تبیان، دستیار زندگی
بهار بود. آسمان می خندید، باد می جنبید. بوی خوش گل های مریم در هوا پر می زد...
عکس نویسنده
عکس نویسنده
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

خدای باران

بهار بود. آسمان می خندید، باد می جنبید. بوی خوش گل های مریم در هوا پر می زد.

خدای باران

یک دفعه آسمان ابری شد و باران تندی شروع کرد به باریدن. قطره های خیس باران پایین آمدند و گودال را پر کردند.

مورچه های رهگذر برای این که خیس نشوند  چترها را باز کردند. دانه های باران به سطح آب روی چاله نوک می زدند و تبدیل به حباب می شدند. حباب ها شنا می کردند اما  وقتی به هم می رسیدند، پلقی می ترکیدند. می گسستند و دایره می شدند.

مورچه ها هم ایستاده بودند به تماشا و هیچ کاری نمی کردند.

یه هو آب شکاف برداشت و حباب گنده ای بالا آمد و حباب های ریز را یکی یکی توی دلش جا داد. مورچه ها خوشحال شدند و خندیدند. از فشار خنده اشکشان جاری شد. اشک ها راه باز کردند تو چاله ریختند و تبدیل به حباب شدند. حباب گندهه، حباب اشک ها را هم به دلش می کشید.

آفتاب که شد مورچه ها چترها را بستند. نور خورشید چشم هایشان را زد. مورچه ها، پلک هایشان را روی هم انداختند و فشار دادند. ولی حالا اشکی نداشتند که بریزند.

خورشید چرخید و چرخید و به حباب گندهه تابید. قلب حباب گرم شد، اشک در چشم هایش جوشید و با صدای پلقی ترکید.

مورچه ها چشم ها را باز کردند و با تعجب آن صحنه را نگاه کردند: هزاران حباب ریز روی سطح لغزان و درخشنده  آب خدا را صدا می زدند!

koodak@ tebyan.com

 تهیه : مینو خرازی - نویسنده: رفیع افتخار

مشاوره
مشاوره
در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.