ماجرای من و لهجه و کودکی!
من تا 5 سالگی، از زبان فارسی تنها آواها را میشناختم و مفهوم کلمات را متوجه میشدم اما بلد نبودم فارسی صحبت کنم!
من تا 5 سالگی، از زبان فارسی تنها آواها را میشناختم و مفهوم کلمات را متوجه میشدم اما بلد نبودم فارسی صحبت کنم! چون پدرم که بسیار اهل مطالعه و پایبند به فرهنگ و رسوم بومی خود بود، با مادرم توافق کرده بود به من و برادرم زبان محلی یاد بدهد . قرار بود قبل از رفتن به مدرسه، تا میتوانیم در خانه تالشی حرف بزنیم.
در کوچه و خیابان و هنگام بازی با بچههای همسایه هم، «بازی» زبان مشترک ما و بقیه بود و همان فارسی دست و پا شکسته من و برادرم برای ارتباط با آنها کفایت میکرد. تا اینجای کار مشکلی نبود و همه چیز خوب پیش میرفت، تا تعطیلات عید و تابستان که به شهرمان بر می گشتیم یا به روستای پدربزرگ و مادربزرگ میرفتیم.
همه فامیل و دوستان و آشنایان، پدر و مادرم را برای یاد دادن زبان محلی به ما، تحسین میکردند. اما همانها وقتی میخواستند با من و برادرم همکلام شوند، زبان محلی را کنار میگذاشتند و با ما فارسی حرف میزدند! هر چقدر هم تلاش میکردیم به زبان محلی جوابشان را بدهیم تا شاید به راه بیایند و آنها هم محلی صحبت کنند، فایده نداشت و باز اصرار داشتند که فارسی صحبت کنند! شاید پیش خودشان فکر میکردند اگر فارسی حرف بزنند بهتر میتوانند با ما که از پایتخت آمده بودیم ارتباط برقرار کنند! این رَوَند در مدت چند سال کار خودش را کرد و حداقل من زورم نرسید که بقیه را متقاعد کنم و صحبت کردن به فارسی را ادامه دادم.
حالا وقتی میخواهم به زبان محلیمان صحبت کنم، اینقدر لهجه فارسیام توی ذوق میزند که دور و بَریها میگویند تو به زبان محلی حرف نزنی سنگین تری! عجیبتر اینکه حالا بیشتر از گذشته با من به زبان محلی صحبت میکنند! در این میان اما، برادرم همچنان مقاومت کرده و با افراد خانواده و فامیل به زبان محلی صحبت میکند و این کار تا اندازهای هم مفید واقع شده، چون نصف صحبتهایشان به زبان محلی و نصف دیگر به زبان فارسی است!
این ماجرا به عبرتی برای خانواده ما تبدیل شد و وقتی خواهر کوچکترم به دنیا آمد مادرم اجازه نداد به او زبان محلی یاد بدهیم، دلیلش هم این بود که :حالا دیگر همه فارسی صحبت میکنند، زبان محلی به کار بچه نمیآید و ممکن است او را مسخره کنند.
من تا حد زیادی زبان محلی را فراموش کردهام و خواهرم تنها مفهوم جملهها و کلمهها را متوجه میشود. بنابراین در جمعهای خانوادگی، معنی خیلی از کلمهها و جملههایی که رد و بدل میشود را نمیدانیم،خیلی از ضربالمثلهای بومی و محلی را متوجه نمیشویم و خیلی از ظرافتهای زبان محلیمان را درک نمیکنیم و احساس میکنیم. درِ دنیای بزرگی به روی ما بسته شده است. البته شاید روزی دوباره سراغش برویم و آن را از نو یاد بگیریم.
منبع:نی نی سایت