفتند كاری از دست ما برنمی‌آید. فقط یك كپسول بزرگ اكسیژن دادند كه داخل ماشین جا نمی‌شد. مجبور شدیم در اتومبیل را باز بگذاریم. من یك طرف كپسول را گرفتم و پرستاری كه با ما آمد طرف دیگرش را. یك آن اتومبیلی به در خورد و دستم را له كرد. بنده خدا پرستار ناچار شد با یك دست كپسول را بگیرد و با دست دیگرش هم به وضعیت آقا رسیدگی كند. خلاصه ایشان را به بیمارستان بهارلو رساندیم. بعد هم كه آقا را به بیمارستان قلب شهید رجایی انتقال دادند.

از روزهای حضورتان در دفاع مقدس چه خاطره‌ای در ذهنتان ماندگار شده است؟

در والفجر 4 قرار شد ما كه نیروی لشكر 27 بودیم ارتفاعات 1904 را در پنجوین بگیریم. قبل از صعود به این ارتفاع، لشكر عاشورا در ارتفاع دیگری درگیر شد و دشمن متوجه حضور ما شد. نزدیكی‌های صبح بود و با روشنایی هوا، دشمن روی ما اشراف پیدا كرد و به شدت به طرفمان تیراندازی می‌كردند. در همین اثنا یك گلوله به دستم خورد كه باعث شد كنترلش را از دست بدهم و دستم روی هوا تاب می‌خورد. با دست دیگرم آن را گرفتم و داخل شكمم جمع كردم. یكی از بچه‌ها كه جفت پاهاش تیر خورده بود، صدایم كرد. برگشتم ببینم اوضاعش چطور است كه یك گلوله به پایم خورد و گلوله دیگری هم به پهلویم اصابت كرد. دیدم نمی‌توانم برای دوستم كاری انجام دهم. باز یك گلوله دیگر خورد به پهلویم كه تیر آخری پرتابم كرد. از عقب افتادم روی زمین و كمی بعد صدای پای عراقی‌ها را شنیدم كه برای زدن تیرخلاص سراغمان می‌آمدند. یكی از سربازان دشمن نفراتی كه چند متری من روی زمین افتاده بودند را تیر خلاصی زد، اما وقتی حال نزارم را دید، به خودش زحمت جلو آمدن نداد و از همان جا به سمتم رگبار بست.

عجیب است كه در آن لحظات چهره امام توی ذهنم بود. چند لحظه‌ای كه گذشت قیافه پسرم آمد جلوی چشمم. خلاصه هوا كه تاریك شد، یك نفر از بچه‌های مجروح آمد بالای سرم. گفتم فقط كمك كن بلند شوم. كمك كرد و روی پا ایستادم و تا وقتی كه از هوش رفتم لنگ لنگان به طرف خط خودی حركت كردم. به هوش كه آمدم دیدم دورتادورم مجروح جمع است. پرسیدم چه خبر است كه یك نفر گفت منتظر آمبولانسیم. آمبولانس آمد و نفر كنار من را برد. بنده خدا دل و روده‌اش بیرون ریخته بود. آمبولانس رفت و دیگر برنگشت. مجبور شدم دوباره لنگ لنگان بروم و نهایتاً توانستم خودم را به خط خودی برسانم. من را به بیمارستان منتقل كردند. موقعی كه به جبهه می‌رفتم، پسرم یك ماهش بود. مجروحیتم شش ماه طول كشید و پسرم بزرگ‌تر شده بود. طی این مدت او مرا از عكسم می‌شناخت و به تصویرم لبخند می‌زد، اما وقتی در بیمارستان می‌خواستم در آغوشش بگیرم، غریبی می‌كرد و از من خجالت می‌كشید.


منبع: جوان انلاین

این مطلب صرفا جهت اطلاع کاربران از فضای رسانه‌ای بازنشر شده و محتوای آن لزوما مورد تایید تبیان نیست .