مزملان جانبرکف
۵ جمادیالاول ولادت حضرت زینب (س) است اسوه صبر و ایثار و مقاومت است مناسبتی که نام «روز پرستار» بر خود گرفت و یادآور مقاومت مردان و زنان سفیدپوش است؛ ما هم از جانبازان، آزادگان، شهدای این قشر و همچنین همسران پرستار جانباز یادی میکنیم.

پرستار دائمی
یاد شیرزنانی که صبر پیشه کردند و برای فرزندانشان هم پدر بودند و هم مادر، یاد نفسهای به شماره افتاده یک جانباز بهخصوص وقتی موج او را میگیرد و متوجه نمیشود چه میکند و بعدازآن تنها اشکهاست که شرمندگیاش را برای فرزندانش به ارمغان میآورد. پرستاری که سالهاست بدون لحظهای استراحت پرستاری میکند و قرار نیست هیچگاه بازنشست شود.
«فریبا کدخدایی» پرستار یکی از بیمارستانهای زاهدان است که ۲۵ سال است که در بیمارستان به پرستاری مشغول است و پس از نوبتکاری با عشق این کار را در خانه ادامه میدهد و از همسرش مسعود که جانباز اعصاب و روان است پرستاری میکند.
این پرستار ۴۸ بابیان اینکه سال ۷۴ با مسعود ازدواج کرد، گفت: قبل از ازدواج میدانستم همسرم جانباز است ولی به دلیل علاقهای که به وی داشتم با ایشان ازدواج کردم.
همسرم هم جانباز جسمی هستند و هم اعصاب و روان که به دلیل فشار کاری که در اداره و در خانه داشتم دو فرزندم را در دوران بارداری از دست دادم و اکنون تنها یک پسر دارم.
بلافاصله پس از اسارت صدای عراقیها را شنیدم که فریاد میزدند «مزمل». یکی از رزمندگان ما که اصالتاً جنوبی بود به من گفت با تو کاردارند چون آنها پزشکیار را با این عنوان میشناختند
به خاطر همسرم مجبور شدم مدرک فوقلیسانس روانشناسی بالینی بگیرم تا وقتیکه عصبی میشود شرایط را بتوانم بهدرستی مدیریت کنم و آرامش را به خانه بیاورم.
یک روز در بیمارستان نوبت بودم و شوهرم نیز در خانه تشنج کره بود و قلبش بهشدت درد میکرد زنگ زد به من و از بنده خواست تا نزدش بروم من نیز نه میتوانستم نوبت را ترک کنم نه میتوانستم همسرم را فراموش کنم آن شب بدترین شب برای بنده بود و تا صبح در بیمارستان راه میرفتم.
مصائب و مشکلاتی که حضرت زینب در روز عاشورا توانست برای خودش به شیرینی و حلاوت درک کند پرستار نیز درد یک بیمار رو به حلاوت تمام میکند بهطوریکه با درد بیمار طوری رفتار میکند که به بیمار سخت نگذرد.
نه درصد میدانست نه پرستاری
در یادوارهها و مراسم بزرگداشت شهدا و جانبازان از «شیرین محمدی» با عنوان پرستاری که پرستاری نمیدانست یاد میکنند. جانباز کارش جانبازی است و کسی برای درصد جانش را نمیبازد میگوید: «من و هزاران نفر مثل من که در جبهههای جنگ حضور داشتیم و از نزدیک سختیها و مشقتهای حضور در جبهه را لمس کردهایم و شاهد لحظهلحظه درد کشیدن مجروحان جنگی (که بعدها نام جانباز برای آنها انتخاب شد) بودهایم باور داریم که هیچکدام از جانبازان فکر گرفتن درصد و امتیاز به ذهنشان خطور نمیکرد و بادل و جان و ایمان برای دین و کشور میجنگیدند ولی امروزه جانبازان را با درصد مجروحیتشان میسنجند و برای آنها امتیازاتی قائل میشوند و این جای تأسف فراوان دارد.»
مزمل در اسارت
«ولی احمدنژاد» در روزهای دفاعمقدس بهعنوان بهیار در کنار رزمندگان بود و به امداد و درمان آنان میپرداخت او همزمان با فعالیت در جبهه موفق به کسب مدرک دیپلم علوم انسانی شد تا اینکه اسیر شد و البته بعد از اسارت به تحصیلش ادامه داد تا وکیل شد.
وی روایت میکند: بلافاصله پس از اسارت صدای عراقیها را شنیدم که فریاد میزدند «مزمل». یکی از رزمندگان ما که اصالتاً جنوبی بود به من گفت با تو کاردارند چون آنها پزشکیار را با این عنوان میشناختند. من و یکی دو نفر دیگر رفتیم. سرباز عراقی در اتاقی را باز کرد که پر از وسایل پزشکی بود. یک کارتن به ما داد که داروها را در آن جمع کردیم و در اتاق دیگری به پانسمان مجروحان مشغول شدیم و مراقبت از بیماران را تا زمان بازگشت به ایران ادامه دادیم.
اصلاً عراقیها دخالتی در درمان مجروحان و بیماران ما نداشتند. فقط بعدها یک پزشک به اردوگاه ما آمد و به ویزیت بیماران مشغول شد اما هیچگونه کاردرمانی دیگری انجام نمیدادند. ظاهراً به لحاظ قانون و مقررات با محدودیت مواجه بودند.
شهادت یک پرستار
«سمیرا مسمائی» بانوی جانباز ۷۰ درصد دوران دفاعمقدس بود که اصالتاً متولد جزیره مینو در خرمشهر بود که پس از آغاز جنگ تحمیلی و اشغال خرمشهر به کرمان مهاجرت کرده و در آنجا ساکن شد. در اردوگاه جنگزدگان کرمان مهاجرت کرد و به استخدام دانشگاه علوم پزشکی کرمان درآمد و سالها در قسمت مرکز تلفن بیمارستان شفا مشغول به خدمت بود.
سمیرا مسمائی ۳۰ فروردینماه ۹۵ بعد از تحمل درد و رنج جراحت ناشی از دوران جنگ تحمیلی، سرانجام در بیمارستان پیامبر اعظم کرمان دعوت حق را لبیک گفت و به کاروان شهدا پیوست.
وی در خاطراتش مینویسد: روزها گذشت، آن روز آخرین روزی بود که من فضای خانه و چهره مادر، پدر، خواهر و برادرانم را میدیدم. روزها گذشت، چهره خسته پدرم وقتی از دریا میآمد و من اولین کسی بودم که به استقبالش میرفتم. آن زمان من ۲۲ سالم بود که دیدگانم برای همیشه با آسمان پرستاره من خداحافظی کرد. روز ۲۲ مهرماه ۵۹ بود، در حیاط منزل مشغول ظرف شستن بودم، آن روز آرام و قرار نداشتم انگار میبایست حادثهای رخ میداد. ساعت ۹ صبح بود که ناگهان صدایی شنیدم و دنیا جلوی چشمانم تیرهوتار شد. فریاد زدم: «مادر، مادر» و دیگر بیهوش شدم اما مادرم چنین میگفت: «صدای خمپاره شنیدم، زمین لرزید. دیدم جیغوداد تو بلند شد اما گردوغبار همهجا را فراگرفته بود فقط صدایت را میشنیدم. به هر طریقی بود پیدایت کردم و تو را در آغوش گرفتم. بعد از چند لحظه دیدم فریاد اهالی محله بلند شده، همه فریاد میزدند، صحنه بسیار عجیبی بود. ناگهان متوجه شدم که صورت تو افتاد. دیدم چشم راستت از حدقه درآمده و آویزان است و چشمچپت را همخون فراگرفته، فریاد زدم دخترم از دستم رفت، پدر و برادرانت همه آمدند...»
مرا به بیمارستان شرکت نفت آبادان میرسانند و آنجا دکترها خیلی سریع مرا به اتاق عمل بردند. بعد از ساعتها که به هوش آمدم هیچ جا را نمیدیدم، دنیا تاریک و خاموش بود. پرستار را صدا زدم و گفتم: «خانم پرستار عراق دوباره موشک زده، همهجا تاریک شده!» من فقط صدای گریه پرستار را شنیدم که گفت: «نه دخترم! بخواب تو باید استراحت کنی تا حالت خوب شود.» گفتم: «مادرم کجاست؟» فریاد زدم و از هوش رفتم و هیچ نفهمیدم اما بعد از مدتی نوازش دستان مهربان مادر را روی صورتم حس کردم. قطرات اشک مادرم روی صورتم ریخت و گفت: «سمیرای من هیچوقت دیگر نمیبیند» و آنوقت فهمیدم که من چشمانم را ازدستدادهام. مرا به بیمارستان فارابی تهران انتقال دادند تا تحت معالجه و مراقبت پزشکان باشم. من فقط صدی آنان را میشنیدم. هرزمانی بالای سرم میآمدند میگفتند: «دیگر علاجی ندارد.»
منابع: بدریون/ایران داک/تسنیم/سجاد