تبیان، دستیار زندگی
عکسی از صورتم را گذاشته بودم کنار آینه و هر روز به آن نگاه می کردم. بعد در آینه دقیق می شدم و صورتم را به چپ و راست می چرخاندم و از هر طرف آن را وارسی می کردم. تصمیمم رو گرفته بودم.
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

من خودم را دوست دارم

عکسی از صورتم را گذاشته بودم کنار آینه و هر روز به آن نگاه می کردم. بعد در آینه دقیق می شدم و صورتم را به چپ و راست می‌چرخاندم و از هر طرف آن را وارسی می کردم. تصمیمم رو گرفته بودم.

سمیرا اسکندرپور- بخش زیبایی تبیان

من خودم را دوست دارم

هفته قبل پیش دکتر جراحی که یکی از دوستانم بهم معرفی کرده بود رفتم و درباره جراحی زیبایی بینی ام سوال کردم. دکتر هم رک و راست گفت: بینی ات عیب خاصی نداره. اما اگه اصرار داری که عمل بشی می تونم کمی نوک بینی ات رو به سمت بالا ببرم و روی استخوان بینی ات رو بتراشم که فرمش کمی تغییر کنه.

عکس بزرگ کنار آینه را برداشتم و از نزدیک نگاه کردم. نمی دانستم که واقعاً بعد از عمل چه شکلی می شوم. اما وقتی به چهره پرستو فکر می کردم که پز بینی عمل کرده اش را به همه می داد، از فکر سختی هایش در می آمدم و به کاری که می خواستم بکنم مطمئن می شدم.

با خودم گفتم: هر طور شده باید این کار رو بکنم. من از پرستو چی کم دارم؟ مطئنم از پرستو خوشگل تر میشم.

من نمی خواهم بینی ام رو به خاطر رقابت با کسایی که احساس خوشبختی نمی کنن از دست بدهم.

همان موقع شوهرم وارد اتاق شد و من را روبروی آینه دید. عباس تا چشمش به من و آینه افتاد با لحن شکایت کننده اما آرامی گفت: عزیز من! بابا ول کن اون دماغ رو دیگه ... آخه کی گفته باید دماغت رو عمل  کنی؟

من که حدسش را می زدم این بار هم مثل روزهای قبل می خواهد همین را بگوید چشمم را از نگاهش دزدیدم و عکس را کنار آینه گذاشتم. زیر زبانی گفتم: خب دماغم اگه یه کم سر بالا بشه خیلی قشنگ تر میشه...

عباس گفت: بابا الان که خیلی خوبه. اگه این کار رو می خواهی به خاطر من بکنی من که همین طوری خیلی راضی ام. اصلاً من دوست ندارم به صورتت دست بزنی..

رویم را برگرداندم و به سمت آشپزخانه رفتم و گفتم: من که نگفتم تو ناراضی هستی. خودم به این نتیجه رسیدم. عباس مخالفت نکن دیگه... من دوست دارم بینی ام را عمل کنم. عباس بعد از کمی غرولند کردن دیگر چیزی نگفت.

یک هفته ای گذشت.

موهایم را مرتب کردم و دوباره عکس را برداشتم و خودم را نگاه کردم. صورتم را با دماغ جدیدم تصور کردم. به خودم گفتم: حتما خیلی خوشگل میشم.

صدای زنگ در بلند شد. از صفحه نمایش آیفون می شد صورت پرستو را که ناراحتی ای هم در آن پیدا بود به خوبی دید. کمی تعجب کردم. از وقتی ازدواج کرده بودم تا به حال نشده بود که پرستو وسط هفته و آن هم سر ظهر و بدون قرار قبلی اینجا بیاید.

در را باز کردم و منتظر شدم. وقتی وارد شد همدیگر را بغل کردیم و بوسیدیم. نشست و بعد از پذیرایی شروع کردیم به صحبت کردن.

به بینی پرستو نگاه کردم. با خودم گفتم: خدا کنه زودتر عمل کنم تا من هم دماغ عمل کرده داشته باشم. حسابی کلاس داره.

می خواستم در یک موقعیتی به پرستو هم این خبر را بدهم. مطمئن بودم خیلی شوکه می شود. اما پرستو با صدای خسته و گرفته ای گفت: بهاره! راستش رو بخواهی یه مدتی هست دنبال یک مشاور می‌گردم. از تو قبلاً شنیده بودم که یک کلینیکی رو می شناسی که مشاوره های خیلی خوبی داره گفتم بیام امروز شماره اونجا رو ازت بگیرم.

کمی جا خوردم. گفتم: شماره مشاور؟ مشاور برای چی؟

چشم هایش را به چایی روی میز دوخت و گفت: هیچی... چیزی که نیست...

دوباره سرش رو بلند کرد و به صورتم نگاه کرد: خب من... من به کسی این حرف ها رو تا به حال نزدم. اما تو دختر دایی منی و جای خواهر من. بین خودمون بمونه باشه...

با گفتن این حرف کمی دلم شور افتاد. کنارش نشستم و گفتم: خیالت راحت پرستو جان... مطمئن باش بین خودمون می مونه... دلم شور افتاد دختر... چی شده؟ اتفاقی افتاده؟

گفت: نه اتفاقی نیفتاده... نگران نشو... راستش رو بخواهی من مدتی هست هر چی آرایش می کنم از خودم راضی نمیشم. فکر کنم افسردگی گرفتم. گفتم شاید بینی ام رو عمل کنم همه چیز عوض بشه. شاید احساس آرامش کنم اما فقط چند ماه اول احساس خوبی داشتم. بعدش دوباره همه چیز تکراری شد.

از شنیدن این حرفش تعجب کردم. گفتم: آخه چرا؟

گفت: نمی دونم. فقط می دونم هر تغییری روی صورتم می دم باز هم بعد از مدتی اون تغییر رو دوست ندارم و باز می‌خواهم یک تغییر دیگه ای توی صورتم درست کنم. هر روز هم داره این تغییر ها بیشتر میشه. می ترسم یک روزی برسه که بخواهم همه صورتم رو تغییر بدم.

با شنیدن حرف های پرستو سوال های بزرگی در ذهنم درست شده بود. انواع و اقسام دلیل ها برای این کارش در ذهنم می چرخید. اما واقعا خودم هم نمی دانستم دلیلش چیه. با این حال شروع کردم به آرام کردن و دلداری دادنش.

در تمام مدتی که با پرستو صحبت می کردم به فکرهایی که تا به حال درباره عمل کردن بینی در سرم بود جلوی چشمانم رژه می رفت. چه قدر واقعیت با تفکر من فرق می کرد. با خودم گفتم: من فکر می کردم پرستو از خوشبختیشه که بینی اش رو عمل کرده اما حالا.... اما حالا می فهمم که خیلی از آدم هایی که شکل صورتشون رو عوض می کنند به خاطر اینه که صورتشون رو دوست ندارند...

بعد از دو سه ساعت حرف زدن پرستو رفت. با این که توانسته بودم کمی دلش را آرام کنم اما دل خودم پر از غم شده بود. دوباره روبروی آینه ایستادم. به صورتم نگاه کردم. به خودم خیره شدم. تمام صورتم را با دقت تماشا کردم. اما این بار صورتم برایم حس دیگری داشت. با خودم گفتم: با این که پرستو برای من مثل یک خواهر می مونه اما من صورت خودم رو دوست دارم و احساس خوشبختی می کنم. بینی من شاید بهترین بینی نباشه اما عیب بزرگی هم نداره. با تمام وجود و از ته قلب زمزمه کردم: نه... من نمی خواهم بینی ام رو به خاطر رقابت با کسایی که احساس خوشبختی نمی کنن از دست بدهم.

دوباره روبروی آینه ایستادم. به صورتم نگاه کردم. به خودم خیره شدم. تمام صورتم را با دقت تماشا کردم. اما این بار صورتم برایم حس دیگری داشت.

مشاوره
مشاوره
در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.